بهاریه
در تجلیل شفقت
آیدین آغداشلو
آن سال برف سنگینی باریده بود و سرمای کُشندهای بود و سفیدی تند پشتبامها و کوه و زمین چشم را میزد و من دوازده یا سیزده سالم بود. شاید سال 1331 بود.
دوسه هفته یک بار پنجشنبهها من و مادرم به میهمانی خالهام ـ رحیله خاله ـ میرفتیم و شب همانجا میماندیم تا جمعهشب که برمیگشتیم به خانهمان ـ به خانهی خاله گیسو. خانهی رحیله خاله را خیلی دوست داشتم و شب قبلش خوابم نمیبرد تا پنجشنبه زودتر برسد و برویم به آنجا. خانهشان حوالی تپههای بهجتآباد بود. تکافتاده و دوروبرش نساخته مانده و پر از تپههای پوشیده از بوتههای کوتاه. بالای تپه که میایستادیم زیر پایمان تا تپهی بعدی خالی بود و گود. چشماندازمان تا دوردست گسترده میشد تا برسد به خانههای کوتاه گلی نیمهویرانهای که بیخانمانها با دست خودشان ساخته بودند و تصرف کرده بودند زمینها را و در آنها با مشقت و فقر زندگی میکردند. اما خانهی خاله رحیله فاصله داشت با آن خرابآباد و تکیه کرده بود به شهر اصلی و مرزی بود میان اینجا و آنجا. خانهی تازهساز تروتمیزی بود از آجر بهمنی و حیاط و باغچه و حوض و شیلنگ.
شوهرخالهام عبدالوهاب خان کارمند عالیرتبهی بانک ـ یا وزارت دارایی ـ بود با مُهر آبله روی صورتش و همیشه خندان و وقتی میخندید چشمانش ناپدید میشدند. پنج زبان را بهراحتی صحبت میکرد و بسیار باسواد بود و بیتکبر و به خاطر جایگاهش از مردم دور نمیماند و با بچههای کمسنوسالی مثل ما هم رفاقت میکرد و سربهسر میگذاشت و بازیگوشی میکرد. از سرگرمیهایش درست کردن آلبوم عکس هنرپیشههای هالیوود بود که عکسها را از مجلههای خارجی و تقویمهای دیواری جدا میکرد و اطرافشان را با قیچی میبرید و با چسب مایع ـ شیشههای کوچکی که سرپوش پلاستیکی داشتند و از شکاف عرضی رویشان چسب بیرون میآمد ـ میچسباند بر ورقهای آلبوم، و من دوزانو مینشستم و با اشتیاق تماشا میکردم و هر وقت میخواستم کمک کنم و عکسها را بچسبانم مخالفت میکرد و میگفت چسباندن، کار دقیق و ظریفی است و من تنها میتوانم قیچی کنم. عادت داشت ظرفهای میوه را پر از میوههای درشتی کند که خودش میخرید و میوهای را که دیگران میخریدند قبول نداشت و نمیخورد و تعارف نمیکرد ـ و من هم این عادت را از او به ارث بردهام.
پسرخالهام هوشنگ که چند سالی از من بزرگتر بود الگوی من بود. ورزش میکرد، زبان روسی میخواند و خوشلباس بود و اگر لازم میشد بزنبهادر. شاگرد مدرسهی البرز بود و درسخوان و بعدها برای ادامهی تحصیل به آمریکا رفت و سالهاست که در کانادا زندگی میکند. اغلب از هوشنگ میخواستم عضله بگیرد و پهلوانیاش را به نمایش بگذارد و او هم بعضی وقتها برای اینکه دل من نشکند آستینش را بالا میزد و عضلهی بازویش را منقبض و قلنبه میکرد، و من با دهان باز خیره میماندم.
دخترخالهام مینو ـ که او هم چند سالی از من بزرگتر بود ـ دختر نازنینی بود و با مادرم رفاقت تاموتمامی داشت و دل به دلش میداد. رحیله خاله هم ساده و آسوده بود و بیتوقع و باتحمل. هلاک پسرش هوشنگ بود و در هر جمعی آنقدر تعریفش را میکرد که خواهرهای دیگر حسودیشان میشد.
خانهی رحیله خاله خانهی مهربانی بود. آدمهایش گرفتوگیری نداشتند و امتیازی را به رخ کسی نمیکشیدند و اهل سیاست و فرهنگ بودند و آنقدر جرأت داشتند که بعد از 28 مرداد 32، خانهشان را کردند پناهگاه گریختهها و بیمکانماندهها و یک بار یکیشان، که بانوی محتشمی بود با گیسوان بهعمد خاکستری نگاهداشتهشده، مرا نشاند و با حوصله و مفصل نصیحتم کرد که چون نقاش هستم وظیفه دارم از زیبایی و درستی حراست کنم و نگذارم جهان رو به پلیدی و زشتی برود، و نمیدانم در این پنجاهوشش هفت سال بعدی توانستم ذرهای به توصیهاش عمل کنم یا نه.
•
آن سال زمستان افتاده بود به نوروز و ما حبس مانده بودیم در خانهی رحیله خاله و وهاب خان که داشت کتاب میخواند با افسوس میگفت حتماً سردرختیها را سرما میزند و تابستان بیمیوه میمانیم، و ما بچهها درس میخواندیم و رحیله خاله لم داده بود روی کاناپه و سرش را بیحوصله گذاشته بود روی تکیهگاه آرنجش و مادرم بافتنی ـ نمیدانم چه چیزی را ـ میبافت و برف همچنان میبارید و پنجشنبهشب بود و جمعه هم جز تنبلی وعدهای نداشت و بخاری نفتی دیوترم غولپیکر وهمانگیز با شعلهی آبی میسوخت و گُر گرفته بود و صدای بلندش نگرانم میکرد که مبادا بترکد و خوابم میآمد.
آن شب آفتاب طلوع نکرده بود که در خانه را زدند ـ و چند بار پیاپی زدند. نگران شدیم و در راهرو جمع شدیم. در که باز شد دیدیم مردی ـ شاید رفتگر محل ـ در برف پشت در ایستاده است و دارد پاهایش را از سرما به زمین میکوبد. وهاب خان را که دید سرش را به گوشش نزدیک کرد و چیزی گفت و وهاب خان راه افتاد تا همراهش برود و به ما گفت دنبالشان نرویم که گوش ندادیم و رفتیم. کمی جلوتر، پشت تپهها، کپهای مانده بود زیر برف نازک تازهای که رویش را پوشانده بود و جلوتر که رفتیم دیدیم اندام آدمیست افتاده در گودی بین تپهها و جلوتر که رفتیم دیدیم زن جوانی است رهاشده در آنجا. بیحال، بیهوش، شاید هم مرده. مادرم دست مرا گرفت و کشید به عقب تا تماشا نکنم اما همچنان میتوانستم از پشت سر دیگران و از لابهلای فضای خالیمانده، صحنه را تماشا کنم. هوا روشن شده بود و برف داشت پرپشت میشد و پاهایم در دمپاییها یخ میزد و قلبم در گلویم میتپید.
وهاب خان خم شد و لباسش را مرتب کرد و برف را از صورتش زدود و سر زن را گذاشت روی زانویش ـ و زانوهای وهاب خان در برف فرو رفته و جا انداخته بود و حتماً سرما و رطوبت از پیژامهی نازکش گذشته و به پوستش رسیده بود. گوشش را آورد پایین تا رسید به دهان بازماندهی زن. کمی مکث کرد و رویش را برگرداند طرف ما و بهترکی گفت «دیریدیر». زنده است. بعد پالتوی بلندش را که روی دوشش بود برداشت و آرام و با وقار کشید روی زن یخزده و زن را آرام از جا بلند کرد و آورد به درون خانه. بعد چه شد، درست یادم نیست اما میدانم زن را بردند به بیمارستان و زنده ماند. لابد سالها. شاید هم مرده باشد این سالها. شاید هم پیرزن فرتوتی شده باشد این سالها. نمیدانم.
اما تمامی آن صحنه مانند حرکت کندشدهی یک فیلم سینمایی در خاطرم مانده است: جای زانوان وهاب خان بر روی برف گودشده. سپیدی برف نازک شکلگرفته از اندام بر زمین افتاده. روشنتر شدن خاکستری آسمان پشت تپهها. اندامهای تیرهی آدمهای ایستاده در پیش روی من، و شفقت و مهر پوشانندهی پالتوی وهاب خان و سیاهی صریح آن در متن برف سپید ممتدشده تا زاغههای دوردست.
•
تا به امروز، «شفقت»، دغدغه و معنای اصلی و دائمی ذهن من باقی مانده است و ترجمان این لفظ و لغت کلی و بسیط و نامشخص، در شکل عینی و مجسم و مستند لحظهای که وهاب خان بهآرامی پالتویش را از دوشش برمیدارد و، در فاصلهی زمانی که بسیار طولانی مینماید، بر روی پیکر زن بیدفاع و بیحواس و افتاده بر روی برفها میگذارد خلاصه میشود.
این لحظهی ثابتماندهی تکاندهنده، یادآوری و هشداری است دائمی و بیانقطاع برایم که جهان بی«شفقت» چه جای گندی است و با ـ بهسهو یا بهعمد ـ از یاد بردن این لغت و معنای پاک و یگانه آن، آتشِ چه دوزخی را برمیافروزیم که خود در آن میمانیم و فراموش میکنیم چهقدر ـ تکتک ما و بیهیچ استثنایی ـ نیازمند شفقت بیدریغ آن پالتوی سیاه و ضخیم و گرمکنندهی پوشاننده بودهایم و هستیم تا سرمای سوزانندهی این جهان بیترحم و بیاعتنای گرداگردمان را بزداید و بیاثر کند.
•
خانوادهی رحیله خاله دلیر و مهربان بودند. مهربانی و شفقت باید از دلیری بیاید تا معنا پیدا کند. چون جور دیگرش از روی نیاز است و به کار نمیآید. از آدمهای آن شب من و هوشنگ و مینو ماندهایم. سالها بعد وهاب خان در زندان درگذشت، اما شفقتی که برایم تصویر کرد همچنان مانده است. همچنان با من مانده است. تا وقتی که بمانم.