زندگی و دوران خسرو شکیبایی (1387-1323)
غیرقابل رقابت بود و رقیب هیچ کس نبود
کیومرث پوراحمد
در یک جلسهی معمولی هم که شرکت کنم هرگز صدای موبایلم را کسی نمیشنود. و موقع نمایش یک فیلم، هر فیلمی از هر کس و در هر جا که باشد موبایلم را خاموش میکنم. و اگر خارج از کشور باشم به دلیل هزینهی سنگین رومینگ اصلاً موبایلم را روشن نمیکنم، مگر در شرایط اضطراری... پیش از ظهر جمعه 28 تیر، سنگین و سخت از خواب بیدار شدم. با عجله لباس پوشیدم تا به اتوبوس فستیوال برسم و بتوانم ترافیک پیشبینیناپذیر دهلی را بگذرانم و راه طولانی هتل تا محل نمایش فیلم را طی کنم و به موقع خودم را برسانم. بدیهی است که مـوقع نمایش اتوبوس شب در دهلی هم موبایلم را خـــاموش کردم. دلم میخواست همهی احساس و واکنشهای ملیتهای مختلفی که در سالن بودند را درک کنم. وسط فیلم، صحنهای که خسرو بابت کشتن احتمالی فروتن (فاروق) آن جور تلخ گریه میکرد و برای صدمین بار مرا تحت تأثیر قرار میداد نمیدانم چرا دلم میخواست موبایلم را روشن کنم. بهسختی و به حرمت سالن تاریک و فیلم و سینما و انبوه تماشاگران، خواستهام را مهار زدم و تحمل کردم. بلافاصله پس از پایان فیلم موبایلم را روشن کردم. اولین پیامک آمد که خبر میداد خسرو رفته است. بلافاصله دیلیت کردم و به آدمهای بیکاری که از این جور شوخیهای زشت میکنند فحش دادم و موبایل را توی جیبم گذاشتم. جلسهی معارفه تمام شده بود و حالا باید میایستادم برای پرسش و پاسخ. درطول چهل دقیقه پرسش و پاسخ، لرزش موبایلم را احساس میکردم. پیامـکها بود که میآمـد. احساسی پنهان میگفت این پیامکها دنبالهی ماجراست. ولی به خودم نهیب میزدم که تحمل کن. این فیلم تو و خسرو و مهرداد و احسان و کورش و مهدی و خیلی بچههای دیگر است. به احترام آنها هم که شده فکر بد نکن. جان به لب شدم از بس سعی کردم فکرهای بد را عقب بزنم. از سالن که بیرون آمدم، خودم را به گوشهای خلوت رساندم و از سر صبر سیگاری روشن کردم. انگار میخواستم شنیدن خبر را هر چه ممکن است به تأخیر بیندازم. و انداختم... بالاخـــره پیامـکها را نگاه کردم. هفتهشت تا بود و همــه با شمارههایی که نمیشناختم. دیگر طاقت نداشتم. به همسرم تلفن کردم. پرسیدم خبر راست است؟ زد زیر گریه و گفت که در خانهی خسرو است، پیش پروین و پوریا. و باز یک پیامک دیگر. این یکی آشنا بود. احمـــــد طالبینژاد که نوشته بود حمید هامون با اتوبوس شب رفت...
میخواستم همان شب به تهران برگردم ولی امکانش نبود. همیشه هند را دوست داشتم و همیشه آرزو کرده بودم به هند سفر کنم. یک بار هم بلیتش در دستم بود برای فستیوال حیدرآباد و نتوانسته بودم بروم. و این بار هم که رفته بودم... نه، دیگر هند را دوست نداشتم. آرزو میکردم هواپیمای اختصاصی داشتم و میتوانستم همان شب به تهران برگردم ولی امکانش نبود. زندانی شده بودم. سه شب بعد هم مجبور شدم در هند بمانم... بالش من در اتاق 609 پارک هتل دهلی نو شاهداش کهایی است در غم از دست رفتن خسرو!
خسرو شکیبایی غیرقابل رقابت بود، چه جلوی دوربین به عنوان بازیگر، چه پشت دوربین به عنوان همکار و مشاور و دوسـت، و چه میــان مردم به عنـوان ستارهای محبوب و دوستداشتنی. آنقدر دوستداشتنی که دیدیم مرگش نه فقط برای دوستان و همکارانش، که برای همهی مردم ایران باورنکردنی و بهتانگیز بود. ضربهای بود واقعاً! دل خسرو به گسترۀ دریا بود برای دوست داشتن و عشق ورزیدن به دیگران، به همگان. و مردم با آن بدرقهی شورانگیز نشان دادند که این بیکرانگی را بهخوبی دریافته بودند. و دل خسرو در عین حال بسیار کوچک و تنگ بود برای نامهربانیها و دلگیریها. او تاب کمترین بیمهری را، از هیچ سو نداشت. بیمهری خودش نسبت به دیگران را، یا نامهربانی دیگران را به خودش. در فیلـم خواهــران غریب، خسـرو و خانومجان (مادرم) در صحنههایی که مقید به گفتوگوی خیلی مشخصی نبودند میتوانستند در چارچوب موضوع صحنه، هرچه میخواهند بگویند و الحق که هردو استاد بودند در بداههگویی. صحنهای که خانومجان اصرار دارد به خانهی خــودش برود و خسـرو اصرار دارد مـادر بماند به نگهــداری دخترش، با هـم بگومگو میکنند. جروبحث و دعوا میکنند. صحنه را فیلمبرداری کردیم. همین که کات دادم، خسرو برافروخته، بهسرعت غیبش زد. چند دقیقه بعد رفتم سراغش. گوشهی آشپزخانه مچاله در خود نشسته بود و گریه میکرد. حیرت کردم. کنجکاو بودم بدانم چه پیش آمده است. گفت: «نشنیدی چی گفتم؟! به خانومجان گفتم: مهربونیهات کو؟ مهربونیهات کو؟!» به خاطر جملهای که فیالبداهه در صحنهای از فیلم به زبان آورده بود چنـــان خودش را شماتت کرده بود که فقــــط گریه میتوانست آرامش کند!
شیوهی بازیگری خسرو شکیبایی منحصر به خودش بود. او با همهی وجودش جلوی دوربین میآمد و بازی میکرد. با همهی وجودش و با همهی اندامش، همهی عضلههای صورتش و همهی احساس و توانش؛ که در اوج ناتوانی هم، چنان توانا بود که غیرقابل رقابت مینمود. پیش از خسرو، داود رشیدی و رضا کیانیان را دیده بودم که هنگام فیلمبرداری از بازیگر مقابلشان، همانقدر مایه میگذارند که هنگام فیلمبرداری از خودشان. مهرداد صدیقیان (بازیگر هجده سالهی نقش عیسی در اتوبوس شب) میگفت: «پیش از فیلمبرداری از اینکه با خسرو شکیبایی همبازی باشم دچار اضطراب شده بودم و میترسیدم که جلوی او خیلی کم بیاورم و خراب کنم. اما اولین روز فیلمبرداری عموخسرو چنان با من رفتار کرد و آنقدر اعتماد به نفس داد که همۀ اضطرابهای تلنبار شدهی پیش از فیلمبرداری به سرعت ذوب شد و فروریخت. رفتار عموخسرو چنان بود که در همان اولین ساعتهای آشنایی احساس میکردم او دوستی قدیمی و صمیمی است که سالهاست میشناسمش.»
وقتی فیلمبرداری اتوبوس شب را شروع کردیم شکیبایی سر فیلم رییس بود و سهچهار روز بعد به ما ملحق شد. بنابراین فرصت دورخوانی با خسرو را نداشتیم. سر فیلمبرداری اتوبوس شب اگر ساعت دو بعدازظهر به بازیگر جوان قبراق میگفتم کار امروزت تمام شد، در چشم برهم زدنی غیبش میزد و میرفت. اما به خسرو شصتوچندساله که از نارسایی کبد و قند خون رنج میبرد اگر میگفتم: «کار امروزت تمام شد.» میگفت: «پس پلانهای مهرداد چی؟» میگفتـم: «خسـرو جان، تو برو، پلانهای مهـرداد را میگیریم.» انگار که بهش توهین شده باشد، نگاه میکرد و میگفت: «حالا هستم...» و میماند. ساعتها کنار رانندهی اتوبوس چمباتمه میزد تا پاسخ دیالوگهای عیسی را خودش بدهد، تا به مهرداد کمک کند که جلوی دوربین حس بهتر و درستتری داشته باشد، و میماند تا آخـرین دقایقی که نور روز اجــازه میداد کار کنیم. احساس مسئولیتش حیرتانگیز بود. آبادان که بودیم، یک روز صبح خیلی زود راه افتادیم به قصد نخلستان سوخته برای فیلمبرداری سکانس اول. کار آن صحنه تا عصر طول کشید. تا بساطمان را جمع کنیم و راه طولانی نخلستان به آبادان را طی کنیم شب شده بود. باید توی هتل شام میخوردیم و بلافاصله میرفتیم صحنــهای شبانه را میگرفتیم که عیسی میــان باد در نخلستان عماد را جستوجو میکند. بعد از شام داشتیم راه میافتادیم که خسرو هم راه افتاد. گفتم: «خسرو، تو کار نداری.» گفت: «پلان عبور اتوبوس چی؟» گفتم: «خسرو جان! شب، لانگ شات عبور اتوبوس! یعنی از خود اتوبوس هم فقط دوتا چراغ دیده میشه، برو استراحت کن، پونزدهشونزده ساعته داری کار میکنی.» گفت: «اذیتم نکن، عمورحیم به کسی اجازه نمیده پشت فرمون اتوبوسش بشینه!» گفتم: «بچههای فنی همه چیز رو بردن نخلستان، وگرنه اول صحنهی تو رو میگرفتیم. عبور اتوبوس رو باید جای دیگهای بگیریم. سکانس عیسی هم دنگوفنگ داره. باید نورپردازی کنیم، ریل بچینیم، با کمپرسور باد بدیم. چند ساعت طول میکشه. برو بخواب، وقتی کار نخلستان تموم شد ماشین میفرستیم بیا سر صحنه.» گفت: «نه، وقتی میگی خود اتوبوس هم به سختی دیده میشه یعنی بدون من میگیری.» این را گفت، راه افتاد و قبل از همه سوار مینیبوس شد که برویم سر صحنه. آنجا چند ساعت نشست تا کار تمام شد، نقل مکان کردیم به لوکیشن بعدی و پلان عبور اتوبوس را گرفتیم. سرتاسر فیلم اتوبوس شب هیچ نمایی از بیرون اتوبوس گرفته نشده که خود خسرو رانندگی نکرده باشد. شکیبایی پشت فرمان اتوبوسی قراضه (که خودم خواسته بودم قراضه باشد) در حالی که فرمان اتوبوس بهاصطلاح گیج بود باید در جادههای غیـراستاندارد شهرک سینمایی رانندگی میکرد. یعنی مسئولیت جان بیش از چهل سرنشین اتوبوس (از بازیگر و سیاهیلشکر گرفته تا همهی گروه سازنده) را به عهده میگرفت. باید توی جاده پرگاز میرفت و وقتی به سراشیبی میرسید دنده را خــلاص میکرد (که صدای موتور کم شود و مزاحم صدای صحنه نشود) و آن وقت دیالوگهایش را میگفت. در تمام مدتی که رانندگی میکرد باید مواظب میبود که فاصلهاش را با وانت پشت سری حفظ کند. داخـل وانت ژنراتوری بود که برق چراغهای داخل اتوبوس را تأمین میکرد و یک کابل از وانت به اتوبوس وصل بود و اگر فاصلهی وانت و اتوبوس بیشتر از طول کابل میشد، هم خطرناک بود و هم برق قطع میشد و همه چیز از نو. شکیبایی در چنان شرایطی آن بازیهای درخشان را اجرا کرد. به بعضی از این بازیگران گرانقیمت خوشچهره بگویید در شرایطی کاملاً معمولی، جلوی دوربین سه تا کار را با هم انجام بدهند. مطمئن باشید کار به برداشت یازده و دوازده میکشد و بالاخره هم مجبور میشوید به چیزی کمتر از آنچه که خواستهاید رضایت بدهید.
خسرو شکیبایی نهتنها نسبت به بازیگر مقابلش که نسبت به همه چیز و همه کس احساس مسئولیت میکرد. اگر پروژکتوری که به میلههای داخل اتوبوس وصل بود لق میزد حواسش بود و به بچههای فنی گوشزد میکرد که مواظب چراغ باشند توی سرشان نخورد. یا اگر کابل مانیتور وسط اتوبوس ولو بود و گره خورده بود تذکر میداد که مواظب باشید به پایتان گیر نکند.
در تمام طول شصت جلسه کار اتوبوس شب، در گرمای سوزندهی کویر قم همــراه با حمام خاک هرروزه و در سرمای استخوانسوز شب کویر به انضمام مـورچــه و عقـرب و رطیـل، خسرو همیشه سر ساعت میآمد و سر ساعت جلوی دوربین حاضر بود. همیشه سر صحنه یا هرجای دیگر با خودش موجی مثبت میآورد که به همه آرامش میداد و همه چیز و همه کس را متعادل میکرد. هــــرگز حاشـیه نداشت. اداواصول و توقعهای بیربط نداشت. سوپراستاربازی بلد نبود. با گوشه و کنایههای گزنده به کلی بیگانه بود. هرگز هیچ مشکلی ایجاد نمیکرد. برعکس، با دلوجان و دلسوزانه آمادهی حل مشکلهای دیگران بود.
خسرو (حداقل برای من اینطور بود) که اجازه داشت دربارهی فیلمنامه، دیالوگها، بازی خودش و دیگران، حرکت دوربین،... و هر نکتهی کلی و جزیی که در صحنه یا پشت صحنه میگذشت اظهار نظر کند. هم شعورش را داشت و هم مطمئن بودی اگر چیزی میگوید، ذرهای شائبهی خودخواهی یا خودنمایی در وجودش نیست.
خسرو بازیگری مؤلف و خلاق بود. دائماً به لحظهلحظههای نقشاش و به همـــهی فیلم فکر میکرد و غالباً قبل از فیلمبرداری و گاه در فاصــلهی تمرین تا فیلمبرداری پیشنهادی تازه داشت. او در هر فیلمش (اگر فیلمنامه را دوست داشت و اگر با کارگردان ارتباط عاطفی برقرار میکرد) میتوانست چیزی یا چیزهایی بدیع و بکر به بازیاش اضافه کند و به غنای بازیگری در سینمای ایران بیفزاید. در خواهران غریب حرکتهای اضافهی سر و گردن بعد از بسیاری جملهها و در تأیید و تکمیل آن جمله را بسیار زیبا و هنرمندانه اجرا میکرد و به این ترتیب به شخصیت بعدی تازه میبخشید و چنین حرکتی را در هیچ فیلم دیگری تکرار نکرد. او همیشه برای اجـــرا و نمایش این جـور ظرافتها چنتهاش پر بود. در اتوبوس شب پس از بسیاری جملهها مکثهایی ـ گاه طولانی ـ و چنان هنرمندانه داشت که سرشار از جذابیت و شیرینی بود و با این مکثها شخصیت را منحصر به فرد میکرد. بسیار پیش میآمد که خسرو شکیبایی میزانسن، دکوپاژ و مونتاژِ از پیش فکرشده را تحت تأثیر بازیاش بهکلی تغییر میداد. پس از مونتاژ اتوبوس شب فکر کردم شاید این مکثها واقعاً به ریتم فیلم لطمه میزند و من به دلیل دوست داشتن خسرو و بازیاش نمیتوانم از آنها بگذرم، به همین دلیل از بهرام دهقان خواهش کردم فاین کات فیلم را به عهده بگیرد. دهقان هنگام تدوین میتواند همهی دلمشغولیهای شخصی را فراموش کند و صرفاً به ریتم درست فکر کند. آن مکثها را که من تصور کرده بودم ممکن است زاید باشد و به ریتم لطمه بزند، بهرام دهقان هم تماموکمال نگه داشت و آنها را کوتاه نکرد.
از پشت شیشهی اتوبوس، زیر باران و از نگاه عمورحیــم میبینیم که عیسی، فاروق (فروتن) را میبرد سر به نیست کند، عمورحیم میزند زیر گریه و بعد از شنیدن صــدای رگبار گریهاش اوج میگیرد. برای آن صحنه چند نمای عکسالعمل از اسیرها، از بهیار و از عمادِ چشمبسته گرفته بودم. هنگام تدوین احساس کردم نباید نمای طولانی و بسیار تأثیرگذار گریهی تلخ عمورحیــم را تکهتکه کنم و لابهلایش نماهای عکسالعمل بگذارم. فکر میکردم بهرام دهقان آن نما را خرد میکند، اما بهرام هم (شاید برخلاف قاعدهی تدوین) آن نمای طولانی را خرد نکرد.
در آخرین صحنهی شب، فاروق با فرماندهی بعثی، جلوی درِ اتوبوس جروبحث میکند. ادعا میکند که حزب، کارگران درماندهی خارجی را اجباراً به جنگ میفرستد و برای اثبات حرفش، از اسیرها دربارهی ملیتشان میپرسد. در این صحنه عمورحیم حضور ندارد. برای احتیاط یک نما از عمورحیم گرفتم. او کنار نور تند چراغ اتوبوس ایستاده و سیگار میکشد. به خسرو گفتم هیچ احساس خاصی نشان ندهد، فقط به این فکر کند که چه شب پرماجرایی را گذراندهاند. در مونتاژ، آن نمای احتیاطی را که نسبتاً طولانی هم بود، به عنوان آخرین نمای شب استفاده کردم. بهرام دهقان پرسید: «کاربرد این پلان چیه؟» گفتم: «این پلان به تماشاگر میگه که عمورحیم کجاس.» (میدانستم که جواب قانعکنندهای نیست و منتظر یکی از متلکهای مخصوص بهرام بودم). گفت: «وقتی عمورحیم توی اتوبوس نباشه من به عنوان تماشاگر فکر میکنم حوصلهی شنیدن این مزخرفات رو نداره و بهترین موقعیه که بره یه گوشه بشینه و بشاشه.» گفتم: «با این همه عقرب و رطیل توی این بیابون، مطمئنی که نشسته کارشو میکنه؟» گفت: «حتمـاً میشینه، بندهی خدا تو این سنوسال پروستات هم داره و ایستاده کارش سخت میشه.» گفتم: «درست میگی، این پلان طولانی واقعاً زایده. خسرو قرار بود تو این پلان هیچ حسی رو القا نکنه. اما واقعـاً پلان باشکوهییه، نیس؟ دلم میخواد روی این پلان موسیقی هم بذارم. بعدها اگه کسی پرسید کاربردش چیه میگم یه پلانه در بزرگداشت خسرو شکیبایی، نه عمورحیم! اش کالی داره؟» بهرام دهقان که معمولاً برای این حرفها تره هم خرد نمیکند گفت: «نه،اش کالی نداره. تو هم به خودت فشار نیار، بعدها هیشکی نمیپرسه کاربردش چیه. چون پلان خوبیه، ربطش هم به کسی ربط نداره!»
به جرأت و بدون تردید میگویم تصویری که من ـ پیش از فیلمبرداری ـ از عمو رحیـــــم راننده داشتم با آنچه که روی پرده میبینید خیلی متفاوت است و این تفاوت اساسی از خلاقیت خسرو میآید. سالها پیش خسرو در مورد خواهران غریب گفته بود وقتی با پوراحمد کار میکنی میدانی فراخ در اختیار داری برای کشف و بدهبستانی که در نهایت به غنای کار کمک میکند (نقل به مضمون نوشتم، خسرو خیلی مفصلتر و شاعرانهتر گفته بود). وقتی انتخاب بازیگران اتوبوس شب را شروع کردیم اصلاً به خسرو فکر نمیکردم، چون اولاً سر کار بود و ثانیاً از بیماریهایش خبر داشتم و اصلاً تصور نمیکردم از پس کاری چنین طولانی و شاق بربیاید. فیلمنامه را برای یکی از بازیگران سرشناس فرستادم، خواند و گفت: «اینکه فقط یه رانندهس که»! و نقش را قبول نکرد. دومین بازیگر سرشناس، فیلمنامه را که خواند کلی بهبه و چهچه کرد و گفت با سر میآیم، اما وقتش که رسید یک سریال تلویزیونی را (لابد به خاطر دستمزد بیشتر و شرایط راحتتر) به اتوبوس شب ترجیح داد و دست ما را توی پوست گردو گذاشت. بعدها چهقدر ازش تشکر کردم که اتوبوس شب را رد کرد! و بازیگر سرشناس سومی به دلیلی موجه نقش را قبول نکرد و قرعهی فال به نام خسرو شکیبایی افتاد تا هر دو این شانس را داشته باشیم بعد از خواهران غریب یک بار دیگر با هم زندگی کنیم. کارکردن با خسرو فقط کار نبود، زندگی بود. انگار یاری عزیز و دلبندی دلپذیر را دو ماه در کنارت داشته باشی و از لحظهلحظهی این زندگی لذت ببری.
این همه حسن از عشق عمیق او به کارش و آموختن انضباطی هنرمندانه نشأت میگرفت که معمولاً در بازیگران همنسل خسرو پیـدا میشود. استاد انتظامی میگوید وقتی فیلمنامهای را میخوانم و خوشم میآید و تصمیم میگیرم بازیاش کنم دیگر به چنــدوچــون دستمزدش فکر نمیکنم. خسرو هم این طور بود. درست برعکس خیلی از ستارههای تازه به دوران رسیده که قبل از هر چیز برای دستمزد چانه میزنند و اگر قرارداد دلخواه خود را امضا کنند، بعد به کار فکر میکنند. و همینها هستند که تعادل هزینههای فیلم را در سینمای فقیر ایران بر هم میزنند. خسرو شکیبایی هرگز دستمزد نامعقولی پیشنهاد نکرد و نگرفت. شاید به همین علت و البته به دلیل نداشتن عقل معاش (مگر چنان عاشقی میتواند عقل معاش هم داشته باشد؟) خسرو مجبور بود برای گذران زندگی تا آخرین روزهای حیات کار کند و حتی گاه به فیلمهای بد هم رضایت بدهد. اما حیرتانگیز اینکه او هرگز کارهایش را سرند نکرد. هرگز سبکسنگین نکرد. همیشه نسبت به همهی کارهایش مثبت فکر میکرد و مثبت حرف میزد و مهمتر اینکه تودههای مردم همیشه بسیار دوستش میداشتند. همیشه حساب فیلم را از خود خسرو جدا میکردند. هر بازیگر دیگری با این تعداد فیلم بد که در کارنامهی خسرو بود، از چشم مردم میافتاد. اما مردم انگار تهِ تهِ دل خسرو را دیده بودند و نمیتوانستند او را دوست نداشته باشند.
بدون تردید خسرو شکیبایی غیرقابل رقابت بود و غیرقابل رقابت خواهد ماند. بدون اینکه بخواهم وارد جزییات بشوم و مقایسه کنم (که اصلاً قابل مقایسه نیستند)، شکیبایی یک پدیدهی تکرارنشدنی بود، همان گونه که محمدعلی فردین و غلامرضا تختی.
... و خسرو شکیبایی رقیب هیچ کس نبود. او در عین حال که بسیار فروتن بود و در عین حال که اصلاً فکر نمیکرد غیرقابل رقابت است، به خـــاطر بزرگیاش و منش بخشندهاش با هیــچ کس احساس رقابت نمیکرد. سر صحنه در هر فرصتی بازیگران جوان یا تازهکار را میدیدی که گرد خسرو حلقه زدهاند و او سخاوتمندانه تجربههای خودش را، تجربههای سالهای دراز رنج و کار و خون دلش را با آنها قسمت میکرد. او چنان نسبت به بازیگران مقابلش احساس مسئولیت داشت که انگار این وظیفهی قطعی اوست که آنها نهتنها در برابر خسرو احساس ضعف نکنند بلکه از او هم بهتر باشند. بهترین باشند. خسرو شکیبایی چنین بود.