از جمله جذابیتهای متعدد اروپا برای من همیشه این نکته بوده است که شهرها یا دستکم هستهی مرکزی آنها در گذار سالیان دستخوش حداقل تغییر شدهاند، انگار زمان در آنها متوقف شده است. این مسأله برای شهرهای بزرگ و توریستی بهخوبی دارای توجیه است، اما در شهرهای کوچکتر هم باز این تمایل به حفظ بافت تاریخی و سنتی آشکار است. برای همین است که وقتی در ایستگاه جمعوجور و کوچک پردنونه از قطار پیاده میشوم تا بار دیگر پس از هشت سال در این شهر دوستداشتنی پا بگذارم حس میکنم انگار آخرین بازدید من از این شهر همین دیروز بوده است. همه چیز همان طوری است که آن را به یاد میآوردم. شاید تنها چیز جدیدی که توجه مرا به خود جلب میکند نمایندگی یک شرکت تلفن همراه است که در کانادا هم فعالیت دارد. چهرهّهای آشنا بسیارند، در برخی اثر گذشت ایام را آشکارا میتوان دید و بعضی دیگر مثل خود شهر دستنخورده باقی ماندهاند و البته من ماندهام که کدامیک از این دو برای یک بازه زمانی هشتساله عادیتر است. باز هم همچون ایام گذشته تمامی جلسههای نمایش فیلم - بجز دوسه فیلم در روز آخر - در تئاتر وردی برگزار شد؛ سالنی که آن را با عظمت بیشتری به خاطر میآوردم و حال آن را کوچکتر از گذشته مییافتم. مقصر بیشک حافظه است که همیشه بر مبنای احساسات همراه، به خاطرات شکل میبخشد.
امسال نخستین بار بود که سکان جشنواره پس از سالهای مدید در دستان مدیری جدید قرار گرفته بود: جی وایسبرگ، منتقد «ورایتی» و از سرسپردگان و حامیان سینمای صامت. دیوید رابینسن مدیر سابق جشنواره یکیدو سالی بود که به من از تصمیمش برای کنارهگیری از مدیریت میگفت و بالأخره در پایان جشنوارهی سال گذشته این تصمیم را عملی کرد.
برنامهی جشنواره امسال نشان میداد که جشنواره دستکم از نظر انتخاب فیلمها و برنامهریزی نمایشها در دستان مدیر قابلی قرار گرفته است که میتواند بهخوبی از دستاورد ارزشمند سالها مدیریت رابینسن نگهداری و اعتبار جشنواره در میان محققان را حفظ کند. به هر حال نام رابینسن - که خوشبختانه به آن دستهای تعلق داشت که تغییر چندانی نکرده بود - برای همیشه با این اتفاق سینمایی گره خورده است. بیدلیل نیست که در فیلم اعلان جشنواره که توسط ریچارد ویلیامز، انیماتور معروف ساخته شده بود چهرهی او به صورت نامحسوس میان تصاویر ستارگان سینمای صامت بُرخورده است. در روز پایانی جشنواره توانستم گپ کوتاهی با ویلیامز - که اغلب به این جشنواره میآید - داشته باشم و از او شنیدم که در حال کار روی پروژهی بلندمدت جدیدی است و فیلم کوتاه اخیرش که نامزد اسکار هم بوده، حکم مقدمهای را بر آن دارد.
با اینکه برنامهی اعلامشدهی جشنواره توجه مرا چندان برنینگیخته بود، اما تماشای فیلمها، کشفهای غیرمنتظرهای را به همراه داشت تا حدی که بر خلاف برنامهیّ قبلی و تصمیم به تفریحی بودن این سفر بیشتر وقتم را در سالن سینما گذراندم، پس تعجب نکنید که مابقی این متن بر توصیف آنچه در این چند روز به نمایش درآمد متمرکز باشد.
مونت کریستو ساختهی آنری فسکور را سالها پیش از کانال «آرته» - اما بدون زیرنویس انگلیسی - دیده بودم اما لذت تجربهی تماشای این فیلم دوقسمته در یک نشست تقریباً چهارساعته - با یک آنتراکت - با ارکستر زنده و روی پردهی بزرگ چیزی نبود که بشود از آن چشمپوشی کرد. سال گذشته دیگر فیلم عظیم فسکور یعنی بینوایان با زمانی حتی طولانیتر به نمایش درآمده بود و به نظر میرسد که برنامهریزان جشنواره قصد دارند تا شهرت این فیلمساز مهم اما تقریباً فراموششدهی سینمای صامت فرانسه را اعاده کنند. فیلم گرچه در دوران اوج سینمای صامت ساختهشده و نشان از تسلط تکنیکی فیلمساز دارد اما از لحاظ رویکرد بصری نمیتوان جایی استثنایی برای آن در نظر گرفت.
امسال نوبت سینمای لهستان بود تا از گنجینهی آثار صامتش در جشنواره رونمایی شود. اتفاقاً در یکی از شبهای نمایش جشنواره اعلام شد که کریشتف زانوسی، فیلمساز سرشناس در سالن نمایش حضور دارد. اما حضور این فیلمساز تنها یک روز به درازا کشید و معلوم شد که صبح روز بعد پس از معرفی فیلمهای لهستانی شهر را ترک کرده است. بعد هم کاشف به عمل آمد که او اصالتاً ایتالیاییتبار است و اجدادش در استان فریولی - که پردنونه بخشی از آن است - ساکن بودهاند.
دو فیلم لهستانی که در این جشنواره دیدم با داستان پسری آغاز میشدند که دلبستهی رؤیایی بزرگ است. در ندای دریا (هنریک زارو، ۱۹۲۷) این رؤیا عبارت است از سیر دریاها و اقیانوسها. اما فیلم بهسرعت از دوران کودکی عبور میکند و قهرمان را در قامت دریانوردی نشان میدهد که باید از میان عشق دوران کودکی و دختر رییس خود یکی را انتخاب کند. فیلم ظاهراً محصولی جاهطلبانه برای دوران خود بوده و در اواخر فیلم نیز با نمایش تقریباً مستندوار عملیات نیروی دریایی به قصد نجات شخصیت اصلی به طور غیرمستقیم به اثری تبلیغی بدل میشود. زمان فیلم برای داستان آن قدری طولانی به نظر میرسد و مثلت عشقی فیلم نیز چندان قانعکننده نیست.
در یانکوی نوازنده (ریشارد اوردینسکی، ۱۹۳۰) این دلبستگی به نوازندگی ویولن است که روح شخصیت اصلی را از کودکی مسخر ساخته و او را به دردسر میاندازد، گرچه همین سودا بالأخره به او کمک میکند که عشق زندگیاش را بیابد. فیلم در اصل همراه با موسیقی و افکت بوده، اما دیسکهای محتوی آن از بین رفتهاند. این یکی از فیلمهایی بود که میتوان در مورد آن به جرأت ادعا کرد که همراهی موسیقی زنده - بهخصوص با توجه به مضمونش - آن را تجربهای بهمراتب دلپذیرتر و تأثیرگذارتر کرده است.
این موضوع در مورد فیلم انگلیسی تفنگهای لوس (سینکلر هیل، ۱۹۲۸) نیز صدق میکرد که با وجود داستان نحیفی که یک مثلث عشقی را به واقعهی تاریخی کمبود مهمات در زمان جنگ جهانی اول پیوند میداد با اجرای زندهی درخشان استیفن هورن به اثری دیدنی بدل شده بود. از انصاف نباید گذشت که فصل پرتحرک جابهجایی تجهیزات جنگی همچنان جذابیت خود را پس از این همه سال حفظ کرده و بخش نهایی فیلم که در آن کارفرمای نابیناشده، کارگران اعتصابی را با ارجاع به حس مسئولیتشان در قبال سربازان به کار فرامیخواند، نمونهی جالبی از تبلیغات در سینمایی است که بخش داستانی آن کمتر از این لحاظ شناخته شده است. کوین برانلو معتقد بود که این فیلم بسیاری از واقعیات زمانهی خود را در مورد رابطهی کارگران و کارفرمایان که کمتر در فیلمهای بریتانیایی آن زمان بازتاب داده شده ثبت کرده است. برای صحنهای از فیلم که سربازی - در واقع شخصیتی با مابهازای تاریخی- با نواختن نی انبان سعی در حفظ روحیهی همقطارانش دارد، هورن توانسته بود اجرایی ضبطشده از این شخصیت واقعی را پیدا کند و آن را در صحنهی مربوطه پخش کند.
چند سال بود که مترصد فرصتی برای تماشای آلگول (هانس وِرکمایستر، ۱۹۲۰) از آثار متقدم سینمای وایمار بودم. فیلم گرچه در حدواندازهی انتظارم نبود اما باید به عنوان اثری مهم در بررسی این دورهی تاریخی در نظر گرفته شود، بهخصوص به عنوان نوعی پیشنویس برای متروپولیس. برخی عناصر فیلم مثل رابطهی کارفرما و کارگران و نیز زن خوشقلبی از طبقهی فرادست که برای کارگران و شرایطشان دلسوزی میکند بعدتر به نحو کارآمدتری در اثر جاودانی لانگ تکرار میشوند. در آلگول این عناصر با عامل فانتزی و جادو - که به کرات در سینمای وایمار حضور مییابد - آمیخته میشوند: شخصیتی شیطانمانند بر یکی از کارگران (با بازی امیل یانینگز) حاضر میشود و راز مهار انرژی سیارهای به نام آلگول را بر او آشکار میکند و او این راز را جهت ساخت کارخانهای به کار میبرد. با اینکه چنین رابطهای ذهن را آمادهی قصهای فاوستگونه میکند، اما فیلمساز از تمام قابلیتّهای آن استفاده نمیکند و این جنبه از داستان بر خلاف انتظار در نیمهی دوم فیلم کمرنگتر میشود. در مقایسه با متروپولیس، در آلگول شاهد تصنع بیشتری در دکور صحنهّهای مربوط به کارخانه هستیم و فیلم از این نظر به فیلمّهای اولیهی اکسپرسیونیستی شبیهتر است.
دیگر اثر مهم سینمای آلمان - اما پیش از دوران وایمار - در جشنوارهی امسال، ساختهی کارگردان مشهور تئاتر آلمان، ماکس راینهارت با عنوان شب ونیزی (۱۹۱۳) بود که همراه با تعدادی فیلم کوتاه فیلمبرداریشده در ونیز به مناسب 120 سال تصویر شدن این شهر در سینما پخش شد. فیلم، دانشجوی جوانی را دنبال میکند که در سفر به ونیز سادهدلانه دلبستهی عروس جوانی میشود که به عقد تاجر ثروتمندی درآمده است. فیلم در نیمهی دوم تغییر مسیر میدهد و کابوسّهای دانشجو را از یک قتل - که شخصیتّهایی را که پیشتر دیدهایم درگیر کرده - به تصویر میکشد و از این نظر تمایلات بعدی سینمای آلمان را تداعی میکند. این صحنهّهای کابوس هم مثل صحنهّهای بخش نخست در لوکیشن فیلمبرداری شدهاند و از لحاظ رویکرد بصری چندان از آنها متمایز نیست. از این نظر فیلم به نسخهی نخست دانشجوی پراگ که در آن صرفاً داستان و شخصیتّها جنبهی ماوراءطبیعی دارند و نه صحنهّها شباهت دارد.
ادامه دارد