خسرو جان سلام. در نامهی اولم خیلی احساساتی بودم. اما خودم بودم. روز اول رفتنت بود. همه احساساتی بودند. خیلیها دربارهی تو گفتند و نوشتند. اما بعضیها طبق عادت دیرینهی ما ایرانیها تو را از فرش به عرش بردند. البته آن روزها نمیشد منطقی بود، و اگر میخواستیم منطقی بنویسیم یا بگوییم، چپچپ نگاهمان میکردند. اما احساساتی شدن، با گوی سبقت از دیگران ربودن، فرق میکند. بعضیها یادشان رفته بود تو هم آدمی! همین بعضیها نمیفهمند آدم بودن، جایگاه بلندتریست. بعضی دیگر هم به جای اینکه دربارهی تو بگویند، تو را بهانه کرده بودند و دربارهی خودشان میگفتند! خلاصه همه چیز مخدوش بود. شاید دیده باشی یا شنیده باشی. اما حالا که مدتی از رفتنات سپری شده و احساسات کمکم جای خودش را به منطق داده، میخواهم نامهی دوم را بنویسم و منطقی باشم. و باز هم سعی میکنم خودم باشم.
الف: چیزهایی که به من آموختی.
1. یادت هست؟! در دفتر آقای هارون یشایایی نشسته بودم و سالها بود که تو را ندیده بودم. میخواستم در نقش سعید فیلم کیمیا قرارداد ببندم. تازه وارد سینما شده بودم. هنوز خیلی خجالتی بودم. و در نتیجه بیخودی جدی بودم. تو وارد شدی. تو آن روزها نامآورترین ستارهی سینمای ایران بودی. مرا دیدی. سلاموعلیک کردیم. مرا بغل کردی و بوسیدی و گفتی: «چهقدر قیافهات جا افتاده. چهقدر خوب شدی.» و شروع کردی به روحیه دادن. هرچه تو بیشتر حرف میزدی، پیلهی خجالتی که دور خودم تنیده بودم، بازتر میشد و راحتتر میشدم. گفتی ـ به بقیه گفتی ـ چهقدر خوشحالی که رضا هم در این فیلم هست. آنقدر راحت شدم و آنقدر حال خوبی که به من دادی مرا آزاد کرد که با روحیهی بازتری قرارداد بستم و با گارد بازتری به فیلم وارد شدم.
2. یادت هست ـ در همان کیمیا ـ که در الهیه فیلمبرداری داشتیم، و منتظر بودیم فیلمبرداری شروع شود؟ تو آمدی کنارم نشستی. کلی شوخی کردی که حال من طبیعی شود. و بعد پرسیدی دوست داری تمرین کنیم؟... و بعد تمرین کردیم. و گفتی: «میتونی راحتتر باشی. میتونی رها باشی.» مرا آرام کردی و چند تا نکتهی ظریف در مورد بازی، نقشم و نوع بیانم پیشنهاد دادی. تا اینکه صحنهی ما شروع شد. و آنقدر مهربان در برابر من قرار گرفتی که همهی اضطرابهای زمان بازی را از یاد بردم و خوب بازی کردم.
3. یادت هست؟! همان روز وقتی پلانهای تو تمام شد و مقداری از پلانهای من مانده بود، بروبچههای تدارکات آمدند و با احترام به تو گفتند ماشین حاضر است، ولی تو با اینکه خسته بودی نرفتی. گفتی صبر میکنم تا پلانهای رضا هم تمام شود. و آمدی با سخاوت یک حرفهای پشت یا در کنار دوربین محمود کلاری ایستادی. برای من بازی کردی، جملههایت را گفتی تا من بهتر بازی کنم. سوپراستار بودی ولی برای من که تازهوارد بودم، ماندی و بدون منت بازی کردی.
4. یادت هست در همان فیلم کیمیا، پشت صحنه وقتی همه دور هم جمع میشدید، میگفتید و میخندیدید. و من خجالتی گوشهای دیگر بودم. میآمدی و مرا با یک شوخی بامزه یا با شعری زیبا به داخل جمع میبردی تا تنها نباشم؟ من همهی اینها را از تو یاد گرفتم.
حالا میخواهم خاطرهای برایت تعریف کنم. باز هم در همان فیلم کیمیا. وقتی در بیمارستان امام رضای مشهد کار میکردیم، صحنههای داخلی تو فیلمبرداری میشد. من و فؤاد نجفزاده ـ عکاس فیلم ـ بیرون، کنار چمن نشسته بودیم و اختلاط میکردیم. ناگهان دیدم لشکری از دختران پرستار به سوی من هجوم آوردند که: «آقای شکیبایی امضا بدهید.» من که وحشت کرده بودم گفتم من شکیبایی نیستم و به فؤاد اشاره کردم و گفتم شکیبایی ایشان است. یادت هست که فؤاد هیچ شباهتی به تو ندارد. قبل از اینکه فؤاد بخواهد چیزی بگوید، در هجوم آن مشتاقان غرق شد... مردم خیلی دوستت داشتند. هنوز هم دارند.
ب: چیزهایی که من از تو آموختم.
1. که میشود کلمهها و جملهها را شستهرفته ادا نکرد. میتوان آنها را بعضی موقعها جوید. بعضی موقعها خورد. بعضی مواقع کامل نگفت و بعضی مواقع اصلاً نگفت. و به جای آنها حرکتی کرد یا فقط نگاهی.
2. که میشود شقورق و عصاقورتداده نبود. میتوانیم در محدودهی قاب تصویر، علاوه بر حرکتهایی که فیلمنامه و کارگردان و فیلمبردار از ما میخواهند، حرکتهای دیگری انجام دهیم و نقش را پرنقشونگار کنیم.
3. که میتوان به وسایل صحنه که دوروبرمان چیده شده و به لباسهامان که تنمان کردهاند، بیتفاوت نبود. میتوان آنها را به بازی گرفت.
4. که میتوان گاهی سکوت کرد. گاهی تندتر از حد معمول حرف زد.
5. که میتوانند دستوپا و سر و صورت و نگاهمان رها باشند.
6. که میتوان راحت بود. میشود خودمان باشیم. میشود مثل زندگی نمایش بدهیم. میتوانیم نمایش را به زندگی روزمره نزدیک کنیم.
خسرو جان، هرچند این روزها چیزهایی را که آن روزها از تو آموختم همگانی شده، همه آموختهاند و شاید جزو بدیهیات شده باشد، اما من به یاد دارم که آن روزها جزو شکیات و محرمات بود. تو آغازکننده بودی. من یادم نمیرود. تو به طور غریزی این گونه بودی. من آموختم. بخشی از موفقیت تو در آن روزها همین رهایی تو بود.
در فضای بستهی نمایشی آن روزها تو بدعتگذار بودی. آن روزها بیشتر مفهوم و کارگردانی که مفهومپرداز بود مهم بود. بازیگر کمتر مهم بود. با تو بازیگری اهمیت بیشتری پیدا کرد. از حق نگذریم، داریوش مهرجویی تو را از خیلی از قیدوبندهای دستوپاگیرت نجات داد و تو را دوباره کشف کرد. تو در هامون رها شدی. خسرو شدی. صاحب روشی شدی که فقط مال تو بود. تو مقلدانی پیدا کردی که صدای تو را تقلید میکردند. مثل تو حرف میزدند، مثل تو راه میرفتند، و به جایی هم نرسیدند تا خودشان شدند. من از تو تقلید نمیکردم، اما همیشه تو را زیر نظر داشتم. تو هم از کسی تقلید نکردی. این را هم میشد از تو یاد گرفت.
شروع سالهای پس از جنگ، که مردم محتاج عشق و زندگی و شور بودند، تو آمدی. با عشق آمدی. با هامون آمدی. با پیچیدگیها، سردرگمیها، یأسها، ناتوانیها، خواستنها و عشق. نه عشقی معمولی که بعدها روی بیلبردها رفت (دختری یک طرف و پسری طرف دیگر روی بیلبردها به هم نگاه میکردند، و هنوز هم هست)، بلکه عشقی مایهدار، با سردرگمیهای عمیق، که تا حضرت ابراهیم و خدا هم میرفت. در کالبد تو. با آن صورت شیرین. با آن صدای زنگدار و دلنشین و آن حرکتهای رها و سرگشته. هامون تشنگی ما را پاسخ داد. و تو ستاره شدی. تو شدی شمایل آن سالها. تو در هامون ساخته نشدی. بلکه در هامون دیده شدی. بعد از آن بود که همهی کارگردانها و تهیهکنندهها میخواستند تو در فیلمهاشان باشی. اصلاً برای تو مینوشتند. برای تو میساختند. میخواستند خسرو شکیبایی هامون را داشته باشند. بعدتر خیلیها ایراد میگرفتند که اینکه همان هامون بود! و یادشان رفته بود که تو را همان طوری میخواستند. اما مهرجویی باز هم با تو کار کرد. و تو باز هم در فیلمهای او درخشیدی. اما نه به اندازهی هامون. تو همان خسرو بودی. با همان شیرینی و قدرت و حتماً پختهتر. اما شرایط جامعه عوض شده بود.
حالا کارگردانها دوست داشتند خسرو شکیبایی بدون هامون را داشته باشند. و تو این بار خوشبختانه از این آزمون پیروز بیرون آمدی. مثلاً در یک بار برای همیشه سیروس الوند، مثلاً در کیمیای احمدرضا درویش. مثلاً درد مشترک یاسمین ملکنصر، عبور از غبار پوران درخشنده. اما نقشهای این دورهی تو، باز هم مردی بود عاشق و سرگشته. یعنی خودت. راستی چرا هیچوقت آدمبدهی فیلمی را بازی نکردی؟
بعدها یک دورهای گم شدی. گاهی میآمدی و میرفتی. و ما دوست نداشتیم تو نباشی. باور کن همه دعا میکردیم تو بیایی. مریض شده بودی. میدانم. این دوسه سال آخری توانش را نداشتی. فیلم مادر خدابیامرز علی حاتمی را یادت هست؟ فکر میکنم همزمان با هامون بود. مادر مریض بود اما قبل از مرگ جانی دوباره گرفت، همهی بروبچهها را جمع کرد و مرد. میگویند آدمهای خوب، آدمهایی که خدا دوستشان دارد قبل از مرگ حسابی سر پا میشوند. به این میگویند فرح قبل از مرگ. و هیچوقت اطرافیان متوجه این موضوع نمیشوند، فقط بعد از مرگ او متوجه آن فرح قبل از مرگش میشوند. تو هم این فرح را به ما نشان دادی. با فیلم اتوبوس شب پوراحمد. و ما نفهمیدیم. دوباره شده بودی خسرو همان سالها. پوراحمد که از پشت صحنهی تو تعریف میکرد من یاد کیمیا میافتادم. و نفهمیدم که این برخاستن برای رفتن بوده. اما چه خوب که برخاسته رفتی.
در مورد بازیگران غریزی میگویند محدودهی نقشهاشان معلوم است. مثلاً اگر جنوب شهری را خوب بازی میکند، نمیتواند بالای شهری را هم خوب بازی کند. مثلاً اگر شورشی را خوب بازی میکند نمیتواند یک محافظهکاراش رافی را هم بازی کند. اما تو هم جنوب شهری را خوب بازی کردی، هم بالای شهری را، هم شورشی بودی هم آرام، هم لات بودی هم روشنفکر. این یک امتیاز بزرگ برای تو بود که میتوانستی به شکلی قابل قبول جلد عوض کنی. البته در چند فیلم که ارزشی به تو اضافه نمیکردند، بازی کردی و آن فیلمها فقط با یک گریم متفاوت خواستند از تو آدمی متفاوت بسازند. اما خودت هم میدانی فیلمی که خوب نباشد، گریم متفاوت کمکی به بازیگر نمیکند. اما در فیلمهای خوبی که نقشهای متفاوت بازی کردی همهشان یک عنصر اصلی مشترک داشتند. خود تو را نمیگویم، بلکه نقشهایی که بازی کردی. عنصر مشترک همهشان، احساساتی بودن، عارفمسلک بودن با چاشنیای از شعر و شاعری! یعنی همان مشخصهی همیشگی تو در همهی نقشها.
خسرو جان، تو بازیگری فراتر از یک بازیگر غریزی بودی. اما محدودیتی در بازی تو بود که میدانستم ولی نمیفهمیدم. باور کن مدتها به آن فکر کرده بودم. میدانستم که احتیاج به تحلیلی دقیقتر و نکتهبینی ظریفتری دارد. تا اینکه چند شب پیش، پشت صحنهی سریال مختارنامه کار داود میرباقری، با دکتر محمد صادقی بحثی داشتیم. او نکتهای را در بازیگری برای من توضیح میداد که بسیار جالب بود. فردای آن شب، همین نکته راهگشای فهم آن محدودیت در بازی تو شد.
میگفت آدمی از چهار مرتبه تشکیل شده و بر پایهی همین مراتب با جهان پیرامون خودش برخورد میکند. بالطبع بازیگر هم، نقش خود را از دریچههای همین مرتبهها میشناسد و برای ایفای آن، یک مرتبه را به عنوان زیرساخت شخصیت انتخاب میکند و نقش را میسازد. البته به دلیل پیچیده بودن آدمی، نقش میتواند با دارا بودن یک زیرساخت اصلی، از مراتب دیگر هم بیبهره نباشد. و رنگهای مرتبههای دیگر هم در او متجلی شوند.
ـ مرتبهی اول سر انسان است. که مرکز نظریهها و مفاهیم و انتزاعها است. یعنی شعور آدمی.
ـ مرتبهی دوم سینهی انسان است. که مرکز عشق و عواطف و روحیات اوست. یعنی احساسات آدمی.
ـ مرتبهی سوم شکم انسان است. که مرکز خور و خواب و آنچه به روزمرگی مادی مربوط میشود. یعنی احتیاجهای مادی آدمی.
ـ مرتبهی چهارم زیر شکم انسان است. که مرکز امور تناسلی و شهوات حیوانی و سبعیت است. یعنی بدویت آدمی.
در میان زندانیان عادی زندان وکیلآباد مشهد، زنی بود به نام گُلچه. یک زن روستایی که بهغایت زیبا بود. به جرم قتل شوهرش در زندان بود. در جواب اینکه چرا شوهرت را کشتی، گفت به من نمیرسید! پرسیدم: چهگونه او را کشتی؟ بیهیچ هیجانی گفت: شب که خوابید، لحاف و تشک را به هم دوختم. روی او نفت ریختم و آتشش زدم! زنهای شهری اگر بخواهند یک سوسک بکشند کلی هیجان دارند. اما او خیلی راحت این کار را کرده بود.
یک زندانی مرد را دیدم که او هم به جرم قتل در بند بود. پرسیدم: تو آدم کشتی؟ بهراحتی گفت: از زمین من دزدی میکرد. من هم با بیل زدم تو سرش و کشتمش! این زن و مرد از مرتبهی چهارم و سوم به زندگی مینگرند. اینها مرتبهی دوم را نمیشناسند و نمیفهمند. شعر و عشق را نمیشناسند. اما کسی که در مرتبهی دوم است، مرتبههای پایینتر را میشناسد و میفهمد. و کسی که در مرتبهی اول است مراتب پایینتر را میفهمد. تو و نقشهایت در مرتبهی دوم بودید. عاشق و احساساتی و عارفمسلک. و گاهگاهی تا نزدیک و کنارههای مرتبههای اول و سوم هم رفتی. اما اصل و پی همهی نقشهایت همان مرتبهی دوم آدمیست.
اصغر قاتل یک قاتل سریالی همجنسباز بود. اما محمد بیجه با اینکه مثل اصغر قاتل یک قاتل سریالی همجنسباز بود، در بازجوییهایش به از دست دادن مادرش در کودکیاش اره کرده بود. و اذیتهای نامادریاش و کتکهای پدرش و دو بار تجاوزی که در کودکی و نوجوانی به او شده بود، و شکستهای عاطفی و عشقیاش در جوانی و بیپناهیاش در سالهای اخیر را عامل سقوطش به این ورطه دانسته بود. در صورتی که اصغر قاتل از کارش لذت میبرده و زمانی که در زندان بوده و مردم برای دیدنش میآمدند، از هر بازدیدکننده یک ریال میگرفته. یعنی اصغر قاتل فقط در مرتبهی چهارم بوده و محمد بیجه از دوم به مرتبهی چهارم سقوط کرده و با اینکه در نازلترین مرتبههاست، ولی فهم مراتب سوم و دوم را هم دارد. و کسی مثل هانیبال در سکوت برهها که آدمخوار است، اما قدرت انتزاع دارد، مفاهیم پیچیده را میشناسد و برای آدمخواریاش کلی نظریه دارد. یعنی در هر چهار مرحله در نوسان است، ولی در پایینترین مراتب زندانی شده. و آنتونی هاپکینز توانست با قدرت و ظرافت، این نقش پیچیده را بازی کند. ولی مارلون براندوی بزرگ، استاد نمایش مرحلهی سوم بود و بهراحتی میتوانست تا مراتب دوم و چهارم هم برود و پیچیدگیهای این بههمآمیزیها را میتوانست به استادی بازی کند. اما خسرو جان، نقشهای تو هیچوقت کاملاً به مرتبهی دیگری نرفتند. و به مرتبهی چهارم هرگز. حتی نمیتوانیم تصور کنیم که تو نقشی در مرتبهی چهارم بازی کنی.
وقتی به بازیگران بزرگی مثل ماکس فن سیدو، رد استایگر، الک گینس، بن کینگزلی، جین هاکمن، آنتونی هاپکینز، کوین اسپیسی و... فکر میکنیم، پرسونایی مشخص در ذهنمان نقش میبندد. فقط میدانیم آنها بازیگران بزرگی بودند و هستند. و بعضی نقشهاشان را هم برای مثال، ذکر میکنیم. و میدانیم که میتوانند در هر نقشی در هر مرتبهای ظاهر شوند و با قدرت نمایش دهند.
وقتی به بازیگران بزرگ دیگری، مثل مارلون براندو، رابرت دنیرو، آل پاچینو، تام هنکس، داستین هافمن، مریل استریپ و... فکر میکنیم بلافاصله پرسونایی در ذهنمان شکل میگیرد. مثل گنگستر، پلیس، شورشی، بچهمثبت... ولی میدانیم میتوانند طیف وسیعی از نقشها را بازی کنند. و بازیگران دیگری هستند که وقتی از آنها نام میبریم فقط یک یا دو نقش به یادمان میآید.
همین بازیگرانی که فقط یک یا دو نقش را به خاطرمان میآورند مشهورتر و پولسازتر از بازیگران دستهی قبلی مثل براندو و دنیرو و پاچینو هستند. و این گروه مشهورتر و پولسازتر از بازیگران دستهی قبلتر مثل هاپکینز و فن سیدو و... هستند. اگر همین تقسیمبندی را بخواهیم در ایران انجام دهیم، تو متعلق به بازیگران دستهی دومی. که تا از آنها نام میبریم، پرسونایی در ذهنمان نقش میبندد ولی میدانیم که قادرند طیف وسیعی از نقشها را بازی کنند.
خسرو جان، تا نامهی بعدی خداحافظ، یا تا دیدار بعدی.
رضا