میگرن فیلمی ساده و صمیمی و دوستداشتنیست. شخصیتهایش عجیب و غریب و نامفهوم نیستند. همان آدمهای معمولی دور و برمان هستند که میشناسیمشان. برای شناختنشان یا نزدیک شدن بهشان نباید دانشی داشت یا تجربههای پیچیدهای در زندگی. سرمان را که بچرخانیم یکیشان را در فاصلهی نزدیکی از خود میبینیم. خبری از بازیهای فرمی و بازی با میزانسن و دروبین هم نیست. سادگی داستان و آدمها در دل ساختار فیلم هم نشسته است. روانی موقعیتها و داستان به کار فیلم آمده و میگرن هم از همان ابتدا بنا را بر حل معضلات بزرگ نمیگذارد. دلش به همین که زنی حالیِ شوهرش کند نمیخواهد به خارج برود، زنی موفق به ماندن در جایی شود که میتواند، یا دخترِ کوچکی به جایی برسد که بتواند اضطرابش را به پسری ابراز کند، خوش است. و خیلی راضیتر هم وقتی که شخصیتهایش را در هم ادغام میکند. مثال عالیاش آنجاست که آن صدای سرسامآور در گوشِ پسرِ محبوبه میپیچید، همان طور که در گوش رعنا میپیچید. شجاعیفرد فرقی میان شخصیتهایش نمیگذارد و میگرن همین طور به پدری که میخواهد آیندهی بهتری داشته باشد حق میدهد، و به زنی که میخواهد همین را که با چنگ و دندان بهدست آورده حفظ کند. نگاه فیلمساز بهزنهای فیلمش نه خیره است که زن بودنش را بهرخمان بِکشد و نه چنان دور که از همدلی بیفتیم. نگاهی بیعقده است بهزندگیِ زنهایی با جایگاههای مختلف اجتماعی در ایران امروز که همه میبایست گرفتاری لحظهشان را با تنهایی و بهتنهایی حل کنند. این میان مردها هم خوبند و کارساز و هم نامعتدل دردسرساز و تعادل چیزی است که شجاعیفرد بهخوبی در این بین حفظ کرده است. دقیقاً مثل بازی گرفتن او از بازیگران که همه خوب بازی میکنند. از کیانیان، که زیادی تیپ ساخته تا نیکی نصیریان که فقط خودش است جلوی دوربین. از یکدست بودن روشهای مختلف بازیگری بگیرید تا تفاوتهای مواجهه با آدمها با ترفندهای سینمایی ساده (مثل انتخاب زاویههای همسان برای آدمهایی که حقهایی متفاوت برای آنها قائلیم یا نگاهمان کردن به توکا که بهمرور حرکتی رو به بالا دارد) دستاورد کمی برای فیلمِ اول یک کارگردان نیست.
و از همهی اینها گذشته میگرن هم مثل فیلمهای خوب این چند وقت سینمای ایران (از چیزهایی هست که نمی دانی بگیرید تا گشت ارشاد) به نور بهعنوان شخصیتی مهم در فیلم بها میدهد و خوب میداند چهطور امید را از دل چیزی بیرون بِکشد که توی ذوق نزند و اصالت داشته باشد. بر خلافِ تصور، میگرن با فیلمهای شبهروشنفکری (مثل سه زنِ منیژه حکمت) تفاوتهای ماهوی و ریشهای دارد: میگرن به سکون و تلخی اشاره میکند اما خود ساکن و تلخ نیست. میکوشد به روزمرگیها بخندد و با سکون کنار نیاید. از نمایش مستقیم بدیها دوری کند و تمرکزش را بگذارد روی آنچه به خوبیها منجر میشود. به همین سادگی و با کنار آمدن آگاهانه با درد مزمنی که خواهناخواه هست و زورت هم بهش نمیرسد؛ چشمها را به روی حالتی از زیستن باز میکند که گیریم قهرمانانه و «حداکثر»ی نباشد، اما حاوی نوری حیات بخش است که «حداقل» تداوم زندگی را در این اصوات و افکار و اعمال سردردآور ممکن میسازد.