دندان مار حکایت آدمهای جاهای دور و نزدیک است که در تهران زمان جنگ هر کدام دنبال کاشانهای میگردند تا مگر در آن آرامشی پیدا کنند. یکی هم رضا (فرامرز صدیقی) است که درد نبودن مادرش تنها دردش نیست. از یک سو خواهرش زیور (گلچهره سجادیه) و حکایت غصههایش با شوهری را دارد که زیر سرش بلنده شده و از سوی دیگر برادری که خانواده را گذاشته وسط «اسیری و مفقودی و شهیدی». احمد (احمد نجفی) با او رفاقت میکند اما چون در دنیای امروز رفاقت مفت و مجانی مشکوک است، رضا میپندارد گردنبند یادگاریاش را احمد برداشته است، غافل از اینکه گردنبند به گردن عبدل (نرسی گرگیا) است؛ کسی که تنها همزبان احمد است اما با او همدل نیست. در واقع کیمیایی شاید پس از خط قرمز بود که ترجیح داد استراتژی قصهگویی رک و راست را رها کند و به سینما و آدمهای خاص خودش بپردازد. داستان خط قرمز مؤلفههای آثار و شخصیتهای او را در خود داشت. امانی (سعید راد) را بهراحتی میتوان یکی از همان قهرمانان تاریخمصرفگذشتهی آثار کیمیایی دانست که باور ندارند دورهشان تمام شده است و همچنان اصرار دارند حرف اول را بزنند. کیمیایی در دندان مار همچنان به چنین قهرمانی پرداخته است. چشم رضا خوب نمیبیند. باید توی چشمش «دوا» بریزد یا برایش بریزند. او ناتوان است از اینکه با آدمهای اطرافش کنار بیاید. اگر با احمد بُر میخورد، تنها به این دلیل است که احمد یکجورهایی از جنس خود اوست. او تضاد چشمگیری با همخونش زیور دارد. زیور برای خودش یک پا مرد است. اگر از شوهرش کتک میخورد، در نهایت یکجورهایی از عهدهی او برمیآید. اما احمد لازم دارد خودش را اثبات کند. چه باید بکند؟ شوهر زیور را ادب میکند. این کارش دل زیور را خنک میکند. اما این برای رضا کفایت میکند؟ دست تقدیر یا جامعه یا هرچه دلمان بخواهد بنامیم، بر سر راه رضا زنی را قرار میدهد. فاطمه (فریبا کوثری) باید دستبهدست شود اما گذرش به رضا میافتد. مثل خیل قهرمانهای کیمیایی، مثل نوری (هادی اسلامی) در سرب، مثل رضا (فرامرز قریبیان) در ردپای گرگ، مثل سید (بهروز وثوقی) در گوزنها، مثل امیر (پولاد کیمیایی) در محاکمه در خیابان که مرجان (شبنم درویش) را دوست دارد، اما باید از میان آتش این دوست داشتن بگذرد تا مگر عشقش تطهیر شود. رضا در دندان مار نیز باید از فاطمه بگذرد تا مگر روزگار از او بگذرد. روزگار همواره بر سر راه قهرمانان آثار کیمیایی سبز میشود و نمیگذارد طعم خوشی را بیآنکه از آزمون مبارزهی خیر و شرّ بیرون بیایند، بچشند. اما پیش از آزمون نهایی، قهرمان فرصتی پیدا میکند که گشتی در گذشتهاش بزند. انگار اصلاً پیش از رسیدن به خانهی آخر لازم است قهرمان به گذشته سر بزند. رضا سراغ دوست قدیمیاش جلال (جلال مقدم) میرود؛ کسی که قلبش با باتری کار میکند، قلبی که مشخص نیست دوام بیاورد. جلال برای رضا نماد تمام قدی از دوران گذشته است. او از طوبی خانم، مادر رضا یاد میکند. موسیقی قدیمی گوش میدهد و یقین دارد که در غروب چهل و پنجاه سالگی و توی شب نمیشود زن گرفت. وقتی از رضا تشکر میکند که همراه فاطمه به خانهاش آمده چون سالها است که این خانه رنگ زن به خودش ندیده، تقریباً یقین پیدا میکنیم که جلال آدمی است که در گذشته زندگی کرده و زمان حال برایش وجود ندارد. او میمیرد و تاب زمان حال را نمیآورد.
مانند دیگر آثار کیمیایی در اینجا نیز تنها راهی که برای قهرمان اثر باقی مانده، انتقام فردی است. رضا و احمد به دل اصل ماجرا میزنند که از نظر آنها عبدل است. آنها کاری ندارند که عبدل به کجاها وصل است. از نظر آنها تفاوتی میان علت و معلول وجود ندارد. عبدل همان قدر در استثمار بچههای جنگزده مقصر است که شرایط زمانه. چرک و جراحتی که عبدل به نوعی هم محصول آن است و هم مسبب آن، ناگهان مانند دملی سر باز میکند و زخم را التیام میدهد. اکنون که سالها از زمان ماجراهای فیلم گذشته است و تقریباً دیگر کسی کوپن و جیرهبندی و دفترچهی سهمیهبندی را به خاطر ندارد، دندان مار در ذهن ما چونان سندی از گذشتههای نهچندان دور عمل میکند و از روزگاری سخن میگوید که شرایط اجتماعی و جنگ فضایی دیگرگونه خلق کرده بودند؛ فضایی که احمدها و رضاها، زیورها و فاطمهها سعی میکردند در آن تنفس کنند و زنده بمانند. نمای پایانی دندان مار که فاطمه، رضا، زیور و احمد را در قابی با زاویهی سربالا نشان میدهد، از مهمترین قابهای فیلم است. آیا این نما دارد به ما اعلام میکند که زیور اکنون سایهی سری یافته است؟ آیا رضا سرپناه فاطمه شده است؟ آیا ماجرای عبدل تمام شده است؟ آیا آدمهایش به سراغ رضا و احمد نخواهند آمد؟ فیلم چیز زیادی در این باره به ما نمیگوید و تنها به این اکتفا میکند که قهرمانانش را به شکل نمایشی و ایستاده در درگاهی احتمالاً رو به آینده نشان دهد. آنها به نقطهای در بیرون قاب خیره شدهاند؛ جایی که ما در مقام تماشاگر آن را نمیبینیم و هیچ تعبیری از آن نداریم. نمیدانیم از این به بعد سرنوشت برای این آدمهای خسته چه پیش خواهد آورد. این را به خاطر داشته باشیم که سینمای کیمیایی بر خلاف ظاهر غلطاندازش کمترین نسبت را با سینمای اجتماعی دارد. دندان مار و آدمهایش نیز از این قاعده مستثنا نیستند. کیمیایی همواره به بهانهی رویکردی اجتماعی به آدمهای خودش میپردازد و داستان کسانی را بازگو میکند که اگرچه در لابهلای چرخ زندگی گیر کردهاند اما چیزی که برایشان از همه چیز مهمتر است، لقمهای نان برای زیستن نیست. برای آدمهایی از جنس احمد و رضا شاید دوستی و همدلی بیش از هر چیز دیگری اهمیت داشته باشد. دلیلش را باید در دیدگاهشان نسبت به واقعیت جاری زندگی دانست. رضا همه چیزش را از دست داده و دیگر چیزی ندارد که ببازد. جنگ زندگی احمد را نیز زیر و زبر کرده است. او نیز چیزی بیشتر از این ندارد که از دست بدهد. در چنین ورطههایی شاید تنها چیزی که قدر و قیمت داشته باشد، حضور دوستی و رفاقت است. جایی از فیلم که رضا دستمالش را از دست داده و به احمد معترض است، پاسخ میشنود: «دارویی که توی چشمت ریختم، قیمت نداشت.»
|