شکاف فیلم جدید کیارش اسدیزاده درباره یک انتخاب شخصی است و پیامدهایی که این انتخاب ممکن است برای زندگی آدمهای درگیر داشته باشد؛ و البته در سطحی عمیقتر فیلم به بررسی این موضوع بنیادین میپردازد که اساساً آیا تصمیمگیری درباره بچهدار شدن یا نشدن، تصمیم شخصی و جزو حقوق انفرادی زن یا مرد است، یا کودک متولدنشده هم در این تصمیم نقش دارد؟ این پرسش که ماهیتی فلسفی و عمیقاً چالشبرانگیز دارد، با قدمتی به اندازهی تمدن بشری، هنوز به پاسخ قطعی و مورد توافقی منجر نشده و هر یک از فرهنگها و ادیان با توجه به گرایشها و باورهای خود برایش توضیح و پاسخی دستوپا میکنند. آیا جنین (کودک احتمالی/ کسی که بالقوه میتواند شعور و احساس و خرد داشته باشد) در مرحلهای که هنوز قادر به اعلان نظر و خواسته و مصلحتش نیست، همچنان حق دارد که تصمیمگیری پدر و مادرش را (لااقل به شیوهای غیرمستقیم و الهامی) تحت تأثیر قرار دهد و آیا هنوز تصمیم زوج برای بچهدار شدن یا نشدن در گرو ملاحظاتی درباره آینده و صلاح و حتی خواستهی کودک احتمالی است؟ میبینید که حتی طرح پرسش در این باره هم مناقشهبرانگیز و جدلی است، چه برسد به پیدا کردن پاسخی قطعی برای آن. اسدیزاده در این فیلم سعی کرده با طراحی ریشههای روانی و انگیزهها و دلایل شخصیتهایش، آنها را در معرض چالشی قرار دهد که تنها راه خروج از آن، پیدا کردن پاسخی برای این پرسش قدیمی و سمج است. داستان شکاف درباره دو زوج جوان است. یکی از این دو (فرهاد با بازی پارسا پیروزفر و نسیم، سحر دولتشاهی) پسر هشتنهسالهای دارند و زوج دوم (پیمان، بابک حمیدیان و سارا، هانیه توسلی) در آستانهی تصمیمگیری برای بچهدار شدن هستند. زندگی زوج اول به مرز فروپاشی رسیده و تنها نقطهی اتصالشان پسربچهای است که لای دستوپای پدر و مادری ستیزهجو و جدا از هم، افسرده شده و سکوتی همیشگی را انتخاب کرده است. این زوج جوان که ظاهراً پیشتر عاشق هم بودهاند و اکنون مثل چی و چی به جان هم افتادهاند، فرزندشان را به دوستان و اقوام میسپارند که از آسیب و تنش دور باشد، اما در واقع خود این بچه محملی برای تنش است و پدر و مادر برای به دست آوردن حق نگهداری از او، به قدرتنمایی و کشمکش مشغولاند. زوج دوم ناخودآگاه خودشان را با زوج اول مقایسه میکنند و بهخصوص زن دچار تردید شده است که آیا به دنیا آوردن بچه، خیانتی به بچه و خودش نیست؟ اگر زندگی آنها هم دچار مشکل شود چه بلایی سر بچه میآید؟ اگر اختلاف و دعوایی پیش بیاید اولین قربانی جز کودک بیگناه کیست؟ سارا با این افکار دستبهیقه است و روزبهروز بیشتر از شوهرش فاصله میگیرد. در حالی که همسر او به طور طبیعی پیچیدگیهای ذهنی و عاطفی او را درک نمیکند و موضوع به نظرش این قدرها دشوار نیست. تفاوت دیدگاه و ساختار فکری زنان و مردان را در نوع مواجههی این دو با موضوع میتوان دید. از این منظر شاید سکوت و گیجی سارا هم برای شوهرش قابلدرک نیست و آن را بیشتر ژستی اعتراضی یا ادایی زنانه میانگارد. فیلم با روایت جزییات زندگی زناشویی این دو زوج جوان، مخاطب را در موضعی قرار میدهد که خودش اطلاعات لازم برای قضاوت نهایی را جمعآوری کند و ناچار در مقام داور و تصمیمگیرنده بنشیند. هر یک از مخاطبان بر اساس باورها و روحیات خودش به یک سمت متمایل میشود و تصمیم میگیرد که با سارا موافق باشد یا تردید و تزلزل او را نشانهی لوسبازی و ضعفش بداند. اما به هر حال این پرسش اهمیتی بنیادی دارد و فیلم هم فارغ از روایت و خردهماجراهای داستانیاش، بیش از همه چیز روی چالشبرانگیز بودن همین پرسش حساب باز کرده است.
شکاف از لحاظ بصری ساختار ساده اما کارشدهای دارد. انتخاب لوکیشن استخر و بافت بصری مناسبی که این فضا در اختیار فیلمساز گذاشته دستکم سه امتیاز نصیب فیلم کرده است: اول اینکه گره داستان در همین لوکیشن شکل میگیرد و اگر استخر نبود ماجرای بیماری پسربچه هم معنایی نداشت، دوم اینکه فضای استخر به مفاهیم تأویلپذیری راه میدهد که بخشی از آنها مدیون استعارهی آب است، و سوم اینکه تنوع بصری فیلم بالا میرود و ضمناً تفاوت میان جهان مرد و زن (پیمان و سارا) در شکل نزدیک شدن دوربین به محیط کار این دو، کنایهای آشکار مییابد. پیمان مدام در شکلها و حالتهای مختلف مشغول آبتنی یا آموزش شنا یا حمام آفتاب دیده میشود، در حالی که سارا محیط شخصیاش را با دقت پنهان نگه میدارد و خود نیز در این فضا پنهان میشود. بازیهای فیلم یکدست هستند، اما بهخصوص شخصیتهای مرد با بازی خوددارانهی بابک حمیدیان و پارسا پیروزفر تبدیل به شمایلهایی آشنا از مردان درمانده و خستهی جامعهی امروز شدهاند که همهی تلاششان رسیدن به یک زندگی معمولی و آرام است، اما محیط چنان بیرحم است که کوچکترین لغزش آنها را در قالب خرابکاری و خطا، به آخرین اشتباهشان بدل میکند. این مردان، چنان تکیده شدهاند و از سکوی پرافتخارشان فروافتادهاند که اگر بتوانند قهرمانهای زندگی عادی باشند باید تاج طلا روی فرقشان گذاشت. اینان دیگر شمایلی از نوع یکهبزن یا جنگسالار یا وسترنر تنها و گنگستر بلندپرواز و آقامنش نیستند؛ مردان خردهپای ناچیزی هستند که گرفتار سختترین مبارزهی تاریخ و ناجوانمردانهترین زورآزمایی بشر با طبیعت شدهاند؛ جان بهدر بردن از زندگی عادی و رسیدن به حداقل رفاه و آرامش و کامیابی. تصویری که کارگردان از زنان ارائه میدهد چندان دقیق و شناخته و کامل نیست. شخصیتهای مؤنث شکاف زنهایی هستند خودرأی و بیتدبیر که عموماً جز نق زدن و قهر و سکوت راهکاری برای ارتباط با مردان اطرافشان ندارند. چه سارا که مبارزهی منفی میکند و در لاک سکوت فرو رفته است و چه نسیم که با چنگ و دندان میجنگد و برای شوهرش وکیل میآورد و حضانت میخواهد و فریاد میکشد، هر دو ندانمکار و ناموفقاند. در پایان هم وقتی کار از کار میگذرد و فاجعه اتفاق میافتد، کاری بهتر از گریه کردن و ضجه زدن از دست هیچیک برنمیآید. این یکی از صحنههای ناامیدکنندهی فیلم است که مادر داغدیده و اندوهناک را در حال سر کوفتن به دیوار نشان میدهد؛ گویی زنان این سرزمین را برای ضجه زدن و غیه کشیدن آفریدهاند و از اینان هیچ تدبیر و تمهیدی جز نظاره کردن و گریستن و غش کردن برنمیآید؛ و تصور کنید که این رویکرد از اثر فیلمسازی استنتاج میشود که با نیتی درست و دغدغهای ارزشمند، از ابتدا برای تجلیل از جایگاه زن و به رسمیت شناختن حق انتخاب او برای بچهدار شدن یا نشدن، فیلمش را جلوی دوربین برده است؛ زاویهای کاملاً مدرن که در جامعهی جزمی و دستورالعملمحور ما، تازگی دارد اما به همین نسبت، درآوردنش سخت و حساس هم هست و فقط از فیلمسازانی در ردیف بیضایی و مهرجویی برمیآید. برای فهم بهتر موضوع، بهتر است لیلا را به یاد بیاوریم یا شاید وقتی دیگر را.
|