در خوابم میآد بیش از آن که خطوط کلی داستان اهمیت داشته باشند، تمرکز بر جزییات است که روایت را پیش میبرد و به سرانجام میرساند و همان جزییات و مسائل عادی و بیاهمیت که در زندگی بیاعتنا از کنارش میگذریم، در داستانهای عطاران برجسته میشوند و به چشم میآیند. مجموعهای از رفتارها، عادات، آداب، رسوم و آیینهای فردی و جمعی که در زندگیمان رایجاند و بسیار عادی به نظر میرسند اما وقتی آنها را همراه با اغراق و غلو زاییده از دل طنز در فیلم عطاران میبینیم، تازه متوجه جنبههای مضحک و مسخرهی آنها میشویم. در واقع عطاران با سخره گرفتن رفتارهای مرسوم و بیاعتنایی به آداب رایج از پذیرش قواعد تحمیلی زندگی سر باز میزند و تن به اصول جبری آن نمیدهد و با چنین رویکردی جدیت زندگی را زیر سؤال میبرد و هر چیزی که تجربهی زیستن را سختتر و دشوارتر کند، مورد نفی و انکار قرار میدهد و واقعیتی را که به طرز عمیقی به شرح و توصیف جزییات و ریزهکاریهای آن پرداخته، به نفع دنیای خیالی به عقب میراند و آدمی را به غرق شدن در دنیای هپروتوار دعوت میکند؛ همان طور که در تکگویی ابتدایی فیلم میگوید: «خواب یه چیز دیگه است، خیلی خوبه، انگار هم هستی هم نیستی، این بیفکری و بیوزنی توی خواب رو با هیچ چیزی عوض نمیکنم.» از این رو ساختار داستانی فیلم به طور عامدانه دوپاره با دو لحن و فضا و ریتم متفاوت است، نیمهی اول بهشدت حالوهوای رئالیستی دارد و نیمهی دوم فضای فانتزی. فیلم در مرز واقعیت و خیال میگذرد، با این تفاوت که بر خلاف نمونههای دیگر، واقعیت و خیال را درهم نمیآمیزد، بلکه آرامآرام از واقعیت به سمت خیال و وهم میرود و این قدر چنین حرکتی آرام و تدریجی اتفاق میافتد که به تجربهی خوابیدن میماند؛ دقیقاً مثل وقتی که آدم خوابش میگیرد، بهتدریج احساس رخوت و سستی میکند و کمکم دنیای واقعی اطرافش کمرنگ میشود و فضای ذهنیاش جلوهی بیشتری مییابد و در نهایت همه چیز شکل وهم و خیال مییابد؛ همان طور که عنوان فیلم هم چنین حالوهوایی را تداعی میکند. اما مخاطب که به چنین تغییر لحنی در یک فیلم کمدی، آن هم با بازی عطاران عادت ندارد، نمیداند باید چه مواجههای با فیلم داشته باشد و هنوز دنبال چیزی برای خندیدن میگردد که میبیند فضا کاملاً تلخ و جدی شده است. در واقع مخاطب باید زمان واقعی نیمهی اول را رها کند و خود را به زمان خیالی نیمهی دوم بسپارد و حالا با اتفاقاتی مواجه شود که هرچند واقعی هستند اما عجیب و غریب به نظر میرسند؛ دقیقاً مثل چیزهایی که در خواب میبینیم که با وجود اینکه همان واقعیتهای روزمرهمان هستند اما به داستان و قصه و افسانه شباهت دارند. به همین دلیل آدم احساس میکند همهی اتفاقات زندگی همان قدر که میتوانند واقعی باشند، میتوانند خیالی هم باشند و بهتر است به ناگواریها و دشواریها به عنوان بخشی از خواب و خیالی نگاه کنیم که تمام میشوند و حتی گاهی آن قدر در یادمان باقی نمیمانند که بخواهیم بعد از بیدار شدن برای دیگران تعریف کنیم. در واقع ویژگی بارز عطاران چه در مقام بازیگر و چه در جایگاه کارگردان این است که همیشه یک جور سادهلوحی و بیخیالی و خوشبینی دارد که به قانون «هرچه پیش آید، خوش آید» اعتقاد دارد؛ و به کسی میماند که خود را به خواب زده تا مجبور نباشد هیچ چیزی را جدی بگیرد و بتواند از کنار همهی مسائل مهم زندگی بهراحتی بگذرد و لابد وقتی بیدار میشود که مشکلات خودبهخود حل شده باشند و چیزی نگرانش نکند.
در بیخود و بیجهت هم مثل اسب حیوان نجیبی است با شخصیتهایی روبهرو هستیم که در مدت محدودی فرصت دارند تا وضعیت بههمریخته و آشفتهشان را مرتب کنند تا همه چیز به روال عادی و درست خود برگردد؛ اما فقط خرابکاری به بار میآورند و مشکلات بیشتری درست میکنند و اوضاع را پیچیدهتر و وخیمتر میکنند. در میان دو زوج فیلم که انگار از هفت دولت آزادند و هیچ بحرانی آنها را به اضطراب و نگرانی دچار نمیکند، فقط الهه است که با مسائل برخورد جدی و منطقی و سختگیرانهای دارد و به جای همه حرص میخورد و تلاش میکند تا به هر قیمتی شده، کارها را روبهراه کند. در ظاهر وقتی میبینیم شخصیتهای بیخیال، که اوج آن در فرهاد نمود دارد، در میانهی آن جنگ اعصاب طوری رفتار میکنند که انگار هیچ معضل و چالشی در زندگیشان وجود ندارد و در برابر هر اتفاق بد و ناخوشایندی با خونسردی واکنش نشان میدهند و خلبازی درمیآورند، احساس میکنیم الهه وسط این جمع دیوانه، حق دارد که این همه پرخاش کند و دادوبیداد راه بیندازد؛ اما بعد میفهمیم که اتفاقاً خود اوست که به خاطر وضعیت خاص ناخواستهای که برایش پیش آمده، همه را به دردسر انداخته است و حالا به شکل طلبکارانه و حقبهجانبی از دیگران میخواهد که گوش به فرمان او باشند و طبق نظر و برنامهریزی او کارها را پیش ببرند. در نهایت وقتی همه چیز آرام میشود که مشکل به آن صورتی که انتظار داریم، حل نمیشود، بلکه کل معضلی که آنها را به جان هم انداخته، اهمیتش را از دست میدهد و همهی تلاشها و امیدها، واهی و بیهوده به نظر میرسند. بعد احساس میکنیم و امیدواریم الهه هم احساس کند که این همه حرص و غصه و دادوبیداد و پرخاش و اعتراض نهتنها چیزی را حل نکرد، بلکه بدتر کرد. انگار همان رفتار یلخی و بیخیال فرهاد و دیگران بیشتر به درد این زندگی میخورد و خلبازیها و لودگیها و مسخرهبازیها بهترین کمک برای مقابله با بحرانی حلنشدنی و غیرقابلکنترل است. ظاهراً در چنین شرایطی که دیگر کاری از دست آدم برنمیآید، تنها کاری که میتوان کرد این است که به جای جنگیدن با زندگی در برابرش تسلیم شد و گذاشت تا روال خودش را طی کند و بالأخره یک جوری همه چیز درست شود. همان طور که بیدلیل همه چیز بههم ریخته است، لابد بیخود و بیجهت هم همه چیز درست میشود.
|