1- سالهاست که در ماهنامهی «فیلم» ننوشتهام. سالهاست که اصلاً نقد فیلم ننوشتهام. حالا که پس از این همه سال دوباره پشت این صفحهی تابان نشستهام و قرار است مطلب سینمایی بنویسم، چارهای ندارم جز مرور بر آنچه گذشت، بر سالهایی که مینوشتم، و سالهایی که از نوشتن بازماندم.
2- همه چیز از فیلم جادویی سرگیجه شروع شد که اولین بار آن را در هفدهسالگی، در کلاس نقد فیلم خسرو دهقان در «مجتمع آموزشی سینما» واقع در خیابان انقلاب نبش لالهزارنو دیدم. تازه جنگ تمام شده بود و من و جامعه و سینمای ایران داشتیم خودمان را در یک فضای تازه تجربه میکردیم. آن روزها من دانشآموز ممتاز رشتهی ریاضیفیزیک در دبیرستان توحید منطقهی شش تهران بودم. وسوسهی سینما و فیلمسازی با عروسی خوبان شروع شده بود و با هامون اوج گرفته بود، و حالا سرگیجه یک پتک تازه و سرگیجهآور بود. دریچهای بود به یک دنیای جدید و ناشناخته، که باورها و خاطرههای سهمگین و سنگین سالهای شصت را با کنجکاویها و شور دوران نوجوانی، و وسوسهی کشف جهان آن سوی مرزها ترکیب میکرد؛ و سینما وسیلهای شد برای این کشف و شهود درونی و بیرونی. آن روزها نمیدانستم که روزی مستندی خواهم ساخت دربارهی خیابان لالهزار و این مستند من را شیفتهی تدوین و روایت در سینمای مستند خواهد کرد، و روزی ساکن منطقهی خلیج سانفرانسیسکو، یعنی همان جایی که سرگیجه در آن فیلمبرداری شده بود، میشوم و به تدوین فیلمهای مستند خواهم پرداخت. کتاب نشانهها و معنا در سینما را خوانده بودم، اما هنوز زود بود که به راز نشانهها و معنای آنها در زندگی پی ببرم.
3- نفر اول کنکور هنر شده بودم و در دانشکدهی هنرهای زیبای دانشگاه تهران درس میخواندم. کشف جهان آن سوی مرزها را از سوریه و ترکیه شروع کردم. در راه تهیهی گزارش از یک جشنوارهی اسپانیایی، رم و پاریس را هم دیدم. بعد به دیدار دوست نوسفرکردهای در لندن رفتم. دوست و همدم آن روزها، نغمه ثمینی، من را از یک فرصت طلایی باخبر کرد و به عنوان یک هنرمند جوان ده روز به ژاپن دعوت شدم. سرآخر ویزای مهاجرت به کانادا را گرفتم؛ تحصیل در رشتهی دکترای پژوهش هنر را رها کرده و به کانادا رفتم.
از نوشتن و تفسیر فیلمهای آمریکایی خسته شده بودم. میخواستم خودم درگیر ساخت فیلم در یک محیط حرفهای در آمریکای شمالی باشم. «مدرسهی فناوری و آموزش پیشرفتهی شریدان» از مناسبترین مدارس برای ورود حرفهای به سینما بود. رشتهی تدوین را انتخاب کردم. تازه داشتم با خلقوخوی مردم آنجا آشنا میشدم و هنوز کمی گیج و تازهوارد بودم. برنامهی مدرسه این بود که هر دانشجو برای گرفتن مدرک فارغالتحصیلی باید حداقل دو نقش اصلی (کارگردانی، فیلمبرداری، تهیهکنندگی یا تدوین) و سه نقش فرعی (دستیاری) را تجربه میکرد. یکی از همکلاسیها که عکاس باتجربهای بود، با استفاده از دوربین اچدی مدرسه که آن موقع تازه وارد بازار شده بود، یک فیلم مستند را فیلمبرداری کرده بود و من عهدهدار تدوین آن شدم. آن مستند که اسمش صدا کردن نیت بود به جشنوارهی هاتداکس راه پیدا کرد. این اولین تجربهی من در تدوین مستند بود و به من نشان داد که عاشق قصه گفتن با تدوین هستم. پس از فارغالتحصیلی جذب تلویزیون شدم. میخواستم در یک محیط رسانهای کار کنم تا جامعهی غربی را بهتر بشناسم. تجربهی زندگی در غرب با آنچه قبلاً در فیلمها دیده بودم، خیلی متفاوت بود. داشتم خودم را به گونهی دیگری میدیدم، میشناختم و تجربه میکردم. گیجی و گنگی اولیه هنوز تا حدی پابرجا بود و با کمی غم غربت هم عجین شده بود. پس از دو سال و نیم کار در تلویزیونهای تورنتو۱ و سانتیوی، تدوینگر شبکهی امتیوی شدم. کار کردن در امتیوی با خلاقیت فراوان و همکاریهای خوب و دوستداشتنی همراه بود و از آن واقعاً لذت میبردم. اما هنوز یک چیزی کم بود. در آن دورهها شروع کردم به اینکه به بازگشت به ایران، یا نقل مکان به مونترال، یا رفتن به یک کشور دیگر فکر کنم. تورنتو شهر خوبی بود اما یک جور سردی، بیربطی و یکنواختی داشت که با روحیهی بیقرار من سازگار نبود. نمیخواستم تا آخر عمر آنجا ماندگار شوم. یکی از بچههای ایرانی مقیم آمریکا، که به طور موقت به تورنتو آمده بود، وسوسهی دیدار از منطقهی خلیج سانفرانسیسکو را در دلم انداخت. نمیدانم خاطرهی سرگیجه و فیلمها و رمانهای بهیادماندنی آن منطقه بود یا طبیعت زیبا و تنوع فرهنگی یا راحتی و خونگرمی آدمها، یا سرسبزی و آبوهوای خوب و زیبایی مینیاتوری سانفرانسیسکو. خلاصه هرچه بود، همان موقع فهمیدم که میخواهم در آنجا زندگی کنم. زندگی در این منطقه دشواریهای فراوان خود را هم داشت. در واقع پس از کانادا «شوک فرهنگی» دوم را هم تجربه کردم، و چیزهایی را تحمل کردم که گاه سختیهای کانادا در برابر آنها ساده و معصومانه به نظر میرسید. با این حال، چیزی مرا در آنجا نگه داشت که شاید جنبشهای پیشرو سیاسی، فرهنگی، اجتماعی، گونهگونی نژادی و فرهنگی، اهمیت جدی به محیط زیست، تأثیر هیپیها و پیشرفتهای فناوری از جملهی آنها باشد. در آنجا آدم احساس میکند که در آیندهی جهان با همهی کابوسها و امیدهایش زندگی میکند و میتواند به دنبال راهی برای رهایی باشد.
4- در سال ۱۳۸۹، یک سال پس از مرگ مادرم، به ایران برگشتم. آن موقع، بار غم و اندوه و احساس گناه از در کنار مادر نبودن در سالهای آخر را بر دوش میکشیدم. باری سنگین که شاید فرار از آن، سادهتر از بازگشتن و روبهرو شدن دوباره با آن بود. از آن سال تا امروز تقریباً پنج سال گذشته و در این مدت، نیمی از هر سال را در ایران سپری کردهام. در این پنج سال، با پدر پیرم زندگی کردم و او را طور دیگری دیدم و شناختم، به دورهی دکترای ناتمام خود در رشتهی پژوهش هنر بازگشتم (البته پس از شرکت مجدد در آزمون سراسری دکترا)، در ماههای پررنج و درد آخر استاد بزرگوارم علیرضا فرهمند که از سرطان رنج میبرد، در کنار او بودم و چند ماه بعد از او، پدر را نیز از دست دادم.
پنج سال رفتوبرگشت، پنج سال غور و تأمل در دو فرهنگ و دو زندگی کاملاً متفاوت، پنج سال دیدن و شنیدن و سؤال کردن و فکر کردن، پنج سال جستوجو برای پیدا کردن خانهای درونی و بیرونی، پنج سال تلاش برای یافتن یک هویت دوگانه و دوفرهنگی یا چندفرهنگی و پذیرفتن آن در زیر پوست خود، بدون انکار یا نادیده گرفتن جزییات، خوبیها و بدیهای هر یک از این وجوه فرهنگی که در آنها شکل گرفته و آنها را شکل دادهام. حاصل، یک رسالهی دکترا بود که در آن کهنالگوهای یونگی را به زنان در سمک عیار پیوند زدم، و نگاهی نوین به زن بودن، هویت زنانه و زنانگی در ایران کردم. از من پرسیدند: «چرا دربارهی سینما نمینویسی؟» راست میگفتند. شاید دربارهی سینما باید مینوشتم که این همه در آن خوانده، شنیده و کار کرده بودم. اما وقتی مینوشتم، آن قدر درگیر سینما نبودم که درگیر هویتم، به عنوان یک زن ایرانی و جهانوطنی در گذار دنیایی پرتغییر و تحول، که در سادگی و گزیدگی قصهی سمک عیار، طلای ناب یک جهانبینی کهن، استوار، پرمعنا و اصیل را یافته بود: آیین عیاری.
5- مگر میشود تهران باشی و جشنوارهی فیلم نروی؟ آن هم من که تمام خاطراتم از تهران با سینما رفتن و ایستادن در صف سینما عصر جدید برای تماشای فیلمهای جشنواره و بعدها ماراتن فیلم دیدن با استفاده از کارت خبرنگاری و از رمق افتادن در سالن سینما رقم خورده است. دوستان مجلهی «فیلم» از من خواستند دربارهی فیلمهای جشنوارهی فجر که میبینم بنویسم، اما نوشتن برای من که این همه سال از دنیای مطبوعات و نقد فیلم دور بودهام کار سختی است. برای چه و برای که باید مینوشتم؟ مخاطبان امروزی نشریههای سینمایی چه کسانی بودند؟ آیا نامم را به یاد میآوردند؟ برای آنها باید از چه چیزهایی میگفتم؟ در وسط همین اماها و چه و چراها بودم که شروع کردم و بقیهاش هم خودش آمد. آشنایی با امیرشهاب رضویان مدیر سینماهای کورش باعث شد خیلی از فیلمهای امسال را به لطف او ببینم. قبل از رفتن به کانادا میخواستم تدوین دیجیتالی را در آموزشگاه سینمایی او یاد بگیرم که تصمیم گرفتم صبر کنم. بعدها رضویان به تورنتو آمد و در آنجا به تولید و نمایش فیلم پرداخت. دورادور خبرهایش را داشتم، اما هرگز فرصتی برای دیدار فراهم نشد. در سینما کورش که او را دیدم اصلاً شبیه تصوری که در ذهن داشتم نبود. وقتی دربارهی تورنتو با هم گپ زدیم، حس میکردم یک همشهری قدیمی را دیدهام. تورنتو و دوستان مشترک، تبعید خودخواسته از آن شهر و بازگشت به ایران و فضای سینماییاش موضوع گفتوگوی ما بود. عجیب است که زندگی در یک شهر دیگر، هر قدر هم دور و متفاوت باشد، این همه حس و خاطرهی مشترک میان آدمها به وجود میآورد. باید اعتراف کنم که با وجود ترک آن شهر سرد شمالی، هنوز وجب به وجب محلهها و خیابانهایش را در ذهن دارم و گاه دلم برایشان تنگ میشود.
6- از میان فیلمهایی که دیدم در دنیای تو ساعت چند است؟ (صفی یزدانیان) بیشتر به یادم مانده است. نکتههای زیادی در فیلم دلچسب بود. فضای بندر انزلی با آسمان ابری، باران، رنگهای سبز و قهوهای، و آدمهایی که هنوز به گذشته تعلق و دلبستگی دارند. گذشتهای که هم قدیمی است و هم مدرن؛ یادآور اوایل آشنایی مردم ایران با غرب و اروپا. یک جور تعلقخاطری که هم غربی و هم ایرانی است. خیابان لالهزار، نقاشی و موسیقی فرانسوی. شاعرانگی لحظههای زندگی لیلا حاتمی دلنشین هستند. علی مصفا و زهرا حاتمی هم حسهای زیبایی را خلق کردند. خانوادگی بودن فیلم به سادگی و صمیمیت فضای آن کمک کرده است. من عاشق سادگی و در لحظه بودن فیلم و آدمهای آن شدم، هنری و فرهنگی بودن اروپاییمآب، که به نظرم از خود غرب جالبتر و دوستداشتنیتر است؛ و در کاغذ پیچیدن هدیهها و خریدها. از بس که این روزها پلاستیک و ظرف پلاستیکی و چیزهای اجقوجق و پرزرقوبرق میبینم، خسته شدهام. غربی شدن و مدرن شدن دیگر در سطح گزیده و فاخر آن نیست، بلکه اسیر فراگیری سرطانی سرمایهداری جهانی شده که به کمک فناوری ارتباطات ماهوارهای و اینترنتی ذهن انسانها را شکل داده و به سمت و سوی خود هدایت میکند. واقعاً دیگر هیچ کس به فکر طبیعت، گلها، ماهیها، پرندهها، درختها و همهی چیزهایی که ما را به انسان بودنمان پیوند میزند، نیست. همه در شتابی سرگیجهآور به دنبال مدرن شدن هستند و این وسط از سور و سات مدرنیسم، آلودگی هوا و محیط زیست، از بین بردن جهان بومی، مصرفزدگی، و هولوولای از قافله عقب نماندن باقی مانده است. فیلم صفی یزدانیان یادآور انسان بودنمان و ایرانی بودنمان در این دورهی گذار است. یادآور تعلق ما به چیزهایی که دوست داریم و میشناسیم، اما دیگر به آنها چندان اهمیتی نمیدهیم. جزیرهی رنگین (خسرو سینایی) هم دارای چنین بینشی بود. البته سینایی با خودآگاهی بیشتری با موضوع برخورد کرده و فیلمی مستندگونه ساخته است. دو سال پیش در سفری که به جزیرهی هرمز داشتم، با زیبایی حیرتانگیز و نقاشیگونهی این جزیره و کارهای احمد نادعلیان آشنا شدم. دیدن فیلم خسرو سینایی باعث شد که اطلاعات بیشتری دربارهی پسزمینهی کاری این هنرمند محیطزیستگرا پیدا کنم. سؤالهایی در ذهنم بود که این فیلم به آن پاسخ داد. مثلاً اینکه چرا زنان جزیره را به نقاشی کردن گمارده؟ اصلاً چرا نقاشی؟ و بعد اینکه چرا هیچ کاری برای مردهای جزیره که هر دقیقه با موتورهای پرسروصدای خود در آنجا ویراژ میدادند و سکوت زیبای جزیره را با صدای گوشخراششان زخمی میکردند، انجام نشده است؟ نمایشی که در فیلم توسط مردهای محلی اجرا شد، پاسخی به سؤالهایم بود. اما از موتورهای گوشخراش نه نشانی در فیلم بود و نه اشارهای به آنها میشد. اقدام نادعلیان و فیلم سینایی نشان میدهد که یک نگرش داخلی برای اصلاح و حل مشکلهای مدرنیزاسیون، استفاده از امکانات بومی و محیطی، و همراه شدن با روند حرکت جهان بدون غرق شدن در سیلابهای آن وجود دارد. ای کاش نگرش آنها طرفداران بیشتری در میان مردم، هنرمندان، آدمهای فرهنگی و مدیران و سیاستگذاران پیدا کند.
7- رخ دیوانه (ابوالحسن داودی) و من دیِگو مارادونا هستم (بهرام توکلی) روی دیگر سکهی فیلمهای یزدانیان و سینایی بودند. فیلمهایی دربارهی هیاهو، نابهسامانی و گیجی، بیاصالتی و سطحیگری تهران مدرن. رخ دیوانه با روایت حسابشده و خوشپرداخت، میزانسنهای دقیق، قصههای تودرتو، نماهای خوشآبورنگ و جوانان خوشظاهر اما از درون گم و سرگشتهاش، هم نظر به جلب این جوانان به فیلم داشت و هم پیامهای زیرلایهای انتقاد از آنان را در خود داشت. دوستم رایا نصیری که بیش از من از حالوهوای جوانان این دوره باخبر است، تصویر و نگاه فیلم نسبت به جوانان را واقعگرایانه نمیداند. من بازیهای خوب و جسورانهی طناز طباطبایی و ساعد سهیلی را دوست دارم و به نظرم امیر جدیدی قابلیت تبدیل شدن به یک ستاره را دارد. نگاه فیلم به زن، مثل خیلی از فیلمهای دیگر، از دید مردانه و کلیشهای بود. وقتی صحبت از زنان مدرن، طبقهی بالا و خارجی میشد، ترس و وسوسهی تاریخی جامعهی مردانهی ایران نسبت به این زنان خودنمایی میکرد. مادر و همسر خیانتکار، زن آمریکایی بیعاطفه که بچهاش را ول کرده و پدران بزرگوار و اسطورهگونهای که با وجود همهی تلاششان نتوانسته بودند فرزندان خود را از آسیب این مادران دیوصفت نجات دهند. مارادونا... یک هجویهی تمامعیار است که از همه نظر به سیم آخر زده. همه چیز بر سر واقعهی هیچوپوچ سنگ خوردن به یک شیشه است که شاید در ذهن یک دیوانه شکل گرفته بود. جالبترین و بهیادماندنیترین قسمت فیلم، میاننویسهای آن هستند که بخشهایی از قصه را از زبان راوی (سعید آقاخانی) بیان میکردند. فیلم پر بود از صحنههای جیغ و فریاد، در حالی که هیچ کس معلوم نیست که چه میخواهد و انگیزهی اصلیاش چیست. وسط این هیروویر، برخی تمهیدهای تئاتری هم گنجانده شده بود. حاصل کار، شاید نمایش یک خانوادهی آشفتهحال امروزی در تهران بود و شاید محتوای یک ذهن کاملاً پریشان. اصولاً طالب چنین فیلمهایی نیستم اما در سالن سینما خیلیها میخندیدند که نشان میداد میتوان به این همه آشفتگی و بیمعنایی خندید؛ شاید به عنوان یک واکنش درمانی برای بیرون ریختن تنشهای درونی تماشاگر. تماشاگری که همین آشفتگیها را به شیوههای گوناگون در زندگی روزمرهی خود تجربه میکند. در میان آنچه دیدم، از همه بیشتر بازی و شخصیت سعید آقاخانی به یادم ماند. شاید چون او بیش از دیگران پوچی و حماقت دنیای فیلم را پذیرفته و بدون اغراق یا سروصدای زیادی در دل آن جا گرفته بود.
8- احتمال باران اسیدی و چهارشنبه نوزده اردیبهشت فیلمهایی انسانی هستند. فیلمهایی که از فاجعه خبر میدهند، اما از شیرجه زدن در آن خودداری میکنند. بجز شمس لنگرودی، مریم مقدم در احتمال... خوش درخشید. شاید چون خودش در نوشتن فیلمنامه سهیم بوده. او نقش یک دختر مهربان و باهوش در دنیایی خشن و ناهموار و مردانه را با زیبایی و باورپذیری به تصویر کشید. با این حال حرفهی تدوینگری من از این شکایت داشت که چرا مقدمهی فیلم این همه کند است و چرا ریتم این قدر دیر جان میگیرد، طوری که بسیاری از تماشاگران، حس همراه شدن با فیلم و تجربه کردن بخشهای زیبای میانی و انتهایی فیلم را از دست میدهند. چهارشنبه... دربارهی دشواری انسان بودن و انسان ماندن در یک دنیای سخت از نظر مادی بود که به شرایط امروز ایران و تحریمهای اقتصادی تحمیلی از سوی غرب هم مرتبط میشود. موضوع غیرت مردان ایرانی هم در این فیلم اهمیت محوری دارد؛ هم غیرتِ خوبِ حمایتگر و هم غیرتِ بدِ نابودگر. این غیرت هم پدیدهی جنسیتی ویژهای در فرهنگ ایرانی است که جا دارد در سینمای ایران بیشتر به آن پرداخته شود، بهخصوص از سوی خود مردان. چهارشنبه... با اینکه فیلم اول کارگردانش است، محکم و سرپا و تأثیرگذار است. من صدای گریهی چند نفر را در سالن سینما شنیدم. خیلی از نکتههای فیلم، از جمله فیلمنامه، بازیها، روابط میان شخصیتها گاهی یادآور سریالهای تلویزیونی هستند، اما این بار از کلیشهها به شکل نو و خلاقانهای استفاده شده است. فیلم یادآور فیلمهای سینمای واقعگرای ایران هم هست که نقطهی درخشانی در کارنامهی سینمای ایران است و بر سینمای دنیا هم تأثیرگذار بوده است.
9- ایرانبرگر یک کمدی موفق سیاسی، و از حیث درآوردن لحظههای کمیک، شخصیتپردازی، ریتم و دیالوگها بسیار خوب و درست است. این فیلم به تأثیر سنتها و باورها و رسوم روستایی مردم ایران در سیاستگذاریها و ادارهی جامعهی امروز ایران میپردازد. همه مواجبگیر و ریزهخوار دو رییس طایفهاند که برای پیروزی در انتخابات با هم رقابت میکنند. گاهی وقتی گذارم به مؤسسهها و ادارههای شهری امروز میخورد، چیزهایی میبینم که همین روابط روستایی را به یادم میآورد، و به نظرم جوزانی ساختار و سلسلهمراتب این نظام روستایی را بهدقت به تصویر کشیده است. نامزد شدن آقامعلم به عنوان مظهر فهمیدگی و دانش و انسانیت، و به میدان آوردن مرد پیر تارکدنیایی که مردم را به خود آورده و باعث میشود به آقامعلم رأی بدهند، تمهید جالبی است که به هوش و فهم و معنویت درونی و تاریخی مردم ایران اشاره میکند. به نظرم همین فهم درونی است که باعث شده این مردم همهی یورشها و هجومهای بیگانگان را تاب آورند و به صورت یک «ملت» در طول تاریخ باقی بمانند. با این حال، بینش و گفتمان سیاسی آقای معلم درست و انسانی اما فاقد تطبیق با زمانهی امروز است. آلترناتیوی است که ابعادش در همان ساختار روستایی شکل گرفته است. گویی همهی تلاشهایی را که در این سالها برای شکلگیری و ایجاد جامعهی مدنی انجام شده بهیکباره نادیده گرفته است.
10- از وقتی به طور جدی درگیر تدوین و تولید فیلم شدهام، خیلی خوب دریافتهام که ساختن فیلم دشوار است و عیبجویی از آن آسان. به همین دلیل، سعی میکنم هنگام نظر دادن دربارهی فیلمها انصاف را مراعات کنم. با این حال، چند فیلم در جشنواره دیدم که به طور سردستی یا با ایرادهای خیلی زیاد ساخته شدهاند. تعجب کردم که با این همه هزینه و دشواری و مشکلهای ساخت فیلم، افرادی خود را درگیر ساختن چنین فیلمهایی میکنند. اما ظاهراً تب فیلمسازی در ایران خیلی بالاست. خیلی از دوستان قدیمی من فیلمهای بلند ساخته و میسازند، یا در صدد کلید زدن اولین فیلمشان هستند. خوب است که با این همه دشواری، خلاقیت و امید به آینده زنده و پابرجاست.
11- آمدن به ایران در این چند سال، با به یاد آوردن خاطرههای گذشتهی گاهی زیبا و گاهی دردآور، و یاد گرفتن چیزهای تازه همراه بوده است. ایران واقعاً عوض شده و از جهاتی هم هیچ تغییری نکرده است. در هر مهاجرتی آدم بخشی از خودش را در جایی که از آن آمده جا میگذارد، و میرود و با دنیای متفاوتی روبهرو میشود. بعدها آن چیزهای باقی مانده سراغش میآیند و میخواهند طلب خودشان را پس بگیرند. طلب سالهایی که رهایشان کردهای و آنها را به قول آمریکاییها روی اجاق عقبی نگه داشتهای. من آمدم که از پدرم نگهداری کنم، اما آن بخشهای گمشده را هم دوباره پیدا کردم. خیلی با آن طور که قبلاً آنها را شناخته بودم، متفاوت بودند. برخیشان را دوست داشتم، بعضیشان را نه. بقیه را هم بازنگری کردم و آنها را به میل و سلیقهی خود درآوردم. سرنوشت مهاجران این است که دیگر به هیچ جا واقعاً تعلق ندارند. هر جا که میروند، همیشه یک چیزی میان آنها و دیگران متفاوت است. اما در عین حال، آن قدر آدمها و زندگیها و مکانهای زیادی را دیده و تجربه کردهاند، که با خیلیها در خیلی از جاهای دنیا احساس نزدیکی میکنند و از پیشفرضها، تعصبها و باریکاندیشیهای خود دست برداشتهاند. من دیگر خودم را صرفاً یک ایرانی نمیبینم، بلکه یک آدم چندفرهنگی میدانم. بسیاری از مردم در جهان امروز به این سمت و سو پیش میروند. صرف نظر از رابطهی ما با فرهنگ بومی، محیطی، تاریخی و اجتماعیمان، همهی ما به جامعهی بشری بزرگی تعلق داریم که محل سکونتش کرهی زمین است. روند مدرن شدن جهانی که با نظام سرمایهداری نوین اداره میشود، پول و توسعهی اقتصادی را اصل قرار میدهد، و در این راه از آسیب زدن به این سیارهی بزرگ، بیرون کشیدن شیرهی منابع طبیعی آن، نابود کردن فرهنگها و اقوام برای گنجاندن آنها در یک اقتصاد جهانی سودآور، ایجاد تغییرهای ژنتیک در گیاهان، حیوانات و حتی انسانها که به بیماریهای فراوان جسمی و روحی منجر میشود، و مجبور کردن انسانها به کار کردن تا حد ناتوانی و بیماری، ابایی ندارد. هر فرد و هر کشوری، بسته به جایگاه و رابطهاش در این نظام جهانی، به شکلی از آن متأثر میشود. این تأثیر را در جای جای زندگی میتوان دید، همین طور در سینما. در مروری که بر زندگی خود و چند فیلم جشنواره کردم، سعی کردم این تأثیر و تأثرها را در خودم و همین طور در این فیلمها بازخوانی کنم.
|