لحظهنگاری بر بوم خاطرهها
|
حسی غریب، گیلهگل ابتهاج (گلی) را از فرسنگها دورتر به سرزمین مادری دعوت کرده تا بخش خفته و پنهانماندهی گذشتهاش را آشکار کند و گلی را از پس خاطرات چندساله به تماشای سیمای عاشقی بنشاند که بخت دیده شدن از او دریغ شده است. فرهاد که شغلش قابسازی است، به لحظهنگار پرشور ولی آرام و کمحرفی میماند که تکتک لحظهها و خاطرات بهیادماندنیاش را - که پیشزمینهی مشترک همهشان حضور گیلهگل ابتهاج است - بر بومی نگاشته است؛ و حالا شخصیت اصلی قابهای زندگی او بازگشته و فرهاد که به شوق دیدار او عهدی چندساله بسته است به پیشواز او میرود. گلی متعجب است که وقتی یک تصمیم ناگهانی او را به سوی اقلیم کودکیاش کشانده چهگونه کسی در انتظار رسیدن او بوده و تماشاگر در پایان فیلم به ابعاد دنیای عاشقی پی میبرد که مدتهاست به شوق احتمال دیداری غیرمنتظره نشسته است. در دنیای تو ساعت چند است؟ روایتی ساده و دلنشین دارد و بهتدریج و همپای گلی، مخاطب را به شناخت دنیای غریبهای میرساند که میخواهد به سایهی خود در دنیای گیلهگل تجسم بخشد. فرهاد دلباختهی گلی است؛ از دوران کودکی و همیشه. اما گلی بیوقفه از کنارش گذشته و حتی به قدر درنگی کوتاه هم او را به یاد نمیآورد. نماهایی از گذشته که با ظرافت در میان روند روبهجلوی داستان قرار گرفتهاند به بازیابی حضور فرهاد میپردازند. پس از سفر گلی به خارج از کشور، فرهاد همدم تنهایی مادر گلی (حوا) شده تا از این طریق خود را به گلی و فضای زندگیاش نزدیکتر حس کند. فضاسازی و حسوحال جاری در نماهای بازگشت به گذشته در جهت تأکید بر مضمون محوری فیلم طراحی شده و نشانههای تصویری در برقراری ارتباط میان صحنههای گذشته و حال کارکرد مییابند. برای نمونه وقتی در فلاشبک، مادر در حال تورق آلبوم عکس است در بازگشت به زمان حال، گلی در میان عکسهای قدیمی به دنبال یافتن جواب معمایی است که ذهنش را مشغول کرده؛ عکسی از جوانی مادر مدتی پس از مرگ او از طرف شخصی ناشناس برای گلی ارسال شده و یافتن هویت فرد ناشناس (آقای نجدی) و رمزگشایی از حضور سایهوار فرهاد، همقدم با یکدیگر پیش میروند و در انتها یک نقطهی مشترک دو شخصیت را در موقعیت مشابهی قرار میدهد: ساعت زندگی هر دو، گذشته را نشان میدهد.
نجدی در روزهای جوانی و پس از دیداری اتفاقی به حوا علاقهمند شده اما سفر همان طور که گلی را از فرهاد دور کرد جدایی آنها را نیز رقم زد. همین طور وقتی در فلاشبک، فرهاد فیلمهای قدیمی خانوادگی را برای مادر به نمایش درمیآورد، صحنههایی از جشن تولد، کودکی گلی و اتومبیلی که مادر در سالهای آخر به دلیل رفتوآمدهای مکرر به پزشک به آن لقب آمبولانس داده بود مورد اشاره قرار میگیرند. در بازگشت به زمان حال، گلی سراغ همان اتومبیل قدیمی میرود و با خارج کردن آن از پارکینگ گویی جانی دوباره به گذشته میدهد و پس از تماس تلفنی نجدی با اتومبیلی که نشانه و قطعهای از خاطرات است به ملاقات او میرود؛ در میزانسنی که اجزایش مهیای رجعت به روزهای سپریشده است، گلی از راز تصویر جوانی مادر که بر قاب پنجره بازتاب یافته و عکسی که این لحظه را ثبت کرده و در دست نجدی است آگاه میشود. از این رهگذر، عناصر دیداری نهتنها میان دو فضای روایی فیلم رابطهی تصویری برقرار میکنند که در این گذار کارکرد روایی دارند. گلی در طول روایت فیلم، بهتدریج با گذشته میآمیزد و همان طور که در سکانس حضور در باغ نجدی پنجرهها را میگشاید برای ورود به دنیایی جدید مهیا میشود که در پس خاموشی گذشته به زبان آمده تا او را به خود دعوت کند. دیگر نشانهی این دعوت در مسیر بازگشت از باغ به چشم میآید، همسایهای قدیمی که در ابتدای فیلم گلی را به جا نیاورده بود در خیابان برایش دست تکان میدهد و همین طور تصمیم گلی برای نو کردن رنگ دیوارها مقدمه و میزانسنی مناسب برای ورود فرهاد و واگویههای او از بازخوانی گذشته را سامان میدهد. در میزانسنهایی که دو شخصیت اصلی را در کنار هم قرار میدهد بر تفاوت دنیای فرهاد و گلی و فاصلهی میان آنها تأکید میشود. برای نمونه در غالب صحنهها اگر گلی ایستاده است فرهاد مینشیند (مانند سکانس دیدار بر روی پلهها در انزلی)؛ و اگر گلی بر صندلی کنار پنجرهی مغازه نشسته فرهاد ناگهان وارد میشود، هدیهای به او میدهد و نگاهی کوتاه به او میاندازد. در نهایت میزانسنی که بیش از همه بر این تفاوت تأکید میکند نمایی دونفره است که در آن گلی در حالی روبهروی فرهاد قرار گرفته که او روی سرش ایستاده است. حتی عبارت کوتاه و عاشقانهای که فرهاد در تماس تلفنی ادا میکند (نه با تو، نه بی تو) نیز از منظر گلی نهتنها هیچ حس لطیف و دلنشینی برنمیانگیزد که معنایی متفاوت را تداعی میکند. حضور یکبارهی گلی که برای تجدید خاطره به دیار پدری آمده بهانهای میشود که گذشته، خود را به رخ بکشد و رابطهی میان شخصیتها را آشکار کند ولی در این میان، سفر طولانی گلی، عدم حضورش در زمان اوجگیری بیماری مادر و حتی مراسم خاکسپاری او همانند تصمیم ناگهانیاش برای بازگشت به سرزمین پدری در ساختار روایی فیلم توجیهی نمییابد؛ نکتهای که توجه به آن، قوام روایت را به لحاظ پرداخت شخصیتها و کنشهایشان تقویت میکرد. گذشته، خاطرات و حسرت لحظههای ازدسترفته، جانمایهی روایی فیلم است. در فضای فیلم، گذشته بسیار زندهتر از حال جاری است. فرهاد خود را در حاشیهی زیستن گلی معنا کرده است، از آموختن زبان فرانسه تا تهیهی پنیر فرانسوی و سهیم شدن در لحظههای تنهایی حوا و حتی بر دوش گرفتن جسم بیجانش در مراسم تدفین. در صحنهای از فیلم، فرهاد تکه پنیری را که با ظرافت در کاغذی پیچیده به گلی هدیه میدهد؛ نشانهای از سادگی دنیایش. در ادامهی گفتوگویشان، گلی با شنیدن خبر خودکشی همکلاسی قدیمی از زبان فرهاد و کلافه از بهجا نیاوردن کسی که همه چیز زندگیاش را میداند، برآشفته میشود و هدیه را به گوشهای پرت میکند. نگاه فرهاد به تکه پنیری که بر زمین افتاده بهسختی از یاد میرود. در صحنهای دیگر، فرهاد مقابل خانهی گلی بر روی سرش میایستد تا توجهش را جلب کند و بعد به دعوت گلی وارد خانهای میشود که برایش غریبه نیست. گلی لیوانی شیر برایش میآورد و نگاه بهظاهر آرام فرهاد – پس از انتظاری چندساله - به دستی که لیوان را در دست گرفته است و لذتی که در پی سر کشیدنِ نوشیدنی در چشمانش میدود به یاد میماند. فضاسازی سکانسهایی که خاطرات را به تصویر میکشند (بهویژه در صحنههای مربوط به کودکی) در کنار موسیقی گوشنواز - که یکی از یادگاریهای فیلم در ذهن مخاطب است - و حرکت سنجیده و آرام دوربین، شورانگیزیِ احساس خفته در گذشته را مینمایاند و حس نوستالژیک موقعیت را افزون میکند. فیلم سرشار از لحظههای دوستداشتنی، تأثیرگذار و بهیادماندنی است که بهاندازه و به دور از اغراق در جای مناسب خود به کار رفتهاند. برای مثال در فصل پایانی، فرهاد که به خود جرأت داده علاقهی پنهان را نزد گلی برملا کند از کودکی و روزهای کلاس و مدرسه میگوید؛ صحنههایی از گذشته که همراه با گفتار خارج از تصویر (صدای فرهاد) به نمایش درمیآید - و در لحظههایی، از تخیل جاری در ذهن راوی نیز متأثر است - از زمانی حرف میزند که نام «گیلهگل ابتهاج» نهتنها بر نخستین سطر صفحهی اسامی که بر پیشانی فصلی جدید از زندگی «فرهاد یروان» نشسته بود و روزی که معلم نظر بچهها را در مورد شبهای زمستان و اینکه آنها را به یاد چه چیز میاندازد پرسید. فرهاد با شنیدن اشارهی گلی به بوی پوست پرتقالی که در آتش اجاق میسوزد در فاصلهی زنگ تفریح، با عجله پوست پرتقالی را میکند و روی اجاق کلاس میگذارد؛ یا آرزوی کودکانهاش دربارهی اینکه برف بیاید، جلوی خانهی دخترک برفبازی کند و گلی او را از پنجره ببیند؛ و بعدتر، حضور بهتزدهی جوانی را میبینیم که سرآسیمه و باز هم دیر به میان کوچهای میرسد که دقایقی پیش گلی را برای سفر بدرقه کرد. از دیگر لحظههای بهیادماندنی فیلم، سکانسی است که فرهاد در پی مرور خاطرات، یک نوارکاست قدیمی را در دستگاه پخش صوت میگذارد، ملودی بومی شمال طنین میاندازد و گلی با قطع شدن موسیقی و آواز خطاب به فرهاد میگوید: «این چی بود؟ چه قشنگ بود.» و لحظهای بعد صدای گلی که به طور اتفاقی بر نوار ضبط شده به گوش میرسد که همان جملهها را تکرار میکند. فرهاد سالها پیش این موسیقی را برای میهمانی گلی آورده بود. فرهاد پس از اینکه نشانههای حضور گلی را که طی این سالها نزد خود نگه داشته بود به او بازمیگرداند با یک جملهی ساده دلیل دلبستگی به این اشیا را بیان میکند: «اینا اسباب خوشی من بود.» وقتی فرهاد ساعت قدیمی گلی را به او نشان میدهد میگوید: «هر کی این ساعت رو میدید فکر میکرد عقبه.» اشارهای کوتاه به احساسی که در تاروپود گذشته خفته بود و افسوس عقب ماندن از زندگی را بیمعنا میکرد. فرهاد راه زیادی تا لحظهی دیدار با گلی و ابراز علاقهی قلبیاش پیموده و اکنون که حرفهای باقیمانده از گذشته را با شخصیت اصلی خاطراتش سهیم شده، میتواند به اندازهی یک عمر خسته باشد و پیش از رفتن، خوابی سرشار از رضایت درونی را تجربه کند. فرهاد در فصل ابتدایی فیلم و ضمن تماس تلفنی با گلی، عبارتی کوتاه در وصف روزهایی که از سر گذرانده میگوید: «نه با تو، نه بی تو.» آخرین جملهی فرهاد خطاب به گلی در واپسین نمای فیلم نیز بهنوعی مکمل آن عبارت است: «میارزید.»
|
|
|