1. بر خلاف ادعای برخی، از بین شخصیتهای استراحت مطلق تنها سمیرا نیست که هویت مبهمی دارد، بلکه او هم مانند هر انسان دیگری جمع اضداد است. فقط تیپها میتوانند خالی از ابهام باشند. آنتونیا شرکا در شمارهی گذشته ماهنامه فیلم سمیرا و به تبع آن فیلم را ضدزن توصیف کرده است. فمینیسم اگر بخواهد اصالتی داشته باشد باید مبتنی بر انسانمداری به معنای عامش باشد و کلید انسانمداری هم مفهوم فردیت است. اتفاقاً نقطهی قوت استراحت مطلق طرح هوشمندانهی این مفهوم کلان و بااهمیت در سینماییست که معمولاً دغدغهی چنین مفاهیم دشواری را ندارد. شاید اصلیترین پرسشی که استراحت مطلق در برابر مخاطبانش میگذارد این باشد که «چه چیزی را میتوان استراحت مطلق نامید؟» بر اساس تعریفی که ارائه میشود، میتوان مصادیق این تعبیر را در مسیر روایت و در میان شخصیتها یافت و داوری کرد. فیلم داستان سرراستی دارد؛ زنی جوان برای بهبود شرایط زندگی خود و دختر خردسالش به تهران مهاجرت میکند. شوهر سابقش مخالف حضور اوست و میخواهد با تهدید او را وادار به بازگشت کند. دوستان و آشنایان هر یک بر اساس تفکر خود گاه یاریاش میکنند و گاه سد راهش میشوند. در آخر پس از آنکه به نظر میرسد زن تمام موانع را از سر راه برداشته، در تصادف جان میبازد. در فیلمهای پیشین کاهانی معمولاً با موقعیتهای نامتعارفی روبهروییم که داستان را تا مرز اثری اگزوتیستی پیش میبرد. این موقعیتهای عجیبوغریب گاهی مانند آدم یا هیچ مبتنی بر امری جسمانی یا فیزیکیاند و گاه مثل بیست، اسب حیوان نجیبی است و بیخود و بیجهت دلالتهای اجتماعی دارند. در بیست تالار عروسیای که هدف از ایجادش برگزاری جشن و مجالس عروسیست، بقایش در گرو برقراری عزاداری و ختم است. گویی ماهیت جامعه دیگر پذیرای خوشی نیست. در اسب حیوان نجیبی است مرد قانون، جرم را چونان منبعی برای کسب درآمد میداند و دربهدر به دنبال مجرمین خرد و کلان است اما نه برای تحویل به محکمه بلکه برای تلکهکردنشان. در بیخود و بیجهت هم تمام آن کشمکشها برای جا دادن وسایل عروس و دامادی که هیچ چیز حتی ازدواجشان سر جایش نیست، موقعیت را ایجاد میکند. در مقابل، روایت استراحت مطلق بهظاهر دارای چنین موقعیتهایی نیست. سمیرا زنیست مطلقه که مدتیست از شوهر بیکارش حامد جدا شده است. تمام شخصیتهای داستان حتی دوستان نزدیک حامد، برای مثال صابر و داود هم، سمیرا را در این جدایی محق میدانند. او شغل مناسبی داشته و اگر بخواهد باز هم میتواند داشته باشد. مکانی برای زندگی خود و دخترش پیدا کرده و با وامی که از صاحبکار ثروتمندش گرفته، تجارت نصفهونیمهای را هم آغاز کرده است. همه چیز روندی عادی دارد. اما روال داستان نشان میدهد که حتی با چنین زمینهای هم خوشبختی دور و دسترسناپذیر است. سمیرا در آستانهی کامیابی قربانی تقدیر میشود و ناکام میماند؛ و این همان وجه تراژیک حاکم بر تمام آثار کاهانی است. جایی که ارادهی شخصیتهای اصلی در مواجهه با امری قدرتمندتر مانند تقدیر، جهل، سنت و حتی نظم آهنین اجتماعی شکست میخورد. ناکامی در برابر مرگ محتوم در آنجا و بیست، خودکشی یکتا در هیچ با وجود تغییر شرایط مادی، شکست قهرمان رابینهودمسلک در بهبود شرایط انسانهایی که در مسیرش قرار میگیرند در اسب حیوان نجیبی است، و در آخر عدم توفیق زوج جوان در یافتن سرپناه در بیخود و بیجهت مصادیقی از این عدم توفیق به حساب میآیند. اما وجه تراژیک حاکم بر استراحت مطلق آشکارا بیشتر است. شاید به این دلیل که برعکس دیگر ساختههای کاهانی زیر فضای پوچگرا، هجوگرایانه و خلخلی اثر گم یا حداقل کمرنگ نمیشود. طنز در فیلم اخیر محور روایت نیست و به همین دلیل طعم شکست ناگزیر قهرمان در این فیلم از همیشه تلختر است. چیزی که یادآور آثار استاد دور از وطن سینمایمان بهرام بیضایی است.
2. زنی بیگانه قدم به محیطی میگذارد که در درجهی اول پذیرای هویت او نیست. زن برای تثبیت هویت و بهویژه فردیت خود چارهای جز جنگیدن با محیط مردسالارانهای ندارد که محاصرهاش کرده است. این خلاصه میتواند تم اصلی استراحت مطلق و همچنین بسیاری از فیلمنامههای زنمحور بهرام بیضایی باشد. حال سعی میشود با مقایسهی موردی حقایق دربارهی لیلا دختر ادریس - فیلمنامهی فیلمنشدهی بهرام بیضایی - و این فیلم، به درک بهتری از هویت فردی، در نگاه این دو فیلمساز دست یافت. لیلا در جستوجوی زندگی بهتر برای خود و خانوادهاش از محلهای که در آن به دنیا آمده و بزرگ شده، به محلهای در شمال شهر میرود. اتاقی اجاره میکند که پیشتر محل زندگی و کاسبی زنی بدکاره به نام اعظم بوده است. لیلا که شناسنامه ندارد و همین امر یافتن شغل را برایش ناممکن ساخته است، به ثبت اسناد مراجعه میکند و نام خود را در میان متوفیان مییابد! عزم او برای این تغییر بزرگ، موج بدگمانی و سوءظن را علیه او راه میاندازد تا جایی که نامزدش ارسلان هم شایعات را باور کرده تا مرز تجاوز به او پیش میرود. شناسنامهی لیلا بالأخره آماده میشود، اما او پارهاش میکند، خود را اعظم مینامد، لباسهای او را میپوشد، به انتظار مشتری میماند و در آخر با شمشیری میراثی، مرد مهاجم را میزند.
شاید همین خلاصهای که از حقایق... روایت شد برای نشان دادن نزدیکی تم محوری هر دو داستان به یکدیگر کافی باشد. البته این شباهتها تنها در ظاهر نمیمانند. هم سمیرا و هم لیلا، شخصیتهای آرمانگرایی دارند و هدفشان حرکت از زندگی نامطلوبِ موجود به زندگی مطلوبِ ناموجود است. به همین دلیل هم هست که هر دو در تدارک هجرتاند تا برای خود و بستگانشان زندگی بهتری بسازند. در آن سکانسی که سمیرا با صابر درددل میکند، دلیل تصمیمش بهخوبی بیان میشود: «اگه الان نمیاومدم شاید دیگه هیچوقت نمیتونستم بیام. زن نیستی که بفهمی بدون شوهر، با یه بچهی کوچیک، چهجوری میشه هر روز تو چشم دوست و آشنا نگاه کرد. اونم با حرفهایی که حامد زده بود. هر جا نشست گفت سمیرا فلان، سمیرا بیسار... دیگه نمیشد اونجا موند. یا باید با یه بچهی شیش ساله، زنِ یکی لنگهی حامد میشدم، یا باید راه میافتادم میاومدم... گاهی وقتا دلم میخواست هیشکی نشناسدم، برام دل نسوزونه، نصیحتم نکنه. اما اینجا نه. اینجا خیلی بزرگه. میشه توش گم شد. بمیری هم کسی نمیفهمه.» دیالوگی که هم پرده از شرایط دشوار زندگی زنی مطلقه چون او در جامعهای سنتی برمیدارد و هم پایان تراژیک اثر را پیشگویی میکند. لیلا هم وقتی تصمیم خود را برای هجرت میگیرد به پدربزرگش میگوید: «من میرم به محلههای بزرگ بابابزرگ. نترس، از خودم مواظبت میکنم. این وضعی نیست که هیچ کس خوشش بیاد. ولی خب، در عوض کارش یه کار حسابیه... باید جوری باشه که بتونم شماها رو هم ببرم. آره، یه روزی برمیگردم همهی شما رو با خودم میبرم. اول از همه جیران.» نکتهی دیگر اینکه هر دوی این شخصیتها موفقیت را نهتنها برای خود که برای نزدیکانشان هم میخواهند و تلاش میکنند دیگران را هم در آیندهی خود شریک سازند. سمیرا میخواهد دخترش را از آن فضای پرفشار خارج کند. دیدگاه لیلا حتی آرمانگرایانهتر است و داشتن آرمان و جستوجوی آن هم همیشه هزینه دارد. هرچه وابستگی به این آرمانها بیشتر باشد، مخارجش هم بالاتر میرود، هزینههایی که باید از آبرو و تعلقات افراد پرداخت شود. سمیرا از همراهی دخترش محروم میشود، شغلش را از دست میدهد، از مردی دیگر که حتی نسبتی هم با او ندارد کتک میخورد، مورد طعنهها و تهمتهای بیرحمانهی دوستش رضوان قرار میگیرد و حتی در آخر مجبور به پناه آوردن به کسی میشود که شرافت زنانهاش را هدف گرفته است. در سوی دیگر، لیلا هم به طور کامل از خانوادهاش طرد میشود، نامزدش ارسلان کتکش میزند و رهایش میکند... اما به قول مولانا «درد است که آدمی را راهبر است» و این راهبری، تنها برای کسی حاصل میشود که توان درک درد را هم داشته باشد. برای بیکارهی پرمدعایی چون حامد اصلاً آن کنایهها، فحشها و تمسخرهای دیگران معنایی ندارد که او را به پیش ببرد و فکر تغییر را به ذهنش بیندازد. شاید ارزشِ داشتن آرمان در همین باشد که انسان را برای دستیابی به این ارزشمندترین هدف، از بسیاری چیزهای دیگر محروم میکند. هیچ بهبودی، بیداشتن آرمان به دست نمیآید. آرمانگرا بودن است که آدمی را بدل به یک «فرد» به معنای واقعی کلمه میکند. لیلا و سمیرا بر خلاف دیگر حاضران در روایت یگانهاند. بدیلی ندارند. نمیشود آنها را در یک خط خلاصه کرد. در حالی که اگر بخواهیم برای مثال داود یا خسروی را توصیف کنیم، بهراحتی میتوان با صفاتی چون فرصتطلب یا هوسباز و... به مقصود رسید اما برای تحلیل کسی چون سمیرا چیزی در حد یک مقالهی مستقل لازم است.
3. رویکرد هوشمندانهی فیلمنامه در نمایش تصادف سکانس ابتدایی، توجه مخاطب را از پرداختن به چگونگی رخ دادن اتفاقها، معطوف به چرایی آنها میکند. مخاطب از همان ابتدا میداند که سمیرا در رسیدن به هدفش ناکام میماند اما در همین حد متوقف نمیشود و قدمبهقدم دلیل این عدم موفقیت را دنبال میکند و با تکیه به همین روش است که میتوان به پرسش ابتدایی «چیستی این استراحت مطلق و یافتن مصادیقش» پاسخ داد. در ظاهر مصداق این عبارت، مرگ تنها شخصیت فعال فیلم یعنی سمیراست. انگار او بالأخره پس از تمام آن تلاشهای دشوار به قراری نهایی رسیده است. اما در واقع این دیگر شخصیتهای اثرند که در تمام زندگیشان در استراحت مطلقاند. گویی اصلاً نمیدانند که وضعیت موجود، مطلوب نیست. آن سکانس پایانی که تمام شخصیتها را پس از تمام اتفاقهایی که افتاده در همان شرایط آغازین نشان میدهد، خود تأییدی بر این مدعاست. صابر و حامد سر سفره نشستهاند، رضوان و داود در حال تماشای سریال ترکی و خسروی که نشسته و شهر را مینگرد. مگر چیزی که انسان و حیوان را از هم جدا میسازد چیزی جز آرمانگرا بودن است؟ «هم در این سوراخ بنایی گرفت/ در خور سوراخ دانایی گرفت.» خیلیها عالم بیکران را در حد سوراخی تقلیل میدهند و خودآگاهیشان را هم در حد همین سوراخ پایین میآورند. انسان حیوان کمالگراست و برای به دست آوردن این کمال چارهای جز گزینش و انتخاب ندارد. این البته پس از درک نابسنده بودن آن زندگیایست که خود را دچار آن یافته است. در فیلم تنها سمیراست که به این مسیر قدم میگذارد و حاضر به پرداخت تاوان فردیت خود نیز هست. او نمیخواهد سرنوشتی شبیه آن پیرزن رهاشده داشته باشد. شخصیتهای دیگر بهوضوح توانایی این تمیز را ندارند. صابر و دیگر کارگران خود را در پرورشگاه کرم حبس کردهاند و هیچ تلاشی برای دگرگونی نمیکنند گویی خود شأنی مانند همان کرمها یافتهاند. بر اساس غریزه عمل میکنند و دیگر هیچ. برای آنها این بهترین جای دنیاست. صابر به همین دلیل است که با آبوتاب به حامد میگوید: «اگه پیزی رو هم میکشیدی، میتونستم جای یکی از اینا دستتو بند کنم همینجا کار کنی و دیگه تو تهران ول نچرخی.» گویی میخواهد کلید ورود به بهشت را در اختیار او قرار دهد. او که بهظاهر عشقی افلاطونی به سمیرا دارد، آن قدر غرق در بیعملیست که حتی جرأت اظهارش را هم به خود نمیدهد. برای داود هم چیزی به عنوان کمال وجود ندارد. او حتی حاضر نیست برای بهبود شرایط مادیاش وام بگیرد. منتهای آرزویش جذب همان سرمایهایست که پول سمیرا ارزانیاش میکند. رضوان هم فرقی با دیگران ندارد. برای او نهایت افتخار و فردیت، شرکت در کلاسهای زبان ترکیست تا بهواسطهی آشنایی با این زبان، سریالهای بیارزش ترکی را ترجمه کند و خودی نشان بدهد. تنها حامد است که انگار به آنچه دارد راضی نیست. میخواهد به کانادا مهاجرت کند و زندگیاش را کنفیکون کند. اما شخصیتش آن قدر ضعیف و بیاراده است که هیچیک از شخصیتهای فیلم و به تبع آنها مخاطبان، او را جدی نمیگیرند. نمایش برهنگی مردها چه در سکانس بازی فوتبال و چه در حمام وجه بدوی آدمهایی را نشان میدهد که هنوز با دست زدن به انتخاب، وارد حیطهی فردیت نشدهاند. این نکته در حقایق... نیز مشهود است. تنها لیلاست که دست به انتخاب میزند و سعی در متبلور کردن فردیت خود دارد. اوست برای جدا شدن از میانمایگی به قول برادر علافش «یازده کلاس درس» خوانده و نمیخواهد سرنوشتش مانند مادربزرگی باشد که در مقابل هر تغییری «استغفرالله، استغفرالله، استغفرالله. ده بار، صد بار، هزار بار!» میگوید. دیگران اما به همان چیزی که هست و هستند، عادت کردهاند. این حتی در مورد ارسلان هم صادق است. حتی عشق لیلا هم انگیزهی انتخاب و عمل را به او نمیدهد. نکتهای که برای لیلا هم غیرمنتظره است: «خیال میکنم اونم وقتی بفهمه، پشت سرم بیاد. آره بابابزرگ، ارسلان بعد از من اینجا نمیمونه. حتم دارم، این محله از ما خالی میشه پدربزرگ.» این تنها آقای ادباری کارمند منظم و آدابدان ثبت احوال است که در پایان، به این نتیجه میرسد که زندگیاش به تباهی رفته و بر عمر ازدسترفته زار میگرید.
4. برای شخصی که میخواهد به معنای واقعی کلمه بدل به فرد شود، نقطهی عزیمت همواره با پاسخ به این پرسش آغاز میشود که «من، چه باید بکنم؟» او هیچگاه خود را در جایگاه عالم و آدم قرار نمیدهد که مجبور به پاسخ به سؤال شود که «عالم و آدم چه باید بکنند؟» او فردیست که باید در موردی خاص از میان امکانهای موجود در برابرش، یکی را که مناسب فردیت اوست انتخاب کند. به همین دلیل است که فرد، پیرو مرامِ «ره چنان رو که رهروان رفتند» و مکتبِ «خواهی نشوی رسوا همرنگ جماعت شو» نیست. او بر مبنای درک خود عمل میکند و آمادهی پرداخت تاوان آن نیز هست. در عین حال شخصی چون سمیرا و لیلا با وجود آنکه تمام تلاش خود را برای زندگی بهتر انجام میدهند، میدانند که بعضی امور تغییرناپذیرند و خدا و خرما با یکدیگر جمع نمیشوند. سمیرا میداند که حداقل برای مدتی باید عاطفهی مادریاش را زیر پا بگذارد و از دخترش جدا شود تا بتواند به آرمانهایش نزدیکتر شود؛ امری که مورد طعن رضوان هم قرار میگیرد: «مگه گفتم که چهطور جیگرگوشهشو ول کرده... کدوم مادری بچهشو میسپاره به امان خدا؟» برای کسی چون او که بهرهای از فردیت ندارد، شخصیت سمیرا خلاصه میشود در همسری و مادری. از نگاه او زن، بیشوهر و بیفرزند، اصالتی ندارد. اما سمیرا میداند که بعضی چیزها را نمیتوان تغییر داد. میداند اگر تمام آن سالهایی که با حامد سپری کرده، وی را عوض نکرده، دیگر نباید با او کلنجار رفت. لیلا هم وقتی میبیند نمیتواند ارسلان و خانوادهاش را به حقانیت خود معترف سازد، رضا میدهد و توجهاش را به خود معطوف میکند. فرد، چون خود انسانی یکتاست، میداند که دیگر آدمها هم شخصیتی منحصربهفرد دارند؛ به همین دلیل هم به تفاوت آدمها احترام میگذارد. سمیرا هیچگاه دست به قضاوت دیگر شخصیتها نمیزند، از بیکارگی شوهر سابقش، فرصتطلبی داود، هرزگی خسروی و حتی تهمتهای رضوان گلایه نمیکند. لیلا هم در مقابل تمام آن بیانصافیهایی که در حقش میشود، سکوت اختیار میکند. تصمیم پدربزرگ، ارسلان و دیگر اعضای خانوادهاش برای عدم همراهی خود را میپذیرد و گلایهای نمیکند چون او هم بمانند سمیرا به تفاوت آدمها باور دارد. انسانها میتوانند متفاوت باشند، چون فردیت جوهرهی آدمیت آنهاست. استراحت مطلق فیلمیست که این مدعا را بهزیبایی طرح کرده است.
5. در آخر نمیشود این نوشته را بیاشاره به فیلمنامهی دقیق و پرجزییات آن به پایان برد؛ فیلمنامهای که داستانش را به زیبایی پیش میبرد و کمتر به دستانداز میافتد. شخصیتها و انگیزههایشان ملموس و جذابند. در عین تراژیک بودن، سکانسهای طنازانهی فیلم، تأثیرگذار و دوستداشتنیاند. کدهایی که نویسندگان در اختیار بینندگان قرار میدهند، هوشمندانه است. برای مثال مرگ سمیرا چند بار در روند فیلمنامه قرینهسازی میشود. فیلم با تصادف شروع میشود و به پایان میرسد اما در میانهی داستان هنگام رد شدن رضوان از خیابان، عبور تهدیدآمیز ماشین از کنار او، زنگ خطر را به صدا درمیآورد. آن سکانس زیبای درددل سمیرا با صابر و دیالوگی که پایان تلخ نهایی را پیشاپیش آشکار میکند «بمیری هم کسی نمیفهمه». تنهایی حامد در ایستگاه اتوبوس و نگاه حسرتبارش به موتورهای دیگر واقعاً تأثیرگذار است. حس تنهایی و ناامنی سمیرا هم بهویژه در سکانسی که از در خانهی داود و با درگیری وی با حامد شروع میشود و با شکسته شدن شیشهی ماشین ادامه مییابد، خیلی خوب از کار درآمده است.
|