در قلب سیستان کارگردان و پژوهشگر: محمد عبدیزاده، دستیار کارگردان: سارا نوری، تصویربردار: فرهاد خمسه، صدابردار: علی کریمنژاد، صداگذار و تدوین: کاوه سخنگو، مدیر تولید: شهاب نوری، عکاس: میلاد حسینی، مجری طرح: حسن نوری، تهیهکننده: محمد عبدیزاده و حسن نوری. محصول ۱۳۹۱، ۷۱دقیقه.
یکی از شگفتیهای اقلیمی و تمدنی به جا مانده از ایران باستان، منطقهی شهر سوخته واقع در ۵۶ کیلومتری زابل و در حاشیهی جادهی زابل-زاهدان است. این منطقه اگرچه به شهرت فضاهای باستانی همچون تخت جمشید و پاسارگاد و شوش نیست، اما قدمتی دیرینهتر از آنها دارد و دربرگیرندهی تمدنی غنی و پیشرفته در زمان خود بوده است. تقسیمبندی شهر به مناطقی با کارکردهای مختلف صنعتی و مسکونی و... بهرهوری جامع از امکانات طبیعی پیرامونی، احداث هوشمندانه بناها بر مبنای کاربری درست (مثلاً قبرستان شهر در منتهی الیه جهت وزش باد قرار داشته است)، وجود رویههای پیشرفته پزشکی، اختراع مقیاس اندازهگیری طول یا ابداع بازیهای فکری، به وجود آوردن نمودهای پویانمایی روی ظروف سفالی (از این جهت برخی این تمدن را اولین سازندهی انیمیشن نام بردهاند)، محل ترانزیت تجاری بین تمدنهای هندوچین در شرق و شوش در غرب، به رسمیت شناختگی باورهای متعدد و متنوع مذهبی و آیینی در جامعه و... از جمله ویژگیهای قابلتوجه منطقهی شهر سوخته در نزدیک به شش هزار قبل بوده است.
 توجه به چنین تمدن پویایی در میانهی سرزمینی که امروزه یکی از بخشهای محروم کشورمان به حساب میآید، میتواند سوژهی خوبی برای مستندسازی باشد. یکی از شاخههای مهم مستندسازی، تبیین و انعکاس گذشتههای تاریخی بشر در تمدنهای کهن است و چه رهیافتی در این باره بهتر از تمدن شهر سوخته که هنوز آکنده از ناشناختهها و رازهای فراوان است. محمد عبدیزاده (متولد ۱۳۵۰، هشترود) دو سال قبل این فرصت را غنیمت دانست و با ساخت مستندی به نام در قلب سیستان تلاش کرد تا اهمیت و ابهت این تمدن تقریباً ناآشنا برای بسیاری از مردم همین سرزمین را بازتاب دهد. عبدیزاده در کارنامهاش آثار مستند و یا کوتاهی با نامهای پایان روز ماتم، به رنگ خون، افسانه آسیاوان، اسرار آیت و فرزندان ایران را به ثبت رسانده است و هم اکنون در حال پیگیری اولین فیلم بلند سینماییاش است. اما در قلب سیستان مستند خوبی نیست و از موضوع طلاییای همچون شهر سوخته استفادهی درستی نکرده است. بزرگترین مشکل این مستند، لحن شلختهاش است. بافت اساسی متن، متشکل از اظهار نظر چند متخصص و مسئول و باستانشناس است که فیلم به شکل متناوب، حرفهایشان را منعکس میکند، بیآنکه بین این حرفها، پاساژی قرار دهد تا اولاً صحبتهای تکراری تعدیل شوند و به یک گفتار واحد برسند و ثانیاً جای نوعی فضای ربطدهنده بین این گفتارها بسیار خالی است. فلسفهی نریشن در فیلمهای مستند از همین خلأها سرچشمه میگیرد. نریشن باعث میشود که حاصل دهها ساعت تحقیق و مصاحبه در قالب متنی مختصر و موجز گرد آید و در عین حال، نوعی وحدت رویه در فراگرد مستند شکل گیرد. در مستند در قلب سیستان حدود ششهفت نفر کارشناس، در حال حرف زدن با دوربین هستند که نوبتی حضورشان در اثر رقم میخورد و از هر کدام هم اغلب صحبتی پخش میشود که ربطی به صحبتهای نفر ماقبل و مابعد خودش ندارد. یک نفر درباره قبرستان شهر سوخته دارد حرف میزند و ناگهان حرفهای کس دیگری به میان میآید که در باب موقعیت اقلیمی منطقه است. تصویرهایی هم که در میانهی صحبتهای کارشناسها به رویت میرسد باز فاقد نظم و نسق خاصی هستند. مثلاً کارشناس دارد درباره مراحل تطور تمدن شهر حرف میزند، در حالی که تصویر افق خورشید در بیابان زینتبخش حرفهایش است! حتی شروع مستند هم منطق مشخصی ندارد و به یکباره گلههای یک کارشناس درباره اینکه چرا مثلاً مسئولان به اصفهان توجه ویژه دارند و نه به مناطق باستانی سیستان و بلوچستان پخش میشود که اصلاً شروع خوبی برای یک اثر پژوهشی باستانشناسانه نیست. معمولاً این جور مستندها را با آغاز فعالیت یک گروه کاوشگر یا ذکر تاریخچهی آن تمدن کهن یا معرفی منطقهی جغرافیایی مورد نظر شروع میکنند و نه ایراد گرفتن به سیاستهای فرهنگی سیستم مربوطه درباره تبعیض قائل شدن بین مناطق مختلف کشور. مستند اجتماعی با مستند تحقیقی/ تاریخی متفاوت است. در قلب سیستان عمدتاً با تصویرهای آرشیوی از موزه و مراحل کشفها و کاوشهای باستانی یا تصویربرداری از مصاحبهشوندهها (که معلوم نیست چرا نام و سمتشان در زیرنویس بسیار دیر و بدموقع ذکر میشود) و برخی اسناد روزنامهای و نیز فیلمهای بازسازیشدهای که معلوم نیست در کجا تهیه شده، شکل گرفته است. از اینکه خود گروه فیلمساز از نزدیک وارد منطقه شوند و به شکل دقیق و مشخص از فضای محل، تصویربرداریهای کاربردی انجام دهند، خبر چندانی نیست. همین تصویرهای آرشیوی هم بارها و بارها تکرار میشوند؛ مثل بریده جریدهای که حاوی نقاشی یک زن با چشمان مصنوعی است یا حفرهای که اسکلتهای مردگان در حصار تارهای عنکبوت و گرد و غبار قرار گرفتهاند و مکرراً با ربط و بیربط نشان داده میشوند. بدتر از همه، موسیقی پرسروصدای انتخابی فیلم است که کمتر لحظهای قطع میشود و معلوم نیست چه هدفی از این تمهید دمدستی در میان بوده است. حتی گاهی روی یک موسیقی پرحجم بر روی مصاحبهای، موسیقی دیگری هم سوار میشود تا لابد احساسات بیننده بیش از پیش از شگفتیهای شهر سوخته به غلیان بیفتد. وظیفهی مستندساز تحریک احساسات نیست که این همه تلاش برای بالا بردن حجم موسیقی داشته است. مستند بخش تعقلی سینما را تشکیل میدهد و لازم است تا با حذف هر عنصر سانتیمانتالیستی و بهکارگیری عناصر ادراکی در عوض آن، به عمق شناخت مخاطب کمک رسانده شود. مستند در قلب سیستان فرصت اندیشه را برای تماشاگرش قائل نیست و با تعریفهای پیدرپی و بیوقفهی کارشناسان از حوزهی مطالعه و پژوهششان و موسیقی مداوم و تکرار پرمدار فضاها، او را تیرباران احساسی میکند. شهر سوخته همچنان نیاز به یک مستند خوب دارد.
|