میتوان پنداشت که کارگردان خواسته با این سکوت و واکنشهای حداقل انسانی، آشوبهای درونی جامعه را در امروز به تصویر بکشد اما میان نمایش دنیای سرد آدمها و سردی نمایش دنیای آدمها مرز باریکیست. به این دلیل در نهایت نتوانسته از ملالآوری دنیایی که برگزیده بیرون بیاید؛ اتفاقی که برای زنان امروز هم افتاده است. آنها فقط گاهی میتوانند از میان این سردی و سکوت، سرک بکشند که این هم به شناخت ما از آنها یا تأثیر آنها بر ما کمکی نمیکند. صدیقه زنی تنهاست که از مردی نامعلوم باردار است و کتکخورده و بیکس، مسافر تاکسی مردی میانسال میشود که بیش از رانندگی، سکوت را پیشه کرده؛ و بعد معلوم میشود زن دچار کندگی جفت از رحم شده و خودش و جنین در آستانهی مرگاند. نویسندگان قصد داشتهاند با استفاده از گذشتهی سایهوار، ویژگی معماگونه به شخصیتها بدهند و به آنها عمق ببخشند اما در عمل با چند نکتهی آشکار، گذشتهی زن را برملا کردهاند. صدیقه دختری بیمادر است که مردهای متعددی را تجربه کرده و چند بار سقط داشته و حالا این فرزندش را با چنگ و دندان نگه داشته است. نکتهی دیگر اینکه چنین شخصیتی که گذشتهی سایهوار دارد، باید جایی در فیلمنامه با گذشتهاش روبهرو شود؛ یا مغلوب آن میشود یا بهشیوهای با آن کنار میآید و در نهایت منحنی نزولی یا صعودی شخصیت کامل میشود. چنین امکانی برای این زن فراهم نشده و باعث شده بیش از آنکه رنج و تنهایی زنانهاش به چشم بیاید، بیپناهی و عدم تعادل روانیاش برجسته شود. فصل گفتوگوی کوتاه میان او و یونس در اتاق درد هم، با اینکه تلاش شده موجز و اثرگذار از کار درآید، دچار انباشت موضوعیست و از واقعیت شخصیت صدیقه فاصله میگیرد. جملههایی نظیر «زنها انتظار میکشند تا بیایند اینجا یک دل سیر داد بزنند» یا «اینجا صدای مادرها بهتر شنیده میشود» بیش از آنکه به صدیقه تعلق داشته باشد، حرفهای نویسندگان فیلمنامه است که از دهان او گفته میشود. حرفهایی که بیشتر تولید جملههای قصار است تا برآمده از بطن فیلم. اینها باعث شده صدیقه با همهی قابلیتهایی که برای تبدیل شدن به نقشی چندلایه دارد، در سطح باقی بماند. درست شبیه زخمی که به طرز شیرفهمکنندهای روی صورتش تعبیه شده تا نشانهای برای تذکر چندبارهی کتک خوردنش باشد. نوع رابطهاش با یونس هم در سکوت سوءتفاهمبرانگیز کلیت فیلم مبهم میماند. گاهی شبیه زنی میشود که از سر استیصال میخواهد خودش را به مردی سنجاق کند و گاهی می|کوشد باعث دردسر کسی نشود که فقط او را به بیمارستان رسانده است. درست شبیه خود یونس که در آخر، میان دو قضاوت دور از هم، خیرخواهی یا سودجویی، مخدوش میماند. شوق مادر شدن صدیقه هم به جایگاهی فراتر از انبوهی قصهی مشابه سینمایی و تلویزیونی نمیرسد؛ این که زنی ناخواسته باردار میشود و میکوشد به هر قیمتی، مادر شدن را تجربه کند. البته فیلم هیچ خلاقیتی هم بیش از ذوق کردن او در برابر عکس دختران (که تصویرشان به دیوار اتاق درد زده شده) ندارد. در نقطهی مقابل، یونس قرار دارد که ظاهراً زنش نتوانسته او را پدر کند و حالا با ریش و مویی سفید، درگیر درد زایمان زنی میشود که ناگهان وارد تاکسی و دنیایش شده است. سکوتش بیش از آن که بزرگمنشانه یا نجیبانه باشد، بیمارگونه است. او هم بهواسطهی درونگرایی و کشمکشهای درونیاش، قابلیت تبدیل شدن به شخصیتی عمیق و چندلایه و پر از جزییات رفتاری را داشته، که از هیچکدام آنها استفاده نشده و تنها بر حسرت بیفرزندی او تأکید شده است؛ آن هم به شکلی گلدرشت در موقعیتهایی که با دختر سرپرستار مجد روبهرو میشود و بر خلاف سکوتی افسردهحال، به حرف و کنش در میآید. کمی بعد در اتاق درد هم باز از آرزوی انتظار پشت در اتاق زایمان میگوید. البته پایان غیراخلاقی فیلم، همهی کوشش فیلم برای اخلاقی جلوه دادن تلاقی یونس و صدیقه را به باد میدهد و هیچ بهرهای از بستری نمیبرد که فراهم کرده است. فیلم که تمام میشود، به رغم محوریت زنانهی آن در سراسر داستان، آنچه به یاد میماند تنها درد و رنج جسمانی صدیقه در مسیر بیمارستان است. او نمیتواند به جایگاهی فراتر و مؤثرتر از آنچه ابتدا داشت برسد؛ حتی با وجود تلاش احساساتی پایان فیلم در نمایش تنها النگویی که صدیقه داشت و پس از مرگش بریده و برداشته شده است.
خانم مجد هم روی دیگر همان سکه است؛ زنان بهجامانده از آسیب مردانی که نیستند. واکنش تند او نسبت به یونس که «اینجا برای مردانی مثل شما بهشته» بیش از آنکه یک چالش موضوعی باشد، یک شیوهی کلیشهای برای اطلاعرسانی دربارهی گذشتهی اوست؛ بهویژه در کنار دختری که فرزند طلاق است. در واقع او هم کسی کموبیش شبیه صدیقه است، دچار همان رنجهای زنانه و پشیمان از احساسی بودن، اما در طبقهی اجتماعی بالاتر و با امنیت بیشتر. فیلمنامهنویسان ناموفق فیلم، این بار هم میکوشند حرفهای غیرمستقیم خود را در دل کار و از زبان مجد بیان کنند و به این کاری ندارند که شرایط یا شخصیت مجد مجال کافی برای بیان آن حرفها را دارد یا نه. مثلاً هنگامی که در اعتراض به یکی از پرستارانی که جای همکارش کشیک داده، جملههایی میگوید که بیشتر شبیه مقالهای دربارهی مسئولیتپذیریست و در عین حال قرار است به ماجرای یونس و صدیقه هم مربوط باشد. آنچه باعث میشود فیلمساز یا نویسنده، بیش از خود صحنه به چشم بیاید این است که موقعیتها یا گفتارهایی را سوار آدمهای داستان میکند تا صرفاً آنها را حمل کنند. مجد در طول داستان، میان زنی ناظر و مسئول و منفعل در نوسان است. با وجود دخالتهای مکرری که در امور پزشکی و روابط انسانی دیگران دارد، باز هم در حاشیه میماند و نه در وجوه زنانه و نه در نقش مادرانهاش، جلوه و برداشتی به فیلم نمیافزاید (بهظاهر شمایل کهنالگوی اساطیری ایزدبانو و سایه را یک جا دارد؛ زنی که یاریرسان و پرورشدهنده است اما همیشه خیلی خوب نیست. از فرزندش حمایت میکند و وظایف مادریاش را بی هیچ عشقی انجام میدهد که این، ریشه در گذشتهی تلخاش دارد. اما از قابلیتهای هیچکدام بهدرستی استفاده نشده است). حتی با وجود سرنوشت مشترکی که با صدیقه در تحمل تنهایی دارد، تنهاییاش هم بهدرستی نشان داده نمیشود. در امروز در موارد متعددی شاهد این موضوعهای اضافهشده به موقعیتهای نامتناسب هستیم. درست بر خلاف اثر موفق قبلی همین فیلمساز (یه حبه قند) که همه چیز در دل زندگی واقعی جاری شکل میگرفت و هیچ چیز از بیرون داستان به آن تزریق نمیشد. پرداختن به هزارتوی تنهایی انسانها، که به گفتهی اکتاویو پاز، عمیقترین واقعیت در وضع بشری است، ظرافت بسیار میخواهد؛ بهویژه وقتی آن انسان تنها، یک زن باشد.
|