کازموپولیس/ دنیاشهر Cosmopolis نویسنده و کارگردان: دیوید کراننبرگ. بازیگران: رابرت پاتینسن (اریک)، سارا گِیدن (اِلیس)، پل جاماتی (بِنو)، ژولیت بینوش (دیدی). محصول 2012، 109 دقیقه. یک بیلیونر 28 ساله که برای اصلاح موی سر سوار بر لیموزین منهتن را میپیماید، یک به یک با اشخاص مختلفی برخورد میکند که کمکم زندگی او را رو به فروپاشی میبرند...
مجاورت با مرگ
کازموپولیس نهتنها ادامهی مسیر کراننربرگ بعد از تاریخچهی خشونت و قولهای شرقی نیست بلکه بازگشت او به دوران طلایی ساختِ تصادف است. کازموپولیس نیز همچون تصادف لبریز از سؤال و پاسخهای احتمالیِ انسانِ تا مغز استخوان مدرن است که در دلِ تفکر روزمرهی خود، جسمانیت خود و حتی جنسیت خود را گم کرده است. جستوجو برای یافتن خود، وقتی خودِ واقعی مدتهاست گم شده از کازموپولیس، با همهی استعاری و تئاتری بودنش، فیلمی عمیق ساخته که مخاطبش را جدی میگیرد و کاری به بینندههای گذری که شاید به هوای دیدن بازیگران معروف جذب فیلم شده باشند، ندارد. کازموپولیس گویی میکوشد جواب تمام سؤالهایی را بدهد که هولی موتورز (لئو کاراکس، 2012) مطرح کرده بود و نهتنها پاسخ سرراستی نمییابد بلکه آگاهانه بیشتر و بیشتر در منجلاب سؤالهایی که پرسیده شده فرو میرود. کوششِ اریک پَکر برای فرار از موقعیتی که یکروزه بر سرش هوار شده و ممکن است ظرف یک دقیقه هم بهکلی تغییر یابد، او را در مسیر شناخت پیرامونش تا عمق سیاهی خودکشیِ خودخواسته پیش میبرد. دوراهیِ هماره پیش روی انسان مدرن: یعنی رفتن به راه عقل یا اسطوره که در کازموپولیس در شکل سادهی کنترل اطلاعاتِ رولزرویسسواران و عدالتخواهیِ معترضان پیاده سر برآورده، پکر را دچار هجوم ثانیههایی میکند که او را همان گونه که به زندگی حریص میکنند، از حیات بازمیدارند. تعجب مردی که قصد کشتن او را دارد و ناگهان اریک را در مقابل خود میبیند مسألهای است که به درازای گفتوگو بر سر دلایل نفرت و شخصیتشناسی اریک پیش میرود. در واقع اقناع او در زندگی به حدی رسیده که تنها مجاورت با مرگ میتواند پاسخگویِ سؤالات بیجوابش باشد.
ناخدا فیلیپس Captain Philips کارگردان: پل گرینگِرَس. فیلمنامه: بیلی ری. بازیگران: تام هنکس (ناخدا ریچارد فیلیپس)، برکاد عبدی (عبدوَلی میوز: رییس دزدان دریایی)، کاترین کینر (آندریا فیلیپس)، فیصل احمد (ناجی). محصول 2013، 133 دقیقه. سال 2009. ناخدا ریچارد فیلیپس هدایت کشتی میرسک آلاباما را در بندر سلالهی عمان به دست میگیرد تا آن را از طریق خلیج عدن به مومباسا برساند. او که از فعالیتهای دزدان دریایی در کرانههای سومالی آگاهی دارد برای تأمین امنیت کشتی هم تدارکاتی میبیند. با وجود تلاشهای ناخدا و افرادش گروهی چهارنفره از دزدان دریایی به رهبری فردی به نام عبدوَلی میوز که به کشتی آنها حمله کردهاند موفق به ورود به عرشهی کشتی میشوند و هدایت آن را در دست میگیرند...
خون نجاتبخش
سه عنصر اساسی فیلمهای گرینگرس اینجا در بهترین شکل کنار هم قرار گرفتهاند: انسانهای محصور، تعلیق کنترلشده و خون. ناخدا فیلیپس میتوانست تبدیل به فیلمی قهرمانانه شود، اما به جای آن به سه عنصر اساسی گرینگرس وفادار میماند: داستان پُرهیجان انسانهای محصور و ترسیدهی کشتیای تجاری که توان مقابله با چهار مرد مسلح را ندارند، رفتهرفته تبدیل به مجموعهای از تصمیمگیریهای فردی میشود که زنده ماندن شخص در موقعیتهای خطرناک را به شکلی مستقیم به منش شخصی آنها نسبت میدهد. همچون یونایتد 93 یا یکشنبهی خونین اینجا نیز خونِ دیگران نجاتبخش است. همچنین ایثار غیرقهرمانانه، ناخدا فیلیپس را به کاتولیکی/ ایرلندیترین فیلم گرینگرس، بعد از یکشنبهی خونین، تبدیل کرده است. فیلم تبلیغاتی، فیلم سفارشی، قدرتنمایی ارتش آمریکا و... اسمش هرچه باشد مهم نیست. ناخدا فیلیپس فارغ از هر اَنگی که بخواهیم به آن بچسبانیم، فیلم درست و خوبی است. تعلیق و کششی اصیل و فکرشده دارد؛ همراه با شخصیتپردازیهایی که باورپذیر از آب درآمدهاند و مستندنماییای که راه را برای تخیل هنرمندانه باز گذاشته است. بازی تام هنکس فوقالعاده است. هنکس صحنهی نهایی و نمایش شوکی که ناشی از بیرون آمدن از چنین فاجعهای است را چنان با استادی بازی کرده که گویی در حال دیدن صحنهای مستند هستیم نه بازیِ بازیگری شناختهشده.
شاهزاده آوالانش Prince Avalanche کارگردان: دیوید گوردن گرین. فیلمنامه: هافستین گونار سیگوروسن، د. گ. گرین. بازیگران: پل راد (آلوین)، امیل هِرش (لنس)، لنس لُگال (رانندهی کامیون). محصول 2013، 94 دقیقه. سال 1988. دو کارگر به نامهای لنس و آلوین روی جادهای دورافتاده مشغول به کارند. متروک بودن محیط و تنهایی مفرط آنها که بسیار دور از زندگی شهری است، باعث میشود بیشتر همدیگر و زنهایی که در خانه منتظرشان هستند را بشناسند...
زایش
فیلم عجیبیست که با میاننویسی عجیبتر از خود فیلم آغاز میشود. داستان مردی که طبیعت آرامش میکند در کنار پسری که طبیعت هواییاش میکند. شاهزاده آوالانش از آن مدل فیلمهاییست که یا عاشقشان میشوید و یا در میانه خوابتان میبَرد. تمام تلاش گوردن گرین در مقام فیلمساز این بوده که به گونهای غرابت میان روحیات دو مرد تنها و طبیعتی بکر و خالی از سکنه دست یابد و بهخوبی از پس چنین کار سختی برآمده است. شاهزاده آوالانش با همهی غمآلودگی منتشر در لحظهلحظهاش، فیلمی سرشار از زندگیست که با بازی لورل هاردیوارِ پل راد و امیل هرش به فضایی دست یافته که در میان فیلمهای این چند سال کمتر نشانی از آن میتوان یافت: گونهای از اَختگیِ فرهنگی که بر خلاف فیلم بیخاصیتی چون دان جان (جوزف گوردن لویت، 2013) خود را مقید میداند به جای نمایش تفکرات، به غور در تفکرات بپردازد و این مهم را از طریق کنشهای سطحی بین دو شخصیت اصلی چنان ساده و روان پیش میبرد که از موقعیت جفنگ پیشآمده بستری برای توضیح یک مقطع تاریخی بسازد. این گونه است که وقتی نماهای پایانی فیلم بر بچههایی تأکید دارد که به مرغی فرمان میدهند بیشتر تخم بگذارد، متوجه میشویم چهطور شاهزاده آوالانش از دل یک تضاد نابارور به این همه نشاط لحظهای دست یافته. آن آتشسوزی خانمانسوز که فیلم تنها به اشاره از کنار آن میگذرد لانهی ققنوس مردانیست که از مسیر ملال زندگی و کارشان به دیدِ تازهای از زندگی دست مییابند و میروند تا آن را جشن بگیرند.
|