اطلس ابر (تام تیکور، واچاوسکیها)
شخصیتهایی که روایت میکنند
الهام باطنی شخصیت تیموتی در فیلم خطاب به مخاطب میگوید: «یک روش در این داستان دیوانگی وجود دارد.» در واقع مخاطب این فیلم باید عناصر ربطدهندهی روایتها را کشف کند و بداند این، یک داستان بینظم نیست و روش منظمی دارد. در این فیلم، همهی شخصیتها زندگی خود را برای شخصیتهای روایتهای دورههای بعدی تعریف میکنند و همزمان روایت دورهی قبلی خود را هم میخوانند. به همین دلیل روایتها به طور موازی پیش میروند، این ساختار روایی موجب میشود هر کدام از شخصیتها، برای شخصیت مربوط به زمان بعد از خود، موضوع روایت و نسبت به شخصیت روایت قبل از خود، راوی باشد. در واقع فیلم بر عنصر روایت تاکید بسیار میکند؛ روایتی که موجب تأثیر گرفتن ناخودآگاه و خودآگاه ما از زندگی گذشتگان میشود. راوی اصلی که زندگی همهی شخصیتها را روایت میکند، زاکاری است و به همین دلیل، فیلم با روایت او، آغاز و پایان مییابد. از زبان او میشنویم: «باد پر از صدای گذشتگان است و آنها داستانهای خود را تعریف میکنند.» در واقع دیگران برای زاکاری روایت میکنند و زاکاری هم برای نوههایش. از طرف دیگر هر چه روایت از نظر زمانی جلوتر باشد، طولانیتر است چرا که علاوه بر شخصیتهای اصلی مربوط به آن روایت، راوی شخصیتهای روایتهای قبلی هم هست. روایت هر کدام از شخصیتها از خود یا دیگران، شامل حال بقیه شخصیتها هم میشود و به همین دلیل، به هنگام صحبتهای آنها، تصاویر شخصیتهای همه روایتها را میبینیم. تنیدگی روایی موجود در فیلم که تغییر مدام روایتها را به دنبال دارد، باعث تغییر فضا هم میشود مثلاً یک روایت کمدی است و یکی جدی، گرچه معمولا ًمضمون قطعات روایی کنار هم، یکی است. از طرف دیگر وجود شش قهرمان، موجب تمرکززدایی از یک قهرمان میشود. زاکاری، خواب همه گذشتگان را میبیند، چرا که او راوی درد همه آنها است. کابوس زاکاری، جزئی از روایت خطی هر روایت نیست و صرفاً تصاویری بسیار کوتاه است که موجب پیش رفتن آن روایت نمیشود. در واقع، همه شخصیتها به طور خودآگاه و با دیدن فیلم یا خواندن کتاب، از سرگذشت شخصیتهای پیش از خود، آگاه میشوند، اما زاکاری به عنوان آخرین شخصیت، به طور ناخودآگاه، با سرگذشت شخصیتهای پیش از خود آشنا میشود. همانطور که آگاهی او از سانمی، نه یک آگاهی عقلانی، بلکه نوعی آگاهی حسی و اعتقادی است. این آگاهی حسی گاهی در شخصیتهای زمانهای قبل هم هست، مثل آگاهی ناخودآگاه لوییزا به آهنگ ساختهی رابرت یا خوابی که ویوین در آن، رستوران پاپاسنگ و سانمی را میبیند. فیلم شش روایت و در نتیجه شش پیرنگ دارد. هر روایت به صورت مستقل، کلاسیک و خطی است. بهانههای ورود از یک روایت به روایت دیگر، عناصر مشترک روایتها هستند؛ برای مثال یک شخصیت، شروع به خواندن سرگذشت شخصیت دیگری میکند و به همین بهانه، وارد روایت این شخصیت دوم میشویم. از طرف دیگر، وقتی روایتها کنار هم قرار میگیرند، کنش مشترک در آنها رخ میدهد، مثلاً همزمان در چند روایت، شخصیتها در حال فرارند. لوییزا علت خواندن نامههای رابرت را این میداند که میخواهد بفهمد چرا یک اشتباه را بارها تکرار میکنیم. در واقع در اینجا، ایدهی تکرار سرنوشت انسانها و وابستگی سرنوشت آنها به همدیگر طرح میشود. بردهداری، کمک خواستن، مظلوم واقع شدن، سفر، نجات از مرگ و اعتراض به وضع موجود، مضامین عمدهای هستند که شش روایت فیلم را به هم متصل میکنند. هر بازهی زمانی، تحتتأثیر بازههای زمانی پیش و حتی پس از خود است. مرزهای زمانی و مکانی در فیلم شکسته میشود و شخصیتها چنان در کنار هم روایت میشوند که انگار، همهی آنها در زمان و مکان واحد زندگی میکنند. مرز مکانی، زمانی، سیاسی و دینی در فیلم اهمیت ندارد، مثل اتصال قلبی تادیز و جوکستا با اینکه یکی یهودی و یکی آلمانی است و به همین دلیل، شخصیتهای روایتهای مختلف با این همه اختلاف زمانی و مکانی بر سرنوشت همدیگر تأثیر میگذارند. چند بار هم در فیلم، شخصیت یک روایت، مونولوگی را که مضمون اصلی فیلم است، میگوید و در این حین، تصاویر کوتاهی از شخصیتهای همهی روایتها میبینیم، چرا که سرنوشت همه شخصیتها در امتداد سرنوشت همدیگر است. چالههای آب با انعکاس آسمان آبی و ابر در آن، تصویر نقشهی جهان و آسمان آبی ابری، نمودهای تصویری اسم فیلم هستند. در عنوانبندی هم، نقشهی جهان ظاهر و بعد محو میشود. محو شدن مرزهای کشورها، نشانگر این است که مرزی بین سرنوشت آدمها وجود ندارد. در آغاز فیلم از آسمان به روی سیاره زاکاری میآییم و در پایان از این سیاره به آسمان میرویم و سیارهی زمین نشان داده میشود. در واقع، در ابتدا و انتهای فیلم، سیارهی زمین در آسمان سیارهی زاکاری نشان داده میشود و سرگذشت شخصیتهای متنوعی از سیارهی زمین برای اهالی سیاره زاکاری روایت میشوند. آهنگ «اطلس ابر» ساختهی رابرت فرابیشر، آهنگ خود فیلم هم هست. این قطعه، ششسازه است و فیلم هم، شش خط روایی دارد. در واقع، هر کدام از روایتهای فیلم، همچون سازی هستند که در همنوایی با دیگر روایتها، روایت ششگانهی نهایی فیلم را میسرایند. شخصیت رابرت دربارهی این قطعه میگوید: «در اطلس، حرکات کاملی هست که تصور میکردم ما دوباره و دوباره در زندگیهای متفاوت و زمانهای مختلف، با هم ملاقات میکنیم». جان کلام فیلم هم این است که زندگی انسانها در هر زمانی، در امتداد زندگی انسانهای زمانهای دیگر است.
جایگاه پدر و اهمیت آن در سینما
به نام پدر
مرتضی مظفری این نوشته میکوشد ابعاد پیچیده و چندوجهی شخصیت پدر در قبال فرزند را که موجب بلوغ فکری فرزند میشود تشریح کند وگرنه در تاریخ سینما هستند پدرهایی بیمسئولیت و ظالم که با به جا گذاشتن یادی چرک و ننگین از خود در خاطرات فرزند،حال و آینده بچهشان را تباه کردهاند. به طور مثال در از هم گسیختگی (تونی کای،2011) فضای مسمومی که پدر برای فرزندش ایجاد کرده زندگی دختر و نوهاش را به سیاهی کامل کشانده و نابود کرده است. در پسری با دوچرخه (برادران داردن،2011) قصهی پسربچهای عاصی و یاغی روایت میشود که خشم غیرقابلمهار موجود در رفتارش ارتباط مستقیمی با پدر بیوجدان و بیمسئولیتی دارد که او را رها کرده. آندری زویاگینتسف در النا (2011) رابطهی پدر و دختری را به تصویر میکشد که سرمای بینشان ملموس و دافعهبرانگیز است یا در درخشش (استنلی کوبریک،1980) داستان پدر روانپریشی تعریف میشود که این بار در هیبت یک جک نیکلسونِ ترسناک کمر به قتل فرزند و همسر خود بسته. جو قاتل (ویلیام فریدکین،2011) در فضایی میگذرد که مملو از خشونت و مشنگی است؛ شخصیتهایی خودآزار و دیگر آزار در کنار هم زندگی میکنند و پدر خانواده هم یکی از دیوانگان سادیست این جمع است. میتوان نام فیلمهایی که در آن پدر به جای تجسم مهربانی و مقاومت در زندگی، تصویر هیولایی دهشتناک را برای فرزندْ رقم زده بیشتر ادامه داد اما هدف این نوشته تاکید بر پدرهایی با ویژگیهای مثبت است نه منفی. جایگاه مادر به واسطهی برخورداری از ویژگی بیبدیل عطوفت و محبت که به هیچ وجه با عقل و منطق سازگاری ندارد همیشه بستری دراماتیک برای فیلمسازان فراهم کرده تا بتوانند مادر را به دلیل ویژگیهای منحصربهفردش راحتتر به تصویر بکشند. احساسات بیشتر از هر چیز میتواند بر ذهن تماشاگر تأثیر بگذارد است و خصوصیات یک مادر ابزاری ساده و موثر برای رسیدن به این مقصود است. اما موقعیت پدر در آثار نمایشی به کل متفاوت است. پدر به دلیل حضور مقتدرانه و زمختش در کانون خانواده بیشتر در نقش یک حامی و سرپرست شناسانده میشود که برای حفظ جایگاهش و جلوگیری از خدشه وارد شدن به اتوریته و قدرت پنهانش همواره کوشیده محبت و عشق به فرزند را نه از راه مستقیم و بیرونی بلکه از طریق علاقه و عشقی عملی به اثبات برساند. ابراز عشق کلامی برای پدر نوعی تهدید در شکستن جبروت و موقعیت الگوساز خود است که در بیشتر آثار سینمایی فروریزی این احساسات در مقابل فرزند اکثرا در لحظه اوج فیلم یا بخشهای پایانی اثر رُخ میدهد. این برانگیختگی احساسی که در ظاهر پدر اتفاق میافتد موقعیتی ناب و نایاب برای فیلمساز فراهم میکند که بر خلاف ظاهر همیشگیِ و کاریزما و جذبهی پدر به شمایلی رمانتیک در شخصیت او دست پیدا کند و بُعدهای شخصیتی جایگاه پدر را بیشتر کشف کند. نمایش احساسات یک پدر و اشکهای او میتواند تأثیری به مراتب بیشتر بر مخاطب بگذارد تا تصویر گریه کردن مادر که بر اساس ویژگیهای طبیعی و ذاتیاش چیز عجیبی به نظر نمیرسد. اصولاً فروپاشی احساسی پدر بیشتر از اینکه محصول یک ویژگی ذاتی و طبیعی باشد دلیلی بر رنج و بار عاطفی سنگیم موقعیتی است که او در آن گرفتار آمده. کشف زیرلایههای شخصیت پدر بیشتر وقتها در موقعیتهایی بغرنج شکل میگیرد و پازل این تصویر شکوهمند ذرهذره در مقابل چشمان فرزند و تماشاگر تکمیل میشود.
در من سام هستم (جسی نلسون،2001) پدر به دلیل معلولیت ذهنیاش توانایی نگهداری فرزند را ندارد. او متهم است که در جایگاه یک پدر نمیتواند نقش یک پناهگاه امن را برای دخترش ایفا کند. اما چه چیزی به غیر از بازی شگفت شان پن در نقش پدر، ما را تحتتأثیر قرار میدهد؟ شان پن حتی نمیتواند یک کار ساده را انجام دهد و شغل و درآمدی داشته باشد, چه برسد به تعلیم قواعد و قوانین اجتماعی و اخلاقی. اما چرا رابطهی شان پن و دخترش را دوست داریم و دلمان میخواهد به هر قیمتی این پدر و دختر در کنار هم زندگی کنند؟ سام ویژگی رهبری و عملگرا بودن در زندگی را به دلیل عقبماندگی ذهنی ندارد؛ خصوصیاتی که میتواند مایهی تشخص جایگاه پدر باشد. کشش در ایجاد رابطهی بین این پدر و دختر گرچه حائز هیچ کدام از انواع مسئولیتهای پدرانه برای تربیت فرزند نیست اما واجد همان عشق و شور پدرانه در بزرگ کردن فرزند است؛ نکتهای که در هیچ یک از قوانین رسمی دادگاهها به آن اشاره نشده و نوعی قانون نانوشته محسوب میشود. در در جستوجوی شادی (گابریل موچینو، 2006) ویل اسمیت نقش پدر دربهدر و خانهبهدوشی را ایفا میکند که میکوشد حتی سختترین شرایط را هم چون نمایشی برای فرزندش تبدیل به داستانی فانتزی کند و این قصهی خیالی را در فضایی مصیبتبار برایش بازی کند. این گونه میشود که بهانهی شب بیرون خوابیدن و بیخانمانی، دایناسورهایی هستند که وحشیانه حمله کردهاند پس باید برای حفظ جان به گوشهای از شهر پناه برد و شب را صبح کرد. در زندگی زیباست (روبرتو بنینی، 1997) پدر دقیقاً همان کاری را برای فرزندش در شرایط سخت و مرگبار انجام میدهد که ویل اسمیت در فیلم قبلی انجام داد؛ لحظهی پایانی و مرگ پدر در زندگی زیباست همچون یک سمفونی باشکوه در مقابل چشمان فرزند اجرا میشود. پدر میداند که فرزندش طاقت دیدن این صحنهی غمانگیز را ندارد پس لحظههای آخر زندگی را هم مثل تمام طول فیلم برای او نقش بازی میکند و موقعیت ایجادشده را برای او تغییر میدهد و زندگی چرک و خونین واقعی را با عشقی پدرانه تبدیل به فیلمی پرشور و کمدی میکند. بنینی در زندگی زیباست تصویری بسیار پرشکوه و ایدهآل از شمایل یک پدر ارائه میدهد. استیون دالدری در گوشخراش و فوقالعاده نزدیک (2011) از تام هنکس پدری میسازد که با مرگش معمایی برای فرزندش طراحی کرده. مسیر کشف این معما همان شکوفایی و بلوغ فرزند است. پسر در این فیلم به پدرش همچون الههای اعتقاد دارد و هرچه که او گفته را توشهی راه قرار میدهد و دل به دریا میزند. پدر مُرده اما حضور او در ذهن پسر آنقدر سایه افکنده که انگار تجسم فیزیکی هم دارد. پدر در کل، تصویر یک الگوی بینقص را در ذهن فرزند میسازد. همچون رهبری کاریزماتیک فرامین و اخلاق و کردارش به چشم فرزند نیک میآید و فرزند با تمام وجود تلاش میکند تا مقلد او باشد. ترمه در جدایی نادر از سیمین(اصغر فرهادی، 2011) رابطهای تنگاتنگ و گرم با پدرش دارد و بسیار تحتتأثیر اوست. صحنهی درخشان پمپبنزین و سکانس کلیدی درس پرسیدن پدر از دختر بر نقش پدر به عنوان یک معلم در زندگی تأکید دارد. پدر مفاهیم غلط تثبیتشده در کتابها را زیر سوال میبرد و به دخترش میآموزد که چهگونه باید در جامعه حقش را بگیرد. پدر نادر، پیرمردی فرتوت و مبتلا به بیماری آلزایمر، عامل اساسی عدم مهاجرت اوست. اصغر فرهادی پدر را نمادی از آب و خاک و میراث فرزند نشان میدهد که دل کندن از آن امکانپذیر نیست. در فیلم زیبا و بدیع جانوران حیاتوحش جنوب (بنت زیتلین،2012) این بار هم پدر در غیاب حضور مادر که انگار به ابدیت پیوسته پایگاهی غیرقابلجایگزین برای دخترش دارد. دختری که در شرایطی غیرقابلباور زندگی میکند، در محیطی بدوی و خشن که خشم طبیعت هم زندگیشان را فرا گرفته چشم و گوشش به جایگاه پدر است. آدمهای فیلم مدرنیته را تهدیدی برای زندگی خود میدانند و به هیچ وجه راضی به خروج از منطقهای که در آن زندگی میکنند نیستند. دختر در کنار دنیای واقعی در فضایی سورئال از حیواناتی وحشی میترسد. پدر به او با خشم، مهر را میآموزد؛ ایستادگی و مقاومت در هر شرایطی را. اینکه چهگونه در موقعیتی بحرانی بتوانیم خود را زنده نگه داریم و از مهلکه بگریزیم؛ درست شبیه همان تصویر الگوساز پدر و تعالیمش که آندری زویاگینتسف در فیلم شگفت بازگشت (2003) به تصویر کشید. یکی از برادران فیلم، مطیع بیچونوچرای پدر میشود و گوش به فرمان اوست اما دیگری اطاعت و احترام بیش از حد به پدر را خطری برای غرور و استقلال خود میبیند. پدری که زویاگینتسف در به تصویر میکشد گرچه مدتی در دنیای فرزندانش غایب بوده و ظاهری خشن و غیرمنعطف دارد اما شخصیتش پر از رمز و راز نامکشوف است. او انگار افقی را میبیند که فرزندانش ناتوان از رویت آن هستند. او قرار است پسرانش را آگاهانه در مسیر مشکلاتی سخت قرار دهد؛ به آنها میانبُرهایی برای گریز از مشکلات بیاموزاند و در هزارتوهای زندگی، آنها را با تجربههایشان تنها بگذارد تا راهشان را همچنان ادامه دهند. پدران قرار است از خود میراثی به جای بگذارند که فرزندان در ادامهی راه از این گنجینه استفاده کنند. در پایان جانوران حیات وحش جنوب به واسطه حضور پدر و تعلیماتش، دختر دیگر از کابوس حیوانات غولپیکر دنیای جلوی چشمانش او نمیترسد. برادران بازگشت تنها با تأسی از رفتار پدر و کارهایی که در مواقع بحرانی و خاص انجام میداد میتوانند پس از مرگ پدر از آن جزیرهی سحرانگیز جان سالم به در ببرند. انسان در کانون خانواده بزرگ میشود، تجربه کسب میکند و به بلوغ میرسد. پدر در این نهاد نقشی اساسی برای فرزند دارد. پدر در چنین فیلمهایی از دیگاه کودک چون الههای مینماید که اعمال و رفتارش الگو میسازد. فرزندان ادامهدهندگان راه پدرانشان هستند.
|