نویسنده فریاد میزند!
|
فیلمنامهی هیس! دخترها فریاد نمیزنند به سیاق آثار قبلی پوران درخشنده مضمونگراست و بیش از آنکه با دغدغهی روایت داستان طراحی شده باشد بر انتقال پیامها و هشدارهای اجتماعی و تربیتیاش تأکید دارد و این بار محور فیلمنامه شخصیت قربانی است. قربانی در اکثر فیلمنامههای درخشنده یک معلول است. حال این معلولیت به تناسب قصه، یا نمود جسمی دارد که ترحم بیشتری بربیانگیزد یا مانند همین فیلمنامهی اخیر روانی است و از شدیدترین نوعش. در هیس... قربانی قصه، دختربچههای سالم هستند که تحت تأثیر یکی از بزرگترین آسیبهای اجتماعی، معلول روانی میشوند. و باز هم به سبک همیشگی کارگردان، مردمان مقصر که خانوادهی معلول را هم شامل میشوند، جامعهای ناآگاه و مقصر را پیرامون قربانیها تشکیل میدهند. هنوز همان پدر بیتوجه پرندهی کوچک خوشبختی، اطرافیان خودخواه پسر نوجوان در رابطه، برخوردهای غیرانسانی با پسر مبتلا به سندرم دان در بچههای ابدی، با شمایلی نهچندان متفاوت در هیس... حضور دارند. و در مقابلشان یک غریبه مانند معلم مدرسه، و اینجا وکیلی که میتواند متهمهای خاص را به حرف بیاورد و بیگناهیشان را اثبات کند، یکتنه میایستد. ملودرام با بهکارگیری هر چه شدیدتر مؤلفههایش تلاش میکند مخاطب را به همان نسبت که وقایع را آبوتاب و سوزوگداز میدهد با ماجراها درگیر کند. اما پوران درخشنده چهقدر در القای تم و مضمون فیلمنامهاش که به نظر میرسد مهمترین هدف او از ساخت این فیلم است، موفق است؟
شخصیتها در اختیار تم هیس... دارای یک پلات معمایی-و دادگاهی در فیلمنامهای جنایی است. طبق چنین پلاتی وکیل با بازی مریلا زارعی باید تنها پیشبرندهی داستان باشد و فیلمنامه باید حول محور جرم، یا دلایل روانکاوانهی ارتکاب به جرم، یا تلاش برای قانعکردن طرفین درگیر که یکی از آنها دادگاه و دادستان است، بچرخد. تلاش دادستان برای اثبات جرم و قانع کردن دادگاه برای صدور حکمی مبنی بر اشد مجازات مهمترین مانع این نوع پلاتها مخصوصاً در قالب جنایی آن است. حالا هرچه این مؤلفهها قویتر چیده شوند، هر چه در لایههای داستانی پیچیدهتر بیان شوند و هرچه مجموعهی وکیل/-موکل که هر دو یک هدف دارند با چالشهای عجیبتری مواجه شوند داستان مؤثرتر است و همذاتپنداری مخاطب تضمین شدهتر. و هر چهقدر موانعی که فیلمنامهنویسان طراحی میکنند ظریفتر و نوآورانهتر باشند، فیلم در جذب مخاطبان حرفهای و منتقدان که از این نوع فیلمها کم ندیدهاند و سختتر ارتباط برقرار میکنند، موفقتر خواهد بود. اما در هیس... عملکردهای شخصیتها در فیلمنامه انسجام لازم را ندارند. وکیل به عنوان پیشبرندهی فیلمنامه گاهی جایش را به بازپرس پرونده میدهد و حتی گاهی در جایگاهی بالاتر از بازپرس قرار داده میشود. در فصل گرهگشایی ناگهان، نامزد موکل پیشبرندهی اصلی داستان میشود و اوست که وکیل را راه میاندازد و دوباره پرت میکند توی قصه. هندسهی روایی درست ترسیم شده، اما به جای یک محور استوار که جای پایش محکم باشد، چند نقطهی متزلزل به عنوان نقطهی اتکای شخصیتها قرار گرفتهاند که جای خود را به همدیگر میدهند و حتی بین مانع و پیشبرنده جابهجا میشوند. مانع فیلمنامه که قرار است دادستان و باقی دستگاه قضایی باشند، هم از همین قاعده پیروی میکند. به چند تکه تقسیم شده و سهم تأثیرگذاری که به هرکدام میرسد، اندک است. در یک سکانس یکیشان وظیفهی ممانعت از موفقیت قهرمان را به عهده میگیرد و در سکانسی دیگر به مکمل پیشبرنده، یعنی همراه وکیل تبدیل میشود. شخصیتهایی که شهاب حسینی، جمشید هاشمپور، فرهاد آییش و امیر دژاکام ایفای نقششان را بر عهده دارند، اگر قواعد فیلمنامه رعایت شود، همگی یک نفرند. در واقع حذف هاشمپور، آییش و دژاکام هیچ خدشهای به روند داستان وارد نمیکند اگر - فرضاً- شخصیت بازپرس به جای همهی آنها مانعی شود که مثل دیوار جلوی وکیل بایستد. آنوقت چنین مانع سرسختی اگر در نقطهای از فیلمنامه متحول شود، این تحول باید از نقاط طلایی داستان و فرازی بهیادماندنی از فیلم بشود. در هیس... همهچیز بر تکاندهنده بودن آزار جنسی دختران خردسال، یعنی همان محور تماتیک سوار است و آگاهی از این رویداد سهمگین، میتواند هر آدم سنگدل یا محکمی را از این رو به آن رو کند؛ یعنی همین بازپرس را. البته پدر کودک خردسال که قرار است تنها شاهد نجاتدهندهی متهم در دادگاه باشد، از بازپرس و پلیس که روزی چند تا از این مجرمان میبینند، سرسختتر رفتار میکند. چون قرار است تم فیلمنامه این باشد که مردم به خاطر آبرو حتی چشم بر آزار جنسی فرزند خردسالشان میبندند. قرار است همهی شخصیتها در اختیار این تم و همهی آدمهای جامعه شرمندهی این اتفاق سنگدلانه باشند و به همین دلیل بدیهیترین فرضها هم نادیده انگاشته میشوند؛ از جمله اینکه چهطور بازپرس و عوامل قضایی در برابر این فاجعهی انسانی تأثیر عمیقی میپذیرند اما پدر دخترک نه.
تشتت در شخصیتهای همنقش، باعث میشود که خود فیلمنامهنویسان هم نقشهای داستانی آدمها را فراموش کنند و هر کس فقط نقش اجتماعی رئالیستیاش را به عهده گرفته و وظیفهاش را بر طبق قانون و آییننامه انجام بدهد، نه بر طبق آنچه داستان فیلمنامه در چارچوب روایی و ساختاریاش ایجاب میکند. پلیس، مجرم را دستگیر کند و ازش اعتراف بگیرد، دادستان کیفرخواست را بخواند، بازپرس جدی باشد و در مقابل مجرم محکم بایستد و وکیل، در دادگاه شعار بدهد که قاضی تحت تأثیر قرار بگیرد. بعضی شخصیتهای فیلمنامه انگار از آتش خشم نویسندگان نسبت به مقصران اجتماعی دور ماندهاند. آنها ظرایفی در طراحی و اجرا دارند که بهیادماندنیشان میکند. دو نگهبانی که همیشه همراه دخترند، از ابتدا تا انتها بدون حتی یک دیالوگِ مشخص و تأثیرگذار، و فقط با رفتار و نوع حضورشان در طول فیلمنامه متحول میشوند و با کمترین میزان شعارزدگی و اشارههای آشکار و توضیحدهنده، به مخاطب چنین منتقل میشود که آنها با قربانیان این نوع آزار همدردند، هر چند تا آخرین لحظه به دلیل وظیفهای که بر عهده دارند مجبورند خوددار باشند و احساس واقعیشان را پنهان بدارند؛ چرا که آنها مأمورند و معذور. مراد، کارگر خانهزاد هم از ابتدا یک هیولا نیست بلکه بهتدریج گرفتار حس سادیستی و گرایش اهریمنیای که در وجودش هست میشود. او در فیلمنامه شبیه یک قربانی تصویر شده و تا حدودی خاکستری است. ولی پدر و مادرها در این داستان بیشتر زیر تیغ انتقاد فیلمنامهنویسان بودهاند تا دادستانی که برای شیرین مجازات اعدام میخواهد و حتی خدمتکار سادیستی. البته این خاصیت فیلمنامههای تحت ممیزی است که در آنها باید تا آنجا که امکانش وجود دارد گناه به گردن آدمهای عادی بیفتد. و در نتیجهی همین ملاحظهها جهتگیری کارگردان طوریست که در هیس... مخاطب از هیچ کس به اندازهی پدرها و مادرهای دختربچههای خردسال متنفر نمیشود و هیچ شخص یا گروهی را به اندازهی خود خانوادهها مقصر نمیداند. البته این جهتگیری ظاهراً یکی از هدفهای درخشنده هم بوده و شاید در القای این احساس به مخاطبانش تعمدی داشته و میخواسته خانوادهها مقصر انگاشته شود تا رفتار عمومی جامعه در مواجهه با چنین پدیدههای شوم و تأسفبرانگیزی تغییر کند. حتی در این صورت هم باز ایراد اصلی هیس... همین استراتژی سازندهاش است که پیام اجتماعی فیلمش را به اصول سینمایی و منطق دراماتیک ترجیح داده است.
خط قرمز هیس... سیمرغ بلورین بهترین فیلم از نگاه تماشاگران جشنوارهی فیلم فجر را دریافت کرد و در اکران عمومی هم با استقبال مخاطبان مواجه شده و خوب میفروشد. یکی از مهمترین دلایل این استقبال عبور از خط قرمزی است که تا به حال کسی از آن عبور نکرده بود. پرداختن به آسیبهای جنسی که به دختران کمسنوسال وارد میشود، حتی در خبر چندخطی روزنامه هم دل مخاطب را به درد میآورد و توجه عموم را برمیانگیزد، چه برسد به اینکه داستانی ملتهب پیش رو باشد با شخصیتهایی که بازیگران موردعلاقهی مردم بازیشان میکنند و روایتی خوشرنگولعاب و آبدار! ولی آنچه مخاطب سختگیر را راضی نمیکند پرداختن به این معضل با تنها یک نوع مقصر است؛ خانواده و مردم عادی. حتی وکیل هم در نطق خود در دادگاه بیش از آنکه خطابش به دستگاه قضایی باشد، به مردم عادی است. چرا که پرداخت فیلمنامه به معضل، از این نگاه است و تنها گناه دادگاه چشمپوشی از معضل روانی مجرم، هنگام صدور حکم است. در حالی که این چشمپوشی مربوط به همهی دادگاههای دنیا و همهی مجرمان است. معمولاً قاتل زنجیرهای هم تحت آسیبهای روانی که در کودکی و نوجوانی بهش وارد شده دست به قتلهای همسان و منتسب به آن آسیب میزند و طبیعیست که هیچ دادگاهی نمیتواند پیش از وقوع جرم، از روی فشارها و آسیبهایی که قربانی بودن یک متهم احتمالِ ارتکاب آن در آینده را دربارهاش زیاد میکند، حکمی علیه او صادر کند.
دادگاه در داستانهای معمایی-و درامهای دادگاهی که معما در دادگاه طرح و همانجا به نتیجه (مجازات یا تبرئهی متهم) میرسد، دادگاه خود یک شخصیت است. دادگاه مسیر داستان را تعیین میکند، بزنگاهها را تغییر میدهد و سرنوشت آدمها را رقم میزند. در سینمای دنیا معمولاً بازوی مهمی از این شخصیت خاموش اما تأثیرگذار، هیأت منصفه است که همه تلاش میکنند روی آن تأثیر بگذارند. بخش مهمی از تعلیق و هیجان و اضطراب داستان ناشی از انتظار کشیدن مخاطبان برای شنیدن جواب هیأت منصفه و تعیین سرنوشت متهم است. دادستان، وکیل، شاهدان و متهم حرفها را به امید تأثیرگذاری بر هیأت منصفه یا خطاب به اعضای آن میزنند. آدمهایی که پرتعداد بودنشان نوعی اطمینان خاطر در متهم و وکیل ایجاد میکند و امیدواری برای اجرای عدالت را بیشتر میکند. در سینمای ما، با توجه به نوع قوانین و آداب حقوقیمان، وکیل به دنبال این تأثیرگذاری بر قاضی یا در مراحل بعدی بر جمع پنج نفرهی قضات است. به این ترتیب هیأت منصفه که نمادی از افکار عمومی است جایش را به فرد میدهد که به تبع فردیتش میتواند خوب یا بد، منصف یا بیدادگر، باهوش یا کودن و سختگیر یا آسانگیر باشد. در هیس... بر خلاف اغلب فیلمنامههایی که با این الگو در تاریخ سینما ساخته شدهاند، هیچ اتفاق غیرمنتظرهای در دادگاه نمیافتد که مسیر داستان را تغییر بدهد، دست وکیل را پر یا خالی کند، و یا همه را و مهمتر از همه مخاطب را غافلگیر کند. دادگاه همانطور پیش میرود که از اول انتظار میرفت و شیوهی معهود و معمولش است؛ مرحله به مرحله. انگار یک دادگاه واقعی را تماشا میکنیم، نه یک دادگاه طراحیشده برای آنکه داستان یک ملودرام جنایی در آن پیش برود. و این هم یکی از مؤلفههایی است که میتوانست با خلاقیت در پرداخت و نمایشی شدنش، مخاطبان جدیتر را با فیلم همراه کند. دادگاه در هیس... فقط یک مکان است و اگر هم شخصیتی برایش قائل باشیم شخصیتی تخت، بیاوج و فرود و پیشبینیپذیر دارد و این برای یک فیلم معمایی/ دادگاهی بزرگترین نقطهی ضعف است. البته این نکته را نباید از نظر دور داشت که پوران درخشنده در نمایش رفتارشناسی قضات و دادستان و ماموران قضایی، واقعگرایانه عمل کرده که نشان از شناخت و تسلطی دارد که نتیجهی تحقیق و تجربهی حضور در موقعیتهای واقعی است.
اجرای فیلمنامه و سهم آن در فروش فیلم برگ برندهی جذب مخاطب در هیس... (گذشته از بازیگران) فیلمنامه است؛ به جهت موضوع داستان و همچنین پلات تا نقطهی میانی آن که همان کشف جرم سالها پیش است. کارگردان در اجرای فیلمنامه، با نزدیک شدن بیش از حد به شخصیت قربانی (شیرین) تلاش میکند درجهی همذاتپنداری مخاطب را بالا ببرد، اما مخاطب آنجایی در فیلمنامه گیر میافتد که بازپرس اخمو و جدی در مقابل آنچه بر قربانی رفته کوتاه میآید؛ یعنی دیالوگها و سکانسهای اولین فلاشبک. فلاشبکها به سادهترین شیوهی اجرایی در مقابل دیدگان مخاطب قرار میگیرند، اما در موارد انگشتشماری جایشان درست است و سؤالِ پیش از آن، در زمان حال، بهدرستی و بهموقع طرح شده است. استفادههای بزرگنمایانه از موسیقی و صدا و حتی سکوتها با تکافکتهای صوتی نهتنها تأثیرگذار نیستند، بلکه نقاط مثبت فیلمنامه را زیر سایهی انبوه عناصر ملودرام رنگباخته میکنند.
گرهگشایی شاید حتی آنها که فیلم را دوست دارند و دیدنش را به دیگران توصیه کردهاند و درجشنواره به آن رأی دادهاند، معتقد باشند پایانهای بهتری برای هیس... میشد طراحی کرد. بعید است پایان تکراری دویدن شخصیتها از این کوی به آن کوچه به دنبال رضایت برای هیچ مخاطبی تأثیرگذار باشد. و موانعِ بهیکبارهای هم که بیدلیل و بیموقع کاشته شدهاند اگر تأثیرگذاری داشته باشند از نوع منفی آن است. فصل گرهگشایی بیشترین آسیب را به فیلمنامه زده و باعث شده ازدیاد استفاده از عناصر ملودرام بیشتر به چشم بیاید. هیس... میتوانست با همین طرح داستانی، صرفنظر از پایانبندیاش به یک فیلمنامهی تلخ و سنگین تبدیل شود و ملودرام اجتماعی اثرگذار و خوشساختی به دور از مؤلفههای سطحی و احساساتی و شعاری باشد، اما برای پوران درخشنده فریاد زدنِ یک معضل اجتماعی و نشان دادن مقصرانش با انگشت، مهمتر از قواعد ژانر و رویکردهای تازه در بیان سینمایی است و شکل کنونی فیلم حاصل همین شیوهی نگاه و رویکرد است.
|
|
|