نوروز امسال با بصرفه‌ترین سیم‌کار کشور

رؤیاهایت را به چنگ نیاور!

 

روبی اسپارکسRuby Sparks 
کارگردان‌ها:‌ جاناتان دِیتن، والری فاریس. فیلم‌نامه: زویی کازان. بازیگران: پل دانو (کلوین)، زویی کازان (روبی)، کریس مسینا (هری)، آنت بنینگ (گرترود)، آنتونیو باندراس (مورت). محصول 2012، 104 دقیقه.
نویسنده‌ی جوان و موفقی به نام کلوین به‌تازگی به رابطه‌ی عاشقانه‌ی پنج‌ساله‌اش پایان داده و دچار افسردگی و بن‌بست ذهنی شده. اما پس از صحبت با یک روان‌شناس داستانی خیالی و عاشقانه با حضور خودش به او الهام می‌شود که بلافاصله شروع به نوشتنش می‌کند. اما کمی بعد، کلوین ناگهان متوجه می‌شود که معشوق رؤیایی‌اش به واقعیت آمده و دارد با او زندگی می‌کند...

1. ایده‌ی مواجهه آفرینشگر با مخلوق او، بلافاصله داستان هیولای فرانکنستین را به یاد می­آورد. موجودی که پس از خلق، بنا را بر نافرمانی گذاشت و جدا از خواست و اراده‌ی خالقش، راه خود را در پیش گرفت. پس از طرح نظریه‌ی «مرگ مؤلف» در دهه‌ی 1970، این اصل از سوی نظریه­پردازان و منتقدان هنری پذیرفته شد که اثر هنری، به محض وجود یافتن، راه خود را در پیش می‌گیرد. به همین دلیل معمولاً بسیاری از کارگردانان، رمان‌نویسان، شاعران و به طور کلی کسانی که دست در کار خلق هنر دارند، از شنیدن اظهار نظرهای منتقدان و مخاطبان شگفت­زده می­شوند و گاهی حتی در مقام تحقیر می­گویند که اینان در اثر ما چیزی را یافته­اند که خودمان هم خبر نداشته­ایم. غافل از این‌که با بیان این امر، ناخواسته درستی نظریه‌ی مرگ مؤلف را آشکار می‌کنند. نیازی هم نیست فیلم­سازان حتماً با این نظریه­ها آشنا باشند؛ مثلاً اصغر فرهادی پس از موفقیت جدایی نادر از سیمین در جشنواره‌ی برلین، گفت که این جایزه نه به او بلکه به فیلم تعلق گرفته است. سخن درستی­ست. او فیلمش را ساخته بود و حالا مخلوق او، جدا از خواست و نیت سازنده­اش، در سرزمین­های دیگر، در افق­های دانایی دیگر زندگی­های جدیدی را تجربه می­کرد.

2. هوشمندی فیلم روبی اسپارکس، در روایت داستانی خلاف این اصل است. نویسنده­ای که با نوشتن یک رمان، شخصیت مطلوبی را خلق کرده و آن شخصیت خالی از هویت که سرنخ تمام حرکت­ها و تصمیم­هایش در دست نویسنده است، قدم به زندگی او می­گذارد. مخلوقی که شکل نهایی به خود نمی­گیرد چون به جای زندگی در جهان متن، قدم به دنیای واقعی زندگی نویسنده گذاشته است. نویسنده­ای که در این رابطه‌ی جدید، موجودی‌ست با نیت­ها و خواست­های متفاوت و سویه­های مختلف شخصیت یک انسان.

3. حتماً این جمله‌ی معروف را شنیده­ و حتی بر زبان آورده­ایم که ای‌کاش دوست یا شریک زندگی­مان همانی بود که می‌خواستیم. روبی اسپارکس دقیقاً همین داستان را پیش چشم ما می­گذارد. آن دختر در زندگی هرروزه‌ی نویسنده، هر لحظه همان کسی می‌شود که او «می­خواهد»؛ اما نه‌تنها شخصیت اصلی این فیلم، بلکه هر یک از ما مگر چه­قدر خود را می‌شناسیم؟ چه اندازه از میل­ها و انگیزه­های‌مان مطلع­ایم؟ آگاهی کلوین از این حقیقت که اختیار رفتار و گفتار روبی را در دست دارد، او را با یکی از هولناک­ترین بخش­های وجودش آشنا می­کند. بخش خودخواه و دیکتارتورمآبی که کلوین با اتکا به آن می­تواند انسانی را از خود تهی و از خواست خود سرشارش کند. تکان­دهنده­ترین سکانس فیلم هم جایی­ست که کلوین اصل این واقعیت را به روبی می­گوید. پی بردن روبی به این‌که سرنخ تمام حرکت­هایش در دست دیگری­ست و نفرت کلوین از نقشی که در این بازی بر عهده دارد، در کنار پرداخت بصری و اجرای درخشان این سکانس، یکی از بهترین نقطه­های اوج و گره‌گشایی‌های فیلم­های سال­های اخیر را رقم می­زند.

4. همه‌ی چیزی که معجزه‌ی نخستین را به فاجعه‌ی نهایی می­رساند، تن ندادن نویسنده و شخصیت رمانش به جایگاه اصلی‌شان است. تراژدی از جایی آغاز می­شود که نویسنده، به جای خلق روبی و بعد رها کردنش در دنیای داستان، آرزوی داشتن او را در سر می‌پروراند و شخصیت ایده­آل متن او در جهان واقعی به موجود رقت­انگیزی بدل می­شود که هویتش با حضور در کنار دیگری شکل می­گیرد؛ آن هم در بازی تلخی به نام واقعیت یافتن رؤیاها و رسیدن به محبوبی که هر لحظه همانی می‌شود که تو می­خواهی. فیلم در نهایت همان راهی را در پیش می­گیرد که وودی آلن در رز ارغوانی قاهره­، با بازگرداندن آن شخصیت بیرون‌زده از پرده‌ی سینما به دنیای داستان فیلم، به گونه­ای دیگر در آن قدم گذاشته بود. هر دو فیلم در نهایت شخصیت­های داستانی­شان را به دنیای متن بازمی­گردانند. چرا که آزادی­ای اگر هست، در همان دنیای فیلم و داستان است.

5. با این حال روبی اسپارکس در یک قدمی تبدیل شدن به فیلمی یک­دست و درخشان درمی­ماند. پرداخت رابطه‌ی کلوین و روبی با خانواده‌ی کلوین یکی از نکته­های ضعیف فیلم است. احتمالاً هدف اولیه این بوده که متناسب با اصول فیلم­نامه­نویسی، مخاطب از وضعیت خانوادگی کلوین هم آگاه شود. اما جدا از برادر کلوین که حضورش به همراه شدن مخاطب با معجزه‌ی فیلم بسیار یاری­رسان است، سایر بخش­ها از جمله قرینه­سازی رابطه‌ی این برادر و همسرش با زندگی کلوین و روبی و به‌ویژه سکانس­های سفر زوج اصلی داستان به خانه‌ی مادر کلوین، چنان تنیده­نشده در ساختار اثر و جداافتاده از اصل متن به نظر می‌رسند که می­توان به‌سادگی این بخش­ها را حذف کرد و هم­چنان از تماشای داستان اصلی لذت برد. قبول داریم که فیلم‌نامه­نویس باید وضعیت روحی و اخلاقی و خانوادگی شخصیت­هایش را بشناسد اما قرار نیست هر یک از این­ها را در حد چند سکانس در فیلم­نامه بگنجاند که مثلاً شخصیت­های پرداخت­شده­ای داشته باشد. برای رساندن منظور، اشاره به یکی دیگر از فیلم­های شاخص سال گذشته‌ی هالیوود راه­گشاست. در پرواز رابرت ز­مکیس، که محور اصلی داستانش یک خلبان به نام ویتاکر است، کل آگاهی ما از گذشته‌ی او، در گفت­وگوی او با نیکول در سکانسی نسبتاً کوتاه در بالکن خانه‌ی پدربزرگش به دست می­آید. ایراد روبی اسپارکس در احساس تعهد بی­دلیل برای «نشان دادن» به جای «گفتن» است. اطلاعاتی هم که از آن رابطه به دست می­آوریم، هیچ کمکی به شناخت بیش­تر ما از کلوین نمی‌کند.
شاید ترس از دست رفتن چنین ایده‌ی درخشانی، هر فیلم­نامه­نویس دیگری را هم به وحشت و پرگویی و محاظه‌کاری وامی‌داشت. به هر حال فیلم آن ­قدر در پیش­برد داستان شخصیت­های اصلی­اش موفق عمل می­کند و به حدی سکانس­های هوشمندانه پیش روی‌مان می­گذارد که از این ایراد و زیاده­گویی هم بگذریم. (امتیاز: 7 از 10)

جدیدتر‌ها

آرشیو