نام کریم لکزاده در عرصهی فیلمسازی از قمارباز (1394) شروع به درخشش کرد؛ فیلم کوتاهی راجع به قماربازانِ زندگی که تحسینهای بسیاری را برانگیخت. قیچی (1394) هم به عنوان اولین فیلم بلند لکزاده، قصهی فرار مرد جوانی است که در پایان سفری پرماجرا به نقطهای دورافتاده میرسد و درمییابد که گناهان و لغزشهای قدیمی سایههایی بس بلند دارند. لکزاده در کلهسرخ (1395) باز هم سراغ قصهای از جنس سفرهای پرماجرا رفته است، اما این بار شمردهتر قصه میگوید و دیگر اثری از داستانهای فرعی زاید قیچی نیست.
لکزاده از لوکیشنهایی در منطقهی کوهستانی فیروزکوه استفاده کرده است تا بتواند با انتقال حس اسارت در جنگلی پوشیده از برف، محاصرهی فرهاد (بهزاد دورانی) توسط گذشتهی خانوادگیاش را به زبان تصویر ترسیم کند. بارش برف، همچون ریزش افکار پریشان بر ذهن، لحظهای به قهرمان قصه امان نمیدهد و یکسره عرصه را بر او تنگ میکند. سرمای حاصل از این فضای برفی، سرمای روابط انسانی حتی در محیط خانوادهای روستایی را تجسم میبخشد و این برف همچون شخصیتی پویا، در جایجای فیلم حاضر میشود و در بزنگاههای درام با شدت یافتن آن، همچون پیشگو، مخاطب را متوجه اتفاقی مهلک در آینده میکند.
لکزاده از کنتراست رنگ قرمز در قالب خون رضا (برادر فرهاد) و سفید در هیبت برف استفاده میکند تا به جدال ذهنی فرهاد برای انتقام جلوهای عینی ببخشد. در قیچی هم بازیهای فرمی او با رنگ قرمز خاک و تقابل آن با فضای تیرهوتار شهر در ابتدای داستان، نمونهای از علاقهی کارگردان به انتقال حس صحنه از طریق عناصر بصری بود و همین رویه در این فیلم هم ادامه دارد. فرهاد که دائم برف میخورد، در حال گذار از این سفیدی و پاکی به سوی خونخواهی است.
تم انتقام در تاریخ سینما بارها دستمایه ساخت فیلمهای بهیادماندنی قرار گرفته است که یک مثال متأخرش در سینمای ایران، پرویز (مجید برزگر، 1991) است. برزگر در پرویز طغیان پیرپسری آرام را ترسیم میکند که کنشهای تحقیرکنندهی اطرافیانش او را به وادی انتقام میکشاند. درامی که با جزییات متعدد در شخصیتپردازی، مسیر انقلاب روحی پرویز را تصویرسازی میکند. در قیچی هم تنش و برخورد میان پسری جوان و پدری که با وجود رویکرد سلطهجو و قاهرش قصدی جز دفاع از پسر ندارد نقطهی عزیمت داستان و یکی از مایههای مهم فیلم است. در قیچی هم مثل پرویز تقابل پدر و پسر وجود دارد و این بار پسر برای اینکه زیر بار حمایت پدر نرود بیدلیل علیه او میشورد و به ناکجا میگریزد. در کلهسرخ نیز شخصیت مرکزی درام مردی آرام است. فرهاد سالهاست که از اطرافیانش فاصله گرفته است اما حوادث او را فرامیخوانند.
چهرهی فرهاد نشانی از اضطراب و التهاب ندارد و حتی وقتی تصمیمش را برای انتقام میگیرد باز هم در کمال خونسردی گام برمیدارد. لکزاده برای تجسم بخشیدن به حالات روحی پنهان فرهاد، از رنگ لباس به عنوان محمل و نشانهی انتقال احساسات استفاده میکند. فرهاد در ابتدای قصه، سبک لباس میپوشد و رنگهای لباس او اکثراً تیره است اما با گذر زمان و عبور از پردهی اول، لباسها ضخیمتر و رنگ آنها روشنتر میشود و در نهایت در جادهی انتقام لباس قرمز بر تن میکند؛ رنگی که حکایت از کارزاری خونین دارد. لکزاده برای بیان تغییر در شخصیت فرهاد، از خواب او نیز استفاده میکند. وی در ابتدای فیلم خوابش چنان سنگین است که مورد شماتت همکارانش قرار میگیرد اما بهمرور با درگیر شدن در ماجرای انتقام، حتی صدای تیکتاک ساعت دیواری را برنمیتابد. از سوی دیگر فرهاد با پیشروی در قصه، کنشمندتر میشود و در طول مسیر بهتدریج اصالت وجودی خویش را بازمییابد، تا جایی که درخواست خواهرش برای سر بریدن یکی از مرغها را میپذیرد، به سراغ شکستن هیزمها میرود و خصمانه با طلبکار در کارگاه مقواسازی گلاویز میشود. اصالت او هوشمندانه در نامش نیز نهفته است: مردی که او را کلهسرخ صدا میزنند.
در سگهای پوشالی (سام پکینپا، 1971) هم محور داستان، بروز بدویترین وجوه شخصیت دیوید سامنر (داستین هافمن) است؛ مردی موجه که به اقتضای وجود متجاوزان در دنیای بیرحم، دست به انتقامی خونین میزند. چنین چرخشهای داستانی از فردی آرام به انسانی پرخاشگر ابعاد دراماتیک وسیعی دارند و در این بستر دراماتیک، میتوان جهان درندهخوی معاصر را به تصویر کشید و از پلشتیها صحبت به میان آورد. نمونهی درخشان دیگر در این حیطه، مرد مرده (جیم جارموش، 1995) است که سیر تدریجی تبدیل جوانی سربهزیر به ماشین آدمکشی را به سبک خودش تصویر میکند!
انتقامهای سینمایی معمولاً از پیش طراحی شدهاند و فیلمسازان برای جذابتر شدن فیلمها، ظرافتها و موانعی را سر راه قهرمان قرار میدهند تا بیننده محو رمزگشایی از معمای انتقام شود، اما لکزاده انتقام را به سادهترین شکل ممکن تصویر میکند و به جای طراحی نقشههای حیلهگرانه، فرهاد را رهسپار جادهی بازیابی خاطرات گذشته و کندوکاو در چیستیاش میکند؛ مسیری سوبژکتیو که فضایی فانتزی به نیمهی دوم داستان میدهد و فرهاد را با تلاطم روحی مواجه میکند. فیلمساز آغاز این سفر ادیسهوار را با خارج کردن باتری ساعت به تصویر میکشد، جایی که زمان میایستد و ذهنیات فرهاد نسبت به جهان پیرامونی بهتدریج دچار تغییرهایی میشود. در اپیزود کوهنوردان رؤیاها، آکیرا کوروساوا برای عینیت بخشیدن به نگرش جدید کوهنوردان به زندگی، از چنین فضای سوبژکتیوی در لوکیشنهایی مدفون در یخبندان و کولاک استفاده میکند.
بهزاد دورانی بازیگر نقش فرهاد (که همان سرپرست گروه فیلمبرداری در باد ما را خواهد برد کیارستمی است) پای ثابت آثار کریم لکزاده است. او ابعاد مختلف روانشناختی شخصیت منزوی و خشک فرهاد را با صورتی بیحالت و کنترل هر گونه کنش نمایش میدهد. مردی که چشمانی مصمم و نفوذناپذیر دارد و حتی در غمانگیزترین ثانیههای عمرش خم بر ابرو نمیآورد، چنان که گویی از فیلمهای کوریسماکی و جهان یخزدهی او، پا به دنیای کلهسرخ نهاده است. دورانی حتی در صحنهی درگیری در کارگاه یا تدفین برادرش هم تغییری در حالت چهرهاش ایجاد نمیکند و با این اینرسی در بازیاش، بیننده را متوجه غم عمیقتر و درگیریهای درونیاش میکند؛ اندوهی حاصل از بحران هویت در خانواده که او را وادار به ترک دیار کرده است.
کانال تلگرام ماهنامه سینمایی فیلم:
https://telegram.me/filmmagazine
|