فروشنده (اصغر فرهادی)
زنها و شوهرها
ترانه چراغی در آثار قبلی اصغر فرهادی شاید بتوان نشانهایی از علاقهی او به شخصیتهایش یافت که بارزترینشان نادرِ در جدایی نادر از سیمین است امّا عدم قضاوت درباره آنها و سپردن این امر به تماشاگر باعث میشود این علاقه به چشم نیاید. اما به نظر میرسد فرهادی در فروشنده خودش هم وارد گود شده است و موضعی متفاوت اتخاذ کرده و بیش از گذشته به قضاوت شخصیتهایش پرداخته است. درست مثل آرتور میلر که در مرگ فروشنده در عین تقبیح آنچه فروشندهاش انجام میدهد و رؤیایی که با آن عمری را میگذراند بیش از هر چیز برای ویلی لومن دل میسوزاند، فرهادی هم در فروشنده دلبستهی فروشندگانش شده است: آهو ، عماد و بهخصوص پیرمرد. از آهوی فیلم چه میدانیم؟ او یک زن تنفروش است و ظاهراً فرزندی دارد. این تقریباً تمام چیزی است که از این فروشندهی فرهادی میدانیم. او هوشمندانه با بیرون نگه داشتن آهو از فضای داستان و قرار دادن مابهازایی چون صنم (مینا ساداتی) که در نمایش نقش میس فرانسیس را ایفا میکند، تماشاگرش را از قضاوت درباره این شخصیت دور نگه میدارد. فرهادی با قرار دادن وجه تشابهی چون داشتن یک فرزند و تنها زندگی کردن، زندگی این دو زن را هرچه بیشتر بههم گره میزند و حتی در سکانس درخشان حضور صدرا در خانهی عماد و رعنا، پسر را مشغول نقاشی (شاید دقیقتر کامل کردن نقاشیهای قبلی!) بر دیوار خانه نشان میدهد. او به این ترتیب هم فاصلهاش را با شخصیتی که میتواند به پرتگاهی برای فیلم بدل شود حفظ میکند و هم به بینندهاش فرصت شناخت ضمنی او را میدهد. به مدد بازی درخشان شهاب حسینی و چیدمان جزییاتی مثل همیشه دقیق و باظرافت، تغییر عماد و تبدیل او به مرد پایان فیلم را باور میکنیم اما چه میشود که رعنا با واکنشهای شدیدش پس از حادثه به رعنای انتهای فیلم بدل میشود؟ او چهگونه این سیر را طی میکند؟ ما هیچ نمیبینیم. رعنا یکی از منفعلترین زنان آثار فرهادی است. مژده، سپیده، سیمین و دیگر زنان فیلمهای قبلی او، هیچکدام منفعل نیستند و نقش خود را در موقعیت بحرانی قصه بازی میکنند و تا پایان، تکاپوی آنها را در رویارویی با وقایع شاهدیم؛ اما رعنا اینجا تنها نظارهگر است. اما جایگاه مرگ فروشنده در این اثر کجاست؟ از پیش از تماشای فیلم برایم جالب بود که بدانم فیلمساز چهگونه مرگ فروشنده را به داستانش متصل میکند. به نظر میرسد فروشندهی سومِ قصه بهانهی اصلی بهکارگیریِ نمایشنامهی میلر در فیلم است. فرهادی پیرمرد (فرید سجادیحسینی) را جلوهای از شخصیت ویلی لومن قرار داده است. او آشکارا به این شخصیت علاقهمند است و در عین اینکه عمل او را نکوهش میکند همچون میلر برایش دل میسوزاند. او مردی را که از ابتدا (با پیشداوری) مورد غضب تماشاگر قرار گرفته، در نقطهی نهایی به شخصیتی قابل درک و همذاتپنداری بدل میکند و تا جایی پیش میرود که در نمای نهایی مخاطب حس میکند بیش از هر شخصیتی از عماد فاصله گرفته است. پیرمرد همچون ویلی با شخصیت آهو برای مدتی در ارتباط بوده و مانند ویلی عاشق همسرش است. همسر پیرمرد هم همان طور که در فیلم میبینیم دقیقاً مشابه لیندا است؛ زنی که تمام عمر نگران همسرش بوده است و مراقب او. ویلی در مرگ فروشنده با برملا شدن رازش نزد بیف برای همیشه آن تصویر قهرمانانه و مورد ستایشش نزد فرزندش را از دست میدهد و برای همیشه او را ناامید میکند. زوال فروشندهی میلر شاید از مدتها قبل شروع شده باشد ولی از همین نقطه است که شتاب میگیرد و در واقع مرگ فروشنده در همین لحظه است که رقم میخورد. در فیلم فرهادی هم در سکانسی ملتهب و عذابآور، فروشنده در معرض چنین اتفاقی قرار میگیرد و او از ترس ناامید کردن خانوادهاش ملتمسانه از عماد میخواهد که او را ببخشد و به او اجازهی رفتن بدهد و سپس همچون ویلی او را تا پای مرگ پیش میبرد. در مرگ فروشنده تأکید زن بر خرید جوراب در حضور بیف به کابوس سالهای بعد ویلی تبدیل میشود و اینجا جا ماندن جورابهای پیرمرد آغازگر کابوسهای عماد و افتادن او در سراشیبی اخلاقی است. دیگر درونمایهی اثر آرتور میلر تقابل تجدّد و سنت است که فرهادی از آن هم بهجا و درست استفاده کرده است. او عناصر مختلف را به گونهای در پیِ هم چیده است که این تقابل را در معرض دید مخاطبش قرار دهد. ویلی لومنِ میلر مردی است که در چرخدهندههای جهانی نو که هیچ شناختی از آن ندارد در حال له شدن است. یکی از اندک وجوه تشابه عماد و ویلی همین انزجار از فضای پرخفقان شهری است. عماد همچون ویلی در دیالوگی به طور مستقیم از سر برآوردن آپارتمانهایی شکایت میکند که در اطراف خانهی قدیمیاش قد علم میکنند. فرهادی در فروشنده این هجوم را به نحوی تأثیرگذار به نمایش میگذارد. همان طور که در صحنهی تئاتر داربستها شخصیتها و فضا را احاطه کردهاند، در محل زندگی دو شخصیت اصلی هم از همان ثانیهی ابتدایی بولدوزری را دیوانهوار در حال گودبرداری میبینیم که اهالی ساختمان را هراسان به بیرون میراند. فرهادی در فروشنده نیز مانند فیلمهای گذشتهاش توانسته گذارِ جامعهی ایرانی از سنت به مدرنیته را بهخوبی نشان دهد. عماد به عنوان شخصیت اصلی مدام بین این دو در رفتوآمد است و انگار نمیتواند به هیچکدام پشت پا بزند. شاید فروشنده به قدرت شاهکارهایی چون جدایی نادر از سیمین و درباره الی... نباشد اما همچنان کوبنده و نفسگیر است. بیننده در هر لحظه با رنج شخصیتها همراه است و فرهادی نبض تماشاگرش را در دست دارد. در پایان هر سه فروشندهی فیلم فرهادی این بار در اوج تزلزل به نحوی فروشندهی خود و باورهایشان میشوند اما آنچه از فروشنده در ذهنمان نقش میبندد، تصویر تخت نامرتبی است که دیواری ترکخورده بر بالای آن به چشم میآید. این قصهی آشنای فرهادی است که سالهاست با استادی برایمان تعریف میکند: قصهی زنها و شوهرها.
عادت نمیکنیم (ابراهیم ابراهیمیان)
عادت نمیکنیم!
مهدی شهریاری عادت نمیکنیم فیلم متوسطی است؛ فیلمی که همهی اجزای آن از بازی بازیگران تا فیلمنامه و کارگردانی و حتی چگونگی روایت و پرداخت و دراماتیزه کردن ایدهای که دیگر تازگی هم ندارد و هیجانی برنمیانگیزد کاملاً معمولی به نظر میرسد و انگار همه چیز گامها تا رسیدن به نقطهای قابلقبول فاصله دارند. ابراهیمیان پس از ارسال آگهی تسلیت به روزنامه که ایده و خط اصلی داستانش از فیلمی اسپانیایی گرفته شده بود، با هیاهو و مانور تبلیغاتی دست به کار ساختن عادت نمیکنیم شد و بخش اعظمی از سروصداها و تبلیغات بر اساس حضور هدیه تهرانی شکل گرفتند که قرار بود پس از غیبتی چندساله بازگشتی باشکوه داشته باشد که به دلایل مختلف چنین نشد. عادت نمیکنیم قرار بوده فیلمی پیرو سبک و دنیای آثار فرهادی باشد. طرحریزی یک معما در فضایی خانوادگی و دادن اطلاعات به صورت قطرهچکانی و متهم جلوه دادن یک بیگناه و سپس رودست زدن به تماشاگر و گرهگشایی پایانی. ساختن فیلمی با مختصات و ویژگیهای سینمای فرهادی بهخودیخود ایرادی ندارد، اما بیتردید کار هر فیلمسازی نیست. برای روشن شدن هرچه بهتر موضوع بد نیست با یک نمونه بحث را ادامه بدهیم. در جدایی نادر از سیمین دختر راضیه، سمیه (کیمیا حسینی) به عنوان ناظری خاموش تا پایان فیلم حضور محسوس و مؤثری دارد: از طرح دوستی با ترمه دختر نادر و حضور پرسشگر و هراسانش در راهروی دادگاه در مواجهه با متهمی که پابند و دستبند دارد تا جملهای که به نادر میگوید: «مامان من از کشو پول برنداشته!» و نگاه مغمومش در جلسهی مصالحه، هنگامی که راضیه از قسم خوردن به قرآن در خانهاش امتناع میکند. اما در عادت نمیکنیم که بزرگترها گرفتار ماجرایی شدهاند و بچهها هم طبیعتاً تحت تأثیر قرار گرفتهاند، هیچ اثری از بچهها نیست و انگار اصلاً وجود خارجی ندارند! این در حالی است که دلیل حضور فرنوش در خانهی منصور و مهتاب، درس دادن به دخترشان است که اتفاقاً اینجا هم کیمیا حسینی نقشش را بازی کرده است! اما در کمال شگفتی انگار دخترک عادت نمیکنیم فقط از نظر فیزیکی بزرگ شده است و انگار نه انگار که هر روز در خانهشان درباره مسألهی مرگ فرنوش و رابطهی احمد با او بلند بلند صحبت و جروبحث میشود. او فقط به خودش زحمت میدهد و در آن گفتوگوی منجر به قهر احمد و خروج از خانهی منصور، از مادرش میپرسد: «مامان! خاله فرنوش مرده؟!»
|