از همان ابتدا که مهتاب (هما روستا) به ما میگوید برای عروسی خواهرش به تهران میرود اما همگی میمیرند، به نظر میرسد بیضایی قراردادی میان ما و موقعیت نمایشی فیلمش وضع میکند تا بدانیم که نباید کاری به واقعیت جاری داشته باشیم؛ و سعی کنیم شمایلشناسی فیلم و شخصیتهای مختلفش را بکاویم تا شاید راه به هزارتوی واقعیت درام جهان درون مسافران ببریم و از گلوگاههای دراماتیک آن بگذریم تا مگر کلیدی برای گشودن رمز و راز فیلمی پیدا کنیم که همه چیزش معما است. تقریباً میتوان مشاهده کرد که دنیای درونی فیلم مانند یک نمایش قدیمی «چیده» شده است. به عبارت دیگر دنیای درونی فیلم برساخته است. کسی هست که این دنیا را آفریده و مانند یک کارگردان تئاتر، میزانسنها را داده و زمانی که نمایش دارد اجرا میشود، او در مقام کارگردان نمیتواند نمایش را قطع کند و از این یا آن بازیگر بخواهد که نقشش را کمرنگ یا پررنگتر بازی کند یا اصولاً چیزی از این دنیا را تغییر دهد. در این نمایش یا به تعبیر دقیقتر در این دنیای نمایشی، زمانی که نمایش آغاز میشود دیگر نمیشود جلویش را گرفت. دنیای نمایشی بیضایی در مسافران سه گامه یا مرحله یا به عبارت دقیقتر «سه جهان» دارد و گفتنی است که این هیچ ربطی به ساختار سهپردهای ندارد که در سالهای اخیر طرفداران پروپاقرصی پیدا کرده است. در مرحلهی اول و جهان نخست دنیای شادی را تجربه میکنیم. همه چیز مهیای جشنی است که نماد و نشانهای از زایش و تولد انسان روی زمین است. جشن پیوند دو جوان: ماهرخ (مژده شمسایی) و رهی (حمید امجد) که قرار است نسلی از دو خاندان را ادامه دهند. قرار است یک «زندگی» به زندگیهای پیشین اضافه شود. آدمی روی زمین تکثیر شود؛ بیآنکه بداند در هر قدمی که برمیدارد، سرنوشت در کمین اوست. یادمان هست که حکمت داوران (جمشید اسماعیلخانی) و همسرش همدم (محبوبه بیات) سر بچهدار شدن یا نشدن و خطر مرگی که زاد و ولد برای همدم دارد، با هم جر و بحث دارند.
در جهان دوم، تمامی آنهایی که در جهان نمایشی مسافران هستند، حضور مرگ و سرنوشت را پذیرا هستند، مگر مادربزرگ (جمیله شیخی) که دائم سرود «دوربادا مرگ» سرمیدهد. او چون خودش زایا و از جنس زایندگی است، نمیتواند میرندگی و مرگ را باور کند. او از همان ابتدا همه را از سخن گفتن از مرگ و تباهی منع میکند. حتی دیگرانی را که همجنس اویند (مادرند و زاینده) اما به نیستی باور دارند. این پرسش در ذهن ما دائم جولان میدهد که مادربزرگ به عنوان بزرگ خاندان (پدری وجود ندارد. این مادر است که هم در اساطیر و هم در جهان واقعیت منشأ و مولد زندگی و زایندگی است) چهگونه به این رسیده که مرگ را انکار کند؟ یادمان باشد مادربزرگ خودش مسافر آیندهی مرگ است و دیر یا زود قرار است سوار بر مرکب چوبین، این جهان را ترک کند. با این همه مثل این است که مرگ و نابودی را باور ندارد. یکی از درخشانترین دیالوگهای او همان است که به ماهرخ میگوید: «تو پیش از اینکه به دنیا بیایی، نبودی. معنیش اینه که مرده بودی؟» شاید این کلیدی باشد برای ما تا بدانیم چرا مادربزرگ دوست ندارد دیگران از مرگ سخن بگویند. اینکه در پاسخ ماهرخ که میپرسد: «چهطور میشه رؤیای یکی دیگه بود؟» پاسخ میدهد: «ما همه رؤیای همیم.» این بیان دیگری از این سخن است که همه یگانه هستند. هر کسی ادامهی خودش را در دیگری میبیند. حتی اگر نباشد، مرده باشد، باز هم در رؤیای دیگری هست. از سوی دیگر به یاد داریم که ماهرخ درختانی را که به نام آنهاست به مستان (فاطمه معتمدآریا) نشان میدهد. هر درختی اسم دارد و متعلق به یکی از اعضای خانواده است. پیش از آن مادربزرگ از کدیور (محمدباقر صحرارودی) میخواهد به یکی از درختان سربزند چون فکر میکند چیزیش شده است. پرده، مرحله یا جهان سوم مسافران با ورود مهتاب، حشمت و فرزندانشان و زرینکلاه سبحانی (فاطمه نقوی) و دیگرانی که مردهاند، آغاز میشود. همهی مردگان به جهان زندهها بازگشتهاند تا برای ماهرخ و رهی آینه بیاورند. این را در واقع شاید نتوان «بازگشت» دانست. مردگان جایی نرفتهاند که بازگردند. آنها ساعاتی نبودهاند و اکنون هستند. به یاد داریم که مادربزرگ برای نپذیرفتن مرگ دختر و داماد و نوههایش سراغ آینه را میگیرد. چون آینهای در کار نبوده، پس کسی هم نمرده است. وقتی مهتاب میآید و آینه همراه اوست، تمام آنهایی که زنده هستند و به مرگ مهتاب و خانوادهاش باور دارند، شوکه میشوند. نور و آینه، زندهها را نشان میدهند و روشن میسازند. میگویند خاصیت نور این است که بدون آن هیچ چیزی وجود ندارد. اگر نور نباشد، هیچ چشمی نمیبیند. نور را در اینجا مردگان با خود میآورند که میتواند شاهدی باشد بر صدق گفتار مادربزرگ که مردهها نمردهاند. زیرا نور که نماد زنده بودن و روشنی است، در جهان تاریک مرگ چه میکند؟ نور بر مردگان میتابد و زندهشان میکند. نمادپردازی بیضایی در مورد آینه چنان است که تقریباً نمیتوان با باور صددرصد اذعان کرد که آینه نمادی از زندگی است. میگویند آینه و هر آنچه در آن دیده میشود، نمودی از جهان برزخ است. آینه از خودش هیچ تصویری ندارد اما هرچه را بازمینمایاند که در جهان هست. آینه در مسافران آیا «پادزهر مرگ» است؟ به یاد داریم در جایی که خبر به خانواده میرسد، ماهرخ آینهای را میشکند. آیا آینه نمادی از شادمانی و بخت خوش است؟ آیا نماد زنده بودن است؟ مادربزرگ با گفتن واپسین جملهاش اعلام میکند که انتظارش بیهوده نبوده است. او میگوید: «آمدند، به من قول داده بود. عروسیات مبارک دخترجان.» بیشتر به نظر میرسد که بیضایی در مسافران مانیفستی در باب مرگ و زندگی ارائه کرده است و از مخاطبانش میخواهد نگاهی دیگرگون به مقولهی مرگ و زندگی داشته باشند و چهبسا آنها را دو روی یک سکه بدانند. به اینها البته این را باید افزود که هر نوع تحلیلی در برابر این «متن» میتواند بیشتر به گمان نزدیک باشد تا به واقعیت وجودی آن. دلیلش نیز چندان پیچیده نیست. این همان بحثی است که بارها دیگران به آن پرداختهاند: زمانی که یک متن متولد میشود، دیگر از مؤلفش جدا میشود و اکنون این مخاطبان متن هستند که با استفاده از تأویل راهی به درون آن میگشایند. آنچه درباره مسافران قلمی شد، بهسادگی هرچه تمامتر میتواند از سوی مؤلف متن مسافران انکار شود که اگر نشود، جای تعجب دارد!
|