پادشاهِ دمپختک و...
|
هر گاه بحث از بسترسازی برای رونق کسبوکار میشود، چگونگی جذب سرمایهی مالی در کانون توجه قرار میگیرد. اما سرمایههای فرهنگی و اجتماعی به رغم نقش مهمشان در هر نوع موفقیت اجتماعی، از جمله کسبوکار، اغلب نادیده گرفته میشوند. سرمایهی فرهنگی مجموعهی تواناییهای فرد است که طی فرایند فرهنگپذیری، از طریق آموزش و معاشرت و تربیت ایجاد میشود: آدابدانی، روحیهی همکاری، سخنوری و قدرتِ اقناع، توانایی اعتماد کردن و جلب اعتماد، مسئولیتپذیری و... در مقابل، منظور از سرمایهی اجتماعی مجموعهی روابط مفید و سازندهی افراد و نیز احساسات عمومیتیافتهایست که به تحکیم این روابط و باروریشان یاری میرساند: احساس همبستگی، اعتماد عمومی، احساس امنیت، امید به آینده، ازخودگذشتگی، احساس برخورداری از حق مشارکت در تعیین سرنوشت جمعی و... بنابراین در اینجا برای نشان دادن ابعاد مختلف نقش سرمایههای فرهنگی و اجتماعی که مجموعشان را سرمایهی نرمافزاری میخوانند، به مقایسهی دو مستندی میپردازیم که زندگی و کارِ دو فعال اقتصادی را به تصویر کشیدهاند: بانوی گل سرخ (مجتبی میرطهماسب، 1387) درباره زندگی و فعالیت اقتصادی همایون صنعتی بنیانگذار کارخانهی «گلاب زهرا» و من میخوام شاه بشم (مهدی گنجی، 1393) که داستان زندگی عباس برزگر مؤسس یک مرکز گردشگری در استان فارس را روایت میکند. بانوی گل سرخ روایتی است حیرتانگیز از زندگی همایون و شهیندخت صنعتی که پس از مرگ شهیندخت بر اساس روایت همسر 83سالهاش ساخته شده است. این زوج فرهیخته پیش از انقلاب نقش چشمگیری در ارتقای سطح فرهنگی و ذائقهی ادبی ایرانیان داشتند. تأسیس انتشارات فرانکلین، شرکت افست، سازمان کتابهای جیبی، کاغذسازی پارس، پرورش مروارید خلیج فارس و رطب زهره تنها بخش کوچکی از خدمات همایون صنعتی در سالهای پیش از انقلاب است. او همچنین مدتی مسئول انتشار کتابهای درسی افغانستان بود و برای تألیف کتابهای درسی مقطع دبیرستان در ایران زحمات فراوانی کشید. اما بانوی گل سرخ روایتی از مهمترین فعالیت او در سالهای پس از انقلاب است: تأسیس شرکت گلاب زهرا. همایون و شهیندخت صنعتی پس از انقلاب، تهران را به قصد ادامهی زندگی در ملک زیبای خود در لالهزار کرمان ترک میکنند. آنها ابتدا برای تفنن یا مقابلهی نمادین با کشت خشخاش (که آن زمان در منطقه رونق داشت) تصمیم میگیرند گل محمدی بکارند و به شیوهی سنتی گلاب بگیرند. همایون در سالهای 60 تا 65 زندانی میشود و در این مدت شهیندخت در لالهزار بهتنهایی از گلها مراقبت میکند. همسایهها که هم کاشتن گل را کاری عبث میدیدند و هم زنی تنها را قادر به ادارهی یک فعالیت زراعی جدی نمیپنداشتند، حقآبهی ملک صنعتی را قطع کردند. به این ترتیب بوتههای گل بیآب ماندند، اما این نه پایانی تلخ که یک آغاز شیرین بود.
بیآبی گلها را نمیخشکاند و این کشف بزرگ، یعنی سازگاری حیرتانگیز گل سرخ با اقلیم منطقه، الهامبخش کسبوکاری پررونق و تحولی عمیق در ذهنیت سنتیِ مردم منطقه درباره تولید و کشاورزی میشود. رفتهرفته دیگهای سنتی جای خود را به ماشینهای صنعتی میدهند و «گلاب زهرا» به یک برند موفق تبدیل میشود. گلاب زهرا برای تولید گل از ذخایر آبی منطقه برداشت بیرویه نمیکند، برای سود بیشتر خاک را فقیر و مزارع سنتی را بایر نمیکند. کارکنان گلاب زهرا از کارگر و زارع تا مهندس و حسابدار همه از جمعیت بومی محل و اکثراً از پرورشگاه صنعتیای هستند که پدربزرگ همایون تأسیس کرده و از دیرباز کودکان تحت پوشش آن در کنار تحصیل به حرفهآموزی و کسب مهارتهای فنی ترغیب شدهاند. اما من میخوام شاه بشم روایت مشابهی است از یک ایدهی تجاری که صاحبش به سبب فقر نرمافزاری، ضمن وارد کردن آسیبهای جبرانناپذیر به اطرافیان، در نهایت، راه توسعهی پایدار را به روی کسبوکارِ خود بسته میبیند. عباس برزگر فردی است که از آموزش و امکان انباشتن سرمایهی نرمافزاری محروم بوده است. بنابر روایت خودش، بر خلاف میل باطنی تن به ازدواج با کسی داده که علاقهای به او نداشته است. روزی یک گردشگر خارجی راهگمکرده به خانهی او در روستای محل سکونتش میآید. عباس که اوضاع مالی خوبی نداشته و نمیتوانسته غذایی بهتر از دمپختک برای مهمان خود تهیه کند، با همین غذای سنتی، سخاوتمندانه و البته با کمی شرمندگی از مهمانش پذیرایی میکند. مدتی بعد، چند گردشگر دیگر به خانهی او میآیند و غذایی را طلب میکنند که دوستشان خورده است. عباس با مهماننوازی آنان را پذیرا میشود و نهتنها پولی از آنان درخواست نمیکند، بلکه شرمنده است که امکان پذیرایی بهتر برایش مهیا نیست. مهمانان میروند و عباس بهتزده میبیند که دویست هزار تومان پول نقد برایش باقی گذاشتهاند. به فکر میافتد که اگر با دمپختک میتوان چنین سودی به دست آورد چرا از چنین فرصتی نهایت استفاده را نبرد؟ این ایده مسیر زندگیاش را تغییر میدهد و در آستانهی میانسالی شوری جوانانه در سرش میافتد، رؤیاهایی در خیالش جان میگیرند که گرچه برای خودش تازگی دارند اما گویی صورتی نوین از رؤیاهای کودکیاش هستند. عباس خردسال روزی در کلاس درس با این سؤال مواجه شده که «میخواهی در آینده چهکاره شوی؟» و پاسخ صادقانهاش، گونهی معصومش را با سیلی معلم آشنا کرده است: «میخواهم شاه ایران بشوم!» عباس خانهاش را به یک مرکز گردشگری تبدیل میکند و گرچه کسبوکارش رونق میگیرد اما این طبع سرکشش را راضی نمیکند. عباس در بزرگسالی هم رؤیای شاه شدن را از سر بیرون نمیکند و حتی برای محقق ساختن آن همه چیزش را به باد میدهد. میخواهد یک ایل بسازد از نسل و خون خود که به رغم برخورداری از امکانات زندگی مدرن، در دل صحرا و در میان دکوری از زندگیِ عشایری زندگی میکند. این ایل قرار است مقصدی جذاب برای جهانگردانی باشد که میخواهند بدون تحمل دوری از امکانات مدرن، لذتهای زندگی عشایری را تجربه کنند. برای این جهانگردان سرویس بهداشتی، یخچال و یک ویلا در دل صحرا ساخته میشود، اما چنان که پشت گردنهای مخفی باشد و چشمانداز سنتی را مخدوش نکند. عباس قرار است رییس (یا به تعبیر خودش، شاهِ) این ایل باشد. او حتی نام ایلش را پیشاپیش برگزیده است: «آریا». ابتدا میخواهد با سه دختر، یکی ترک (احتمالاً قشقایی)، یکی لر و یکی عرب (احتمالاً عرب بلسانی) ازدواج کند و آنان را ملکههای ایل کند. اما با دیدن سریال «جومونگ» نظرش عوض میشود؛ برای جلوگیری از اختلاف وارثان خود که از مادر ناتنیاند، تصمیم میگیرد که ایل آریا تنها یک ملکه داشته باشد.
فراخود عباس خامترین و جامعهپذیرنشدهترین فراخودی است که یک بزرگسال میتواند داشته باشد. مرتبهی شاه برای افراد عادی دستنیافتنی است. کسی که ادراک و مشاعرش به زیستن در بطن جامعه خو کرده، تفاوت ذاتی و غیراکتسابی خود با شاه را بهخوبی احساس میکند. اما عباس از دوردست به جامعه مینگرد، سلسلهمراتب اجتماعی را به هیأت کوه، و خود را به هیأت کوهنورد میبیند. رؤیاهای کسی که در بطن جامعه فرهنگپذیر شده بسی دور از خیال شاه شدن سیر میکند، چنین کسی خود را تکهسنگی در دل کوه میبیند که نمیتواند از جای خود کنده شود و به سوی قله راه بپیماید. اما در عین حال میداند که کوهها با گذر زمان تغییر شکل میدهند و صورتی نوین میپذیرند. در حالی که عباس کوه را موجودی صلب و راکد، و خود را تنها کنشگر و عنصر متحرک صحنه میبیند. رؤیای شاه شدن فقط در ضمیر کودکان یا بزرگسالانی که فرایند جامعهپذیری را به صورت ناقص طی کردهاند به عنصر اصلی فراخود تبدیل میشود. ناپختگی فراخود عباس که حاکی از ناتمام بودن فرایند جامعهپذیریِ اوست، در جای دیگری هم نمایان میشود. عباس در یک موقعیت دراماتیک، پس از آنکه از مخالفت همسر و فرزندانش با ازدواج مجدد خود دچار حملهی جنونآسای خشم و نفرت میشود، گویی برای تسلیِ خاطر برآشفتهی خود خاطرهای نقل میکند که در جهان واقع امکان وقوع ندارد و احتمالاً بداههسرایی و خیالپردازی ذهنی است سرخورده از واقعیت. خاطرهی عباس به تجربهای احتمالاً اغراقشده از خدمت در ارتش بازمیگردد، جایی که با استعداد خارقالعادهاش در «دستور دادن» التفات ویژهی مافوقهایش را به خود جلب کرده و به فرماندهیِ یک دستهی رژه منصوب شده است؛ یعنی با فشار بیشتر بر آنچه تحت اختیار اوست (سرباز/ منابع/ نیروی کار/ خانواده) رضایت کسی را که موفقیتش در گروِ جلب رضایت اوست (فرمانده/ مشتری/ گردشگر) جلب کرده تا موفقیتی را که فارغ از ارزش واقعی محتوای آن، در نظر جامعهی پیرامون او چشمگیر و رشکبرانگیز است (ارتقا درجه/ دستور دادن به یک گروهانِ پرزرقوبرق رژه/ ثروت، ولو به دست آمده از یک کسبوکارِ غیرپایدار) به دست آورد و حتی شاید ازدواج ناخواستهی او نوعی تمکین از ارزشهای محیط باشد. در مقابل، همایون فردی است که از لحاظ اندوختهی سرمایهی نرمافزاری بر محیط خود برتری فاحشی دارد. او نمیخواهد در موقعیتی باشد که با معیارهای جامعه موفق تلقی شود و در هیأت شاه یا فرمانده، با علوّ مقام خود یا مهابت و صلابت خود در «دستور دادن» رشک اطرافیان را برانگیزد، همایون معیار موفقیت و علو مرتبه را خود تعریف میکند و تعریفش را به جامعهی پیرامونش حقنه میکند. با کاشتن گل و تحمل ریشخند همسایگان و حتی پیشکارِ خود کنار میآید و با تلاش مستمر (از انتشار نشریه گرفته تا برخوردار کردن جامعه از منافع شیوهی جدید تولید، آن هم بعضاً بدون نفع فوریِ اقتصادی برای خودش) ذهنیت جامعهی پیرامون خود را بر پایهای جدید از نو بنا میکند. در واقع عباس میخواهد در یک مسابقهی دو که از پیش از تولد او همواره به یک شکل در محل سکونتش برگزار میشده برنده شود. او نمیخواهد به راه دیگری برود چون از کودکی با آرزوی برنده شدن در همین مسیر بزرگ شده است. اما همایون که به سرمایهیِ نرمافزاری خود اعتماد و اتکای بیشتری دارد، جسارت میورزد و راه بهتری را برای برگزاری مسابقه پیشنهاد میکند. این اختلاف بنیادین در شیوهی تعامل این دو با جهان پیرامون، نهتنها در مواجههی آن دو با محیط بومی و نیروی کارشان، بلکه همچنین در نحوهی مواجههی آن دو با مصرفکننده و بازارِ هدف مشهود است. بر خلاف خدمات متنوع و قابلانعطافی که در صنعت گردشگری عرضه میشود، گلاب یک کالای مشخص با تعریف و کارایی مشخص و بازارِ هدف مشخص است. همچنین تولید گلاب وابستگی بیشتری به منابع و امکانات محدود فیزیکی دارد، در حالی که گردشگری محدود به منابعِ مشخص نیست و میتواند متناسب با منابع، خدمات متنوع و نوآورانهای را عرضه کند، بنابراین ایدههای نوآورانه در صنعت گردشگری عرصهی جولانِ فراختری دارند. اما در عمل نه عباس، بلکه همایون کسی است که از تولید بیرویه میپرهیزد و بیشتر به فکر نوآوری و بهرهبرداریِ صیانتی از منابع است. همایون برای بالا بردن ارزش افزوده، به جای افزایش تولید گل - و به تبع آن برداشت بیرویه از منابع آب منطقه - از گلاب روغنِ گل تولید میکند، برای اینکه دیگهای گرانقیمت بیاستفاده نمانند در فصلهای دیگر سال از آنها برای تولید عرقیات دیگر استفاده میکند، و حتی از تفالهی گل، سوخت شومینه میسازد - کالایی ناشناخته که او خود برای آن بازار تقاضا ایجاد میکند. اما عباس به جای جهت دادن به مصرفکننده و ایجاد تقاضا برای خدمات خود، میکوشد آنچه را به زعم او احتمالاً مطلوب مشتریست به هر نحو ممکن تهیه و عرضه کند؛ همایون با خاص کردن کالای خود و هویت بخشیدن به آن تقاضا ایجاد میکند و عباس با تنوع و دادن حق انتخاب بیشتر به مصرفکننده. عباس در یک خانهی سنتی روستایی که تنها جاذبهی آن برای گردشگر خارجی همین اصالت بومی آن است، با پرچم کشور متبوع گردشگران به استقبالشان میرود؛ به جای جلب رضایت آنان با غذاهای بومی که به دلیل سازگاری با منابع و ذائقهی بومی ارزانتر تمام میشود و به خاطر اصالتِ بومی برای گردشگران مطلوبتر است، برایشان از فستفود گرفته تا دمپختک هر غذایی تهیه میکند؛ از آواز سنتی ایرانی گرفته تا موسیقی برزیلی، انواع موسیقی را به آنها عرضه میکند و به جای ارضای ذائقهی ماجراجوی گردشگران با ابتکار خود، انتخاب را به آنان وامیگذارد. خدماتی که عباس به گردشگران ارائه میکند به تزیینات خانهای که در کنار ایل ساخته بیشباهت نیست، دیوارهای خانهاش چنان از تزیینات نامتجانس شلوغ و متراکم است که بهزحمت میتوان چیزی بر آن افزود، همچنین در آشپزخانهاش از تراکم ظرفها جای سوزن انداختن نیست. گویی نگران بوده گردشگران هوس کنند به جای بشقابهایی با گل قرمز، در بشقابی که گل بنفش یا سبز دارد غذا بخورند و در دسترس نبودن بشقاب به رنگ دلخواه، مایهی نارضایتی آنان شود. این نکته از این جهت مهم است که این تفاوت نه اختلاف بین دو سیاست تجاری که اختلافی بین دو جهانبینی و دو پیشینهی روانی/ اجتماعی/ تربیتی است. در نهایت شیوهی عباس یک کسبوکارِ انعطافپذیر و غیروابسته به منابع را به بحران زوال منابع دچار میکند و راه توسعهی پایدار را بر آن میبندد، در حالی که همایون یک کسبوکار مبتنی بر منابع طبیعی بسیار محدود را با شتاب مطلوب در مسیر رشد هدایت میکند. تفاوت دیگر این دو در توانایی اعتماد کردن و جلب اعتماد است. نیروی کار همایون متشکل است از بچههای پرورشگاه صنعتی که پیوندشان با همایون توسطِ نهاد پرورشگاه و با تلاش و سرمایهگذاری هدفمند خانوادهی صنعتی ایجاد شده، یعنی کودکان بیسرپرستی که در صورت رها شدن به حال خود، به محرومترین اقشار از حیث سرمایهی نرمافزاری تبدیل میشدند، با سرمایهگذاری این خانواده به افراد موفق و نیروی کار قابلاطمینان تبدیل شدهاند. همایون که خود در محیطی مناسب برای انباشتن سرمایهی نرمافزاری بالیده است، برای انباشت سرمایهی نرمافزاری در جامعهی کوچک لالهزار آگاهانه تلاش میکند. حتی در این راستا دست به اقداماتی میزند که بازده اقتصادی فوری ندارند و این التفاتِ ناخودآگاه او به رابطهی سرمایهی نرمافزاری و رونقِ کسبوکار را نشان میدهد. همچنین بخشی از نیروی کار همایون متشکل است از همسایگانی که روزی حقآبهی ملک صنعتی را بهناحق تصاحب کردند، این افراد هم با سهیم شدن در منافعِ شیوهی جدید تولید و نیز تحت تأثیر فعالیت فرهنگی همایون - انتشار مجله - به نیروی کار قابلاطمینان تبدیل شدهاند. در مقابل عباس وقتی میفهمد که جایزهی نقدی باارزشی که به عنوان کارآفرین نمونه از یک مؤسسهی خارجی به او اهدا شده، متعلق به خودش نیست و قرار است آن را برای افزایش رفاه مردم بومی منطقه و همولایتیهایش هزینه کند، از پذیرش آن امتناع میکند. او چنان شرافتمند است که به فکر بهرهبرداری شخصی از پول بادآورده نمیافتد. اما در عین حال به سرمایههای نرمافزاری بهکلی بیاعتناست و اصلاً به فکرش خطور نمیکند که از این موقعیت برای جلب اعتماد - و به تبع آن همکاریِ - همسایههایش استفاده کند. حتی از روی خیرخواهی هم به این فکر نمیافتد، زیرا خود را بهکلی منفک از جامعه میبیند، چنان که در کودکی هم به سبب خاستگاه اجتماعیاش همواره از محرومیت و طردشدگی رنج برده است. حتی وقتی از او میپرسند چرا برای ایلش افرادی را استخدام نمیکند، پاسخ میدهد اگر آنها از خون خودش نباشند، ممکن است پس از رونقِ کسبوکار او را بیرون کنند یا دیگر مطیع امرش نباشند. در واقع به رغم سرکشی و بیرغبتیای که پسرش به کسبوکار پدر نشان میدهد، او جز بهواسطهی پیوند خونی نمیتواند به کسی اعتماد کند. عباس مشکل خود در برقراری رابطهی سازنده با جامعه را به بیرون فرافکنی میکند، میخواهد با ساختن جامعهای دیگر از خون خود، این خلأ را پر کند، حال آنکه از تعامل با خانوادهی خود هم عاجز است و آنان پس از سالها تلاش طاقتفرسا برای رونق این کسبوکار، عاقبت با دل شکسته از او روگردان میشوند. این ضعف در اعتماد کردن و ایجاد اعتماد، بیشتر از آنکه برآمده از خلقیات عباس باشد، محصول فقر نرمافزاریِ اوست، یعنی حقیقتاً اگر ایدهی کسبوکار او توسط دیگری ربوده شود، دایرهی محدود روابط اجتماعی، آشنایی ناکافی با قوانین و مناسبات اداری، بیاطلاعی از الفبای کسبوکار رقابتی مثل لزوم ایجاد برند، و حتی دایرهی لغات محدودِ او این امکان را از او سلب میکند که در صورت لزوم برای تثبیت مالکیت معنوی خود بر ایدهی کسبوکارش علیه فرصتطلبان اقامهی دعوی کند. تأثیر سرمایهی نرمافزاری در این دو کسبوکار قابلمشاهده است: یکی حتی پس از وفات بنیانگذارش آهسته و پیوسته در حال توسعه است و دیگری به رغم شروع درخشان خود از توسعهی پایدار بازمیماند.
|
|
|