وقتی ناخدا خورشید در پنجمین جشنواره فیلم فجر به نمایش درآمد، بسیاری تصور میکردند سال بعد و در نمایش عمومی، گوی سبقت را از آثار دیگر خواهد ربود و به یکی از فیلمهای پرفروش سینمای ایران بدل خواهد شد. اما چنین نشد و فیلم ناصر تقوایی در اکران شکست سختی خورد. با این حال، این پایان سرنوشت فیلم نبود. ناخدا خورشید بعدها مورد توجه جشنواره لوکارنو قرار گرفت و در این جشنواره برنده شد اما این جایزه چیزی به ارزشهای فیلم اضافه نکرد، چرا که ناخدا خورشید بیآنکه نیازی به هیچ جشنواره و جایزهای داشته باشد، اثری ماندگار در سینمای ایران است. چرا برخی فیلمها در خاطرهی تماشاگرانشان ماندگار میشوند و بعضی دیگر (که گاهی مثل رکوردی که مثلاً وزنهبرداران جابهجا میکنند، رکورد فروش را جابهجا میکنند تا هیچ فیلم دیگری نتواند به گردشان برسد) تقریباً بعد از اکرانشان از یادها میروند و شاید تا چند سال بعد کسی حتی نام فیلمی را به یاد نداشته باشد که در زمان نمایش عمومی غوغا کرده بود. به نظر میرسد معیار فروش یک فیلم در نمایش عمومی هرگز نمیتواند برای جاودانه ساختن هیچ فیلمی کفایت کند. ناخدا خورشید نمونهی بسیار روشنی در برابر ما است. تقوایی فیلمش را بر اساس رمانی از ارنست همینگوی ساخته است؛ داشتن و نداشتن که دستکم دو بار به فارسی ترجمه شده و هاوارد هاکس به همینگوی گفته بود که قصد دارد بدترین رمان او را به فیلم برگرداند (که با بازی همفری بوگارت و لورن باکال این کار را کرد و باعث شد شش ماه همینگوی بعد از دیدن این فیلم با او قهر باشد). البته فیلم هاکس روایت آمریکایی و هالیوودی از اثری ادبی است. این «هالیوودی» را احتمالاً باید چیزی نزدیک به واژهی «فیلمفارسی» دانست که مرحوم کاوسی در سالهای دور به سینمای ایران نسبت داد. اما چه موافق باشیم و چه نباشیم که آثار هالیوودی در موارد بسیاری معادل خوب بودن فیلمی در سیستم فیلمسازی آمریکایی محسوب نمیشوند، با هر متر و معیاری که داشته باشیم، روایت تقوایی از رمان همینگوی نهفقط به اثر اصلی وفادار است، بلکه توانسته روایتی بومی و «اینجایی» از رمانی به دست دهد که آدمها و فضاهایش ایرانی نیستند. در نگاه نخست آنچه ما را به خود جلب میکند، آدمهایی هستند که تقوایی در ناخدا خورشید جای داده و همگی شناسنامهدار هستند و آشنا برای ما به عنوان مخاطب. فرهان که به نظر میرسد آدم پشتهماندازی است و دلالی برایش اهمیت بیشتری دارد تا جان کسانی که قرار است به آن سوی مرزها بفرستد. آن دندانِ طلایی که وقتی فرهان میخندد، نمایان میشود و سابقهی آشناییاش با سرهنگ (که آدمبدهی ماجرا است) به همراه طمأنینهی علی نصیریان در راهرفتنش و حتی نحوهی پولشمردنش و کلاهی که به قول ملول خیلی میارزد، و حتی مرگش شخصیت او را بسیار پذیرفتنی جلوه میدهد. او برای ما باورپذیر است. همانطور که شخصیت ملول برای ما چنین است. ملول وردست و رفیق سالیان دور ناخدا (یا آن طور که او صدایش میزند: «کپتان» که معادل شکستهی کلمهی کاپیتان است) رابطهی عجیبی با ناخدا دارد. بهراحتی میتواند وارد خانهی او بشود و زن ناخدا با او طوری رفتار میکند که پیداست ملول با ناخدای خانه یکی است و حتی در مورد همسر دومش به او سرکوفت میزند. ملول خیلی حرف میزند و کم گوش میدهد. ناخدا در جایی این را میگوید که چون ملول نمیشنود، زیاد حرف میزند. وقتی ناخدا به ملول سهمی از پیشقسط فرهان را میدهد و ضربهای به بینیاش میزند، به او میگوید دماغش را از کار او بیرون بکشد، همین «میزانسن» مختصر چیزهای زیادی در مورد شخصیت ملول به ما میگوید. ناخدا برای حفظ جان ملول او را تحقیر کرده است. ملول بیش از اینکه دنبال رفاقت باشد، دنبال «جیفهی دنیا» است اما انگار همیشه در لحظهی آخر دوباره به عالم رفاقت برمیگردد. او پنهانی سوار «بمبک» ناخدا میشود و موقعی که ناخدا موتور لنج را خاموش میکند، او به همین بهانه از مخفیگاهش در لنج بیرون میآید و نهتنها اشارهای به ورودش به لنج نمیکند که طوری رفتار میکند که انگار نمیداند چرا موتور «خفه کرده» است. او نیز سرانجامی شبیه مستر فرهان دارد: مرگ. او آدمبدهی ماجرا نیست که لاجرم در انتها باید به سزایش برسد. او به سزای رفاقتش با ناخدا میرسد و جانش را (گیریم ناخواسته) پای آن میگذارد.
سرهنگ (با بازی پذیرفتنی اویسی و البته صدای درخشان مرحوم عطاءالله کاملی) نماد و مجسمهی بدی است. او نقشهی مرگ ناخدا و حتی تبعیدیهای همقطارش را در ذهن پرورانده است؛ و آن قدر باهوش است که وقتی مستر فرهان را در جزیرهی دورافتادهای میبیند که ته دنیاست، شستش خبردار شود که بوی پول میآید. او عملاً هیچ کاری نمیکند که ببینیم سرکردهی تبعیدیها است. این شخصیتپردازی تقوایی و میزانسنهای اوست که این موضوع را به ما دیکته میکند که سرهنگ رییس است و همه چیز به او ختم میشود و او حرف آخر را در بین تبعیدیها میزند. نگاه کنید به دعوای تبعیدی جذامی و یکی دیگر از تبعیدیها که با هم درگیر میشوند. این سرهنگ است که بین آنها میدانداری و آرامشان میکند. سرهنگ حواسش به همه هست، حتی به ناخدایی که به نظر میرسد «وزن روایی» نزدیکی به او دارد. ناخدا با آنکه سر نترسی دارد، در رفتار با سرهنگ محتاط به نظر میرسد و انگار ابا دارد با او سرشاخ بشود. این را بهخصوص در سکانسهای پایانی بیشتر حس میکنیم که این بار سلاح در دست سرهنگ است و ناخدا قرار است شکار او بشود. در مجالی چنین کوتاه حتی فرصت نیافتیم به وجوه مختلف شخصیت ناخدا نزدیک شویم. این نشان میدهد که ناخدا خورشید اثری چندوجهی است که در طول سی سالی که از ساختش میگذرد، همچنان در گوشهی ذهن ما به حیاتش ادامه میدهد. ناخدا خورشید در نخستین نمایش عمومیاش «ظاهراً» شکست خورد اما عملاً یکی از پیروزترین آثار سینمای ایران است. فیلم سرشار از درسهای کارگردانی و میزانسن است که پیش از این دیگران به برخی از وجوه زیباییشناسانهی آن اشاره کردهاند؛ از جمله نحوهی نمایش مرگ خوجه ماجد و انعکاس افتادن جسدش در ته چاه و صدای هراسانگیز زنان رختشوی و عبور فرهان از میان آنها. تقوایی ظاهراً مدتی پیش اشاره کرد که دیگر فیلم نمیسازد. هرچند طنین این کلامش برای ما مخاطبان آثارش تلخ و ناامیدکننده است اما وقتی فیلمهایش را به یاد میآوریم، اندکی تسلی پیدا میکنیم که چهقدر خوب است سینمای ایران، فیلمسازانی چنین درخشان دارد که تاریخ مصرف ندارند.
|