درگذشتگان ایرن زازیانس (1391-1306): خاموشی ستارگان فراموششده بهزاد عشقی: مثل ستارگان فیلمفارسی نبود و با چشمهای عسلی و تیپ سینمایی فرنگی چندان تناسبی با ملودرامهای رقیق و ارزان، بهخصوص در سینمای دههی 1330 نداشت. زن در سینمای آن روزگار در دو منتهاعلیه زن شکننده و خانگی، یا زن خیابانی و اهریمنی، تقسیمبندی میشد. ایرن نه چندان رام و شکننده بود که به موجودی خانگی بدل شود، و نه چندان اهریمنی بود که سویهی منفی درام را نمایندگی کند. بنابراین در سینمای کلیشهپرداز ایرانی کمتر بخت آن را یافت که جایگاه واقعی خود را پیدا کند.
ما فراموش میشویم... علی شیرازی: ایرن از نسل ارامنهای بود که خانوادهاش توانست از گزند نسلکشی دولت عثمانی بگریزد و به ایران مهاجرت کند. پس از این مهاجرت و فرار پدر و مادرش به مازندران، او در بابلسر متولد شد. در یک قرن اخیر، حضور ارامنه در کنار دیگر اقلیتهای دینی، در همهی هنرها تحولات زیادی را موجب شد. در تئاتر و سینما، با توجه به تابوهای اجتماعی، ایرن در نقشهایی بازی کرد که بازیگران زن ایرانی حاضر به ایفای آن نبودند. او از سال ۱۳۵۷ به بعد، همراه بسیاری دیگر از هنرمندان، پا به روزگار جدیدی گذاشت.
عاشق رفته و معشوق در سوگ است حمید لبخنده: حمید سمندریان معیار است. معیار هنرمندی کامل. انسانی در کمال. معیار آدمیت در هنر، اصالت در اندیشه، وجدان در کار، مسئولیت در حرفه، و شور در زندگی. او معمار و معیار تئاتر مدرن ایران است. هرگز ناامید نشد، حتی در واپسین لحظههای عمر که به اجرای نمایشنامهی بازی استریندبرگ میاندیشید. و میخواست این بار شکوه ابدیت را به صحنه آورد. هر گاه به تئاتر میاندیشید، که همیشه میاندیشید، شوری کودکانه و اندیشمند از چشمانش میتراوید که مخاطب را تسخیر میکرد، سحر کلامش در جان مینشست و شعور ما را ارتقا میداد.
گفتوگوی حامد بهداد با حمید سمندریان دربارهی بازیگری و زندگی: انسان اسیر چیزی میشود که خیلی بهش فکر میکند بهداد: شما در نهایت تئاتر را به سینما ترجیح دادید و همیشه یک تئاتری وفادار باقی ماندید. بازیگری در صحنه و جلوی دوربین از نظر شما تفاوتی دارد؟ سمندریان: من در سینما هم تجربهی کارگردانی داشتهام و بر اساس همان میگویم که به نظرم بازیگر سینما جلوی دوربین تنهاست و دوربین، ضعفها و کمبودهایش را جبران نمیکند. در صحنهی تئاتر، نفسِ تماشاگران به تو میگوید که کارت گیراست یا نه، خندهآور شده یا نشده، اجرایت لوس بوده یا نبوده... بازیگر تئاتر با مشاهدهی عکسالعمل دیگران درک میکند که چه کرده، حتی وقتی فقط یک شب روی صحنه بد باشی، تماشاگر واکنش نشان میدهد. خودت را جای او میگذاری و میپرسی چرا اینها امشب این طور شدهاند؟ بعد به این نتیجه میرسی که لابد نتوانستهام چیزی را روی صحنه بیاورم که دیشب آورده بودم. به همین دلیل است که من در تئاتر حضور تماشاگر را خیلی زیاد دوست دارم، در سینما تماشاگری در کار نیست. دوربین هم یک چیز فنی است که به دستور فرم از بازیگر تصویر میگیرد. فرقشان را فقط در همین میدانید؟ نه ، نه... جز این هم هست... پس چرا فیلم ساختید؟ دنبال چه بودید که در تئاتر پیدایش نمیکردید؟ یقیناً شهرت نبوده. چون شما به قدر کافی مشهور بودید. میخواستم تجربه کنم. فقط تجربه؟ فقط تجربه!
گفتوگو با علیاصغر پورمحمدی، مدیر شبکهی سوم سیما: پربینندهترین شبکهایم، چون جنسمان جور است احسان ناظمبکایی، هوشنگ گلمکانی: پایدارترین مدیر شبکهی تلویزیون است که میگویند یکتنه در برابر امواج کوبندهی منتقدان و مخالفان برنامههای شبکهاش میایستد تا برنامهها بمانند. به احتمال زیاد اگر پورمحمدی، این مدیر رفسنجانی، رییس این شبکه نبود، پروندهی عادل فردوسیپور و برنامهی نود سالها پیش بسته شده بود. او چند سال سابقهی روزنامهنگاری دارد، شاید برای همین بود که در ابتدای گفتوگو نشان داد از خوانندگان قدیمی و پروپاقرص ماهنامهی «فیلم» است و همین آشنایی سیساله باعث شد بهسرعت گفتوگو با ماهنامه را در محل دفترش در طبقهی دوم ساختمان پلاک 12 خیابان گلخانه بپذیرد. پورمحمدی سابقهی زیادی در گروههای اجتماعی شبکههای اول و سوم دارد و به همین دلیل در دوران مدیریتش، حجم سریالهای اجتماعی شبکهی 3 که به «شبکهی ورزش و جوانان» شهره است بالاتر رفت و سریالهایی مثل نرگس، وضعیت سفید و... روی آنتن رفتند و مستندهای اجتماعی قابلتأملی مثل شوک پخش شدند. گفتوگوی دو ساعتهی ما با علیاصغر پورمحمدی دربارهی همهی موضوعهای داغ این شبکه بود. از برنامهی هفت و تغییراتش تا خرید و پخش مسابقههای فوتبال و رقابت با شبکهی ورزش. - پورمحمدی: ما یک سازمان قدیمی و کهنه هستیم که بودجهی خیلی زیادی میخواهیم تا پوستاندازی تجهیزاتی کنیم. هنوز خیلی از تکنولوژی روز دنیا عقبیم. - با گسترش برد شبکهی ورزش، خیلی از برنامههای فعلی شبکهی سوم به شبکهی ورزش منتقل میشود. - سهم ما در کسب درآمد آگهیها از بقیهی شبکهها بیشتر است ولی کل درآمد آگهیها به خزانهی دولت میرود و از آنجا با نسبتی معین بین شبکهها تقسیم میشود. - «نود» هم فرازوفرود داشته. یک جاهایی اغراقآمیز انتقاد کرده و جاهایی بیش از حد به یک مسألهی کوچک پیله کرده و آبروی آدمها را برده است. انتقادهایی به «نود» بوده که وارد است و به آقای فردوسیپور هم گفتهایم. - افرادی که موضوع برنامهی «هفت» هستند پیچیدهترند. در ورزش، آدمها در زمینهی جسمی بیشتر پرورش پیدا کردهاند ولی شخصیتشان سادهتر است اما در سینما هر کدام از افراد، یک پدیده و پروژهاند. - ما به سیستم چانهزنی و خرید در لحظههای آخر معتقدیم. معمولاً صبر میکنیم تا در آخرین لحظهها، حقوق پخش مسابقههای فوتبال را ارزانتر بخریم که اغلب موفق میشویم اما در مواردی که موفق نمیشویم، تصویر را از یک شبکهی خارجی میگیریم و پخش میکنیم.
جشنوارهی کوچک من: میم و آن دیگران احمد طالبینژاد: میم و آن دیگران نوشتهی محمود دولتآبادی جزو پرفروشترین کتابهای چند ماه اخیر بوده است. این کتاب که جزو آخرین آثار نشر چشمه پیش از در محاق افتادنش است، در میان آثار دولتآبادی از بسیاری جهات تازگی دارد. این کتابی است غیرداستانی و روایتگر دربارهی تنی چند از بزرگان فرهنگ و هنر کشور که روزگاری با نویسنده ارتباطی داشتهاند یا نداشتهاند که نویسنده از این بابت خود را سرزنش میکند. مثلاً در مورد فریدون آدمیت، هرگز ارتباط نزدیکی بین آنها برقرار نمیشود و نویسنده چهقدر از این بابت افسوس میخورد. به هر حال این بزرگان که دولتآبادی دربارهشان سخن میگوید، چند نسل را شامل میشوند.
سینمای جهان چند کلمه حرف حساب دربارهی نتیجهی نظرخواهی «سایت اند ساند» و برترین فیلمهای منتقدان و کارگردانان: فهرستهای محترم راجر ایبرت: همشهری کینِ وِلز بالاخره از صدر جدول برترین فیلمهای تاریخ سینما در مجلهی «سایت اند ساند» پایین کشیده شد و جای خود را به سرگیجهی هیچکاک داد. دوران سلطنت ولز به پایان رسید. البته چنین چیزی اصلاً پیشبینیناپذیر نبود. این نظرخواهی هر ده سال یک بار، اولین بار در 1952 انجام شد و سرگیجه (1958) اولین بار در سال 1982 در آن ظاهر شد. آرامآرام بالا آمد و در 2002 پنج رأی کمتر از همشهری کین داشت. به خاطر داشته باشیم که همهی فهرستهای فیلم، حتی این یکی که بیشتر از همهی آنها مورد احترام است، در نهایت چیزهای بیمعنایی هستند. ارزش محسوس آنها در این است که عاشقان سینما را ترغیب به دیدن این فیلمها کنند...
فیلمهای روز زمینی دیگر (مایک کاهیل): کی ببینم مرا چنان که منم... مسعود ثابتی: از همان نخستین لحظهای که فیلم با تمرکز و تأکید بر شخصیت اصلی آغاز میشود، خبر آشکار شدن آن سیارهای که همزاد زمین است و هر دم در حال نزدیک شدن، بر همه چیز سایه میافکند. پیش از حادثهی تصادف، رودا در حال رانندگی و برای لحظههایی، چشم به آن سیاره میدوزد و پس از آن نیز، همواره نظر به آن دارد. در آن فصل شبانه و سردی که او به قصد خودکشی، بیجامه و در حالتی از تمنا و رضامندی، تیغ بر دستانش میکشد و در انتظار مرگ، انگار تسلیم سیاره میشود و به سمتش آغوش میگشاید (تصویری که یادآور فصلی مشابه در دیگر فیلم سال نمایش این فیلم، ملانکولیا است)، رنگوبوی نمادین و تمثیلی وجه علمیخیالی داستان، شکلی صریح و آشکار و آمادهی تفسیر و تأویل به خود میگیرد.
کارچاقکنها (مورتن تیلدوم): هیچکس بیگناه نیست شاهین شجریکهن: کارچاقکنها شاید حتی بدون آنکه کارگردانش تعمد و تأکیدی داشته باشد نقد کنایهآمیزی است بر اخلاقیات سرمایهداری مدرن. گونهای از زندگی که آدمها را به تلاش و تقلایی جنونآمیز و شتابزده برای رسیدن به موفقیت و پول و امکانات و جایگاه اجتماعی وامیدارد. در یکی از دیالوگهای مهم فیلم، زن به همسرش میگوید: «چرا فکر کردی باید به هر وسیلهای متوسل شوی برای خریدن چیزهایی که واقعاً لازمشان نداریم؟» این الگوی بسیار رایجی در زندگی مدرن است که آدمها انگار در خط اول مسابقهای نامریی با یکدیگر قرار گرفتهاند و همه سعی دارند از بقیه جلو بزنند و بخش بزرگتر و چشمگیرتری از شاخصههای موفقیت را به دست بیاورند.
زندگی در یک روز (کوین مکدانلد): لومیرها زندهاند! رضا حسینی: تماشای این فیلم احتمالاً برخی از ما را به یاد نتیجهگیری جالب آندره بازن در پایان یکی از مقالههایش در اواسط دههی 1940 میاندازد که نوشته بود: «سینما هنوز اختراع نشده است!» بازن در دوره و زمانهای به این نتیجه رسید که از سوی دیگر معتقد بود سینما به تکامل رسیده است. شاید این پارادوکس ابتدا توضیحناپذیر به نظر برسد ولی زندگی در یک روز نمونهی خوبی برای توضیح آن است؛ و البته نمونهی خوبی برای طرح این بحث که سینما چهقدر تکامل یافته و اینکه آیا اصلاً میشود غایت و کمالی برای آن متصور شد؟
آینه آینه (تارسم سینگ): پل زدن میان هنر و سرگرمی جواد رهبر: آینه آینه اقتباس وفادارانهای از ماجرای سفیدبرفی نیست بلکه فیلمیست فانتزی با فضای کمیک که دنیای آن گاهی حتی به هجو نزدیک میشود. مهمترین تفاوتش در مقایسه با سفیدبرفی و شکارچی (روپرت سندرز، 2012) که آن هم با الهام از داستان سفیدبرفی ساخته شده، سوای تغییرهای مربوط به شخصیتها و داستان، همین لحن سبُک و فضای کمدی فیلم است. سینگ فیلمی ساخته که بتواند مثل انیمیشنهای سینمایی دیزنی و پیکسار، هر تماشاگری با هر سنوسال و سلیقهای را سرگرم کند.
خیابان آربور (کلیُو بارنارد): مخدوش کردن مرزها سوفیا مسافر: مرز بین فیلم مستند و داستانی کجاست؟ چهگونه میتوان این مرز را تعیین کرد یا به چالش کشید؟ اصلاً چنین مرزی وجود دارد؟ هنگام بازگویی ماجرایی واقعی چهگونه میتوان تخیل را از واقعیت محض جدا کرد؟ اینها پرسشهاییست که تماشای نخستین فیلم بلند خانم کلیُو بارنارد به ذهن میآورد. گویا فیلم قرار بوده مستندی زندگینامهای با هدف آشنا کردن مخاطب با شخصیت و آثار آندرهآ دانبار باشد، اما در عمل به شکلی بازیگوشانه از شیوههایی بسیار متفاوت با مستندهای اینچنینی استفاده کرده و با بازسازی و دستکاری در واقعیت و مخدوش کردن قواعد مرسوم و آشنای مستند زندگینامهای، به نوعی از سینما میرسد که هم بسیار روایتگر است و هم از روشهای اطلاعات دادن و استفاده از اسناد، فیلمهای آرشیوی و مصاحبهها در سینمای مستند بهره میبرد.
درگذشتگان ارنست بورگناین (2012-1917): آه! ارنست بورگناین! رضا کاظمی: نهفقط امروز که دوران قهرمانانی از جنس پوست و گوشت به سر آمده و جایش را مضحکههایی از جنس قلتشنهای انتقامجویان (جاس ودون) گرفتهاند، بلکه همان روزگاری که سینما متکی بر قهرمانان شکستناپذیر و یکهتاز بود، میرایی و شکست هم زیباییشناسی خاص خودش را واقعنگرانه به رخ مخاطبان سینما میکشید. بورگناین از جنس آشنای ناقهرمانان سرسختی بود که در مصاف با واقعیت، همهی عمر سرشان شکسته بود، اما از رو نمیرفتند و از تکوتا نمیافتادند.
تماشاگر نگاهی به «کلاغ» جیمز مکتیگ و «کلاغ» راجر کورمن: ادگار آلن پو و دو کلاغ ایرج کریمی: فیلم کلاغ (جیمز مکتیگ، 2012) با این جمله شروع میشود: «ادگار آلن پو را در هفتم اکتبر 1849، مشرف به مرگ، روی نیمکتی در بالتیمور یافتند. روزهای آخر زندگیاش معما باقی مانده.» که راست است ولی فیلم به عقب برمیگردد تا با یک مشت دروغ که با دروغهایی الهامگرفته از حقایق آمیختهاند دوباره به همین نظریه برگردد که همه چیز در معما باقی مانده و تمام شود. یعنی فیلم عملاً خودش را نقض میکند. جریان چیست؟ آیا فیلم تلاشی در جهت حل معمای روزهای آخر زندگی پو را به انجام میرساند؟ نهفقط نه، که فیلم تماشاگر ناآشنا یا کمتر آشنا با نویسندهی سرشناس سدهی نوزدهم آمریکا را ای بسا دچار سردرگمی، سوءتفاهمهای جدی، و کژفهمی میکند (مثلاً پو آن طور که فیلم جلوه داده مقیم بالتیمور نبوده و تنها چند روز پس از آمدن به آنجا میمیرد. و در این مدت کوتاه طبیعتاً نمیتوانسته چنان رابطهی عاشقانهای را با آن سابقه داشته باشد). اما این فیلم با انبوه ارجاعهای آشکار و نهفتهاش به آثار آلن پو برای تماشاگر ناآشنا با این آثار قابلدرک و جذاب نیست.
گزارش بیستوششمین جشنوارهی سینمای بازیافته (بولونیای ایتالیا): زیر آفتاب والش احسان خوشبخت: جشنوارهی Il Cinema Ritrovato فرصتی است برای تماشای فیلمهای تازهکشفشده، احیاشده، مرمتشده و مرور بر آثار بزرگان سینما از قارههای مختلف. کارت جشنواره مزین به عکسی است از لوییز بروکس. کاتالوگ قطور و سنگین جشنواره را در کیف دستی زردی به دستم میدهند و حتی قبل از نگاه کردن به آن، وزنش قند در دلم آب میکند. به دوستی که اهل بولونیاست زنگ میزنم و او ده دقیقه بعد با ماشین سیاه کوچکش به سراغم میآید تا هتل را نشانم بدهد. برای رسیدن به هتل، که در مرکز شهر و در دل بافت قدیمی آن قرار دارد ماشین کارساز نیست و باید بیرون از محدودهی ترافیک پارک شود. دوباره چرخهای چمدان روی زمین میافتند و در حالی که نصف گوشم با سیلویاست و نصف دیگر مشغول شنیدن موسیقی شهر - تلفیقی از گفتوگوهای کشدار، موتورهای اسکوتر، ناقوس کلیسا، و انعکاس صدای سندلها روی کفپوش پیادهروهای مسقف و ساباطها (گذرگاههای سرپوشیده) قرون وسطایی - به طرف هتل حرکت میکنیم.
نقد بیخداحافظی... (احمد امینی): من اینجا نیستم سمیه قاضیزاده: همیشه ساخت فیلمهای زندگینامهای با حضور موسیقیدانان یا دربارهی آنها فیلمسازان را وسوسه میکند و اتفاقاً همیشه این فیلمها هم مقبول تماشاگران بودهاند که از بهترین نمونهها میتوان به آمادئوس، ری، هشت مایل، زندگی مثل گل سرخ و من آنجا نیستم اشاره کرد. در ایران هم با اینکه به دلیل محدودیتهای مختلف ساخت فیلمهایی با موضوع زندگی اهل موسیقی چندان رایج نیست اما بودهاند فیلمهایی که با الهام از زندگی یک موسیقیدان ساخته شدهاند و مخاطب هم با آنها ارتباط برقرار کرده است؛ پر پرواز، سیاوش، سنتوری و در امتداد شب از نمونههای موفق این فیلمها هستند. قرار بوده بیخداحافظی... هم فیلمی در این رده باشد اما این فیلم با نمونههای ایرانی دیگرش یک تفاوت اساسی دارد: موسیقیدانی واقعی با اسم واقعیاش در آن حضور دارد؛ خوانندهای که مردم از آهنگهایش - همان آهنگهایی که در فیلم اجرا میشود - و از چهرهاش- همان چهرهای که در کنسرتها دیدهاند - خاطرههای فراوان دارند. از این حیث بیخداحافظی... یک گام به جلو برداشته است.
گفتوگو با رضا صادقی: مهمان سینما شاهین شجریکهن: فضای سینما را چهطور دیدید؟ کار در پشت صحنه برایتان جالب بود؟ صادقی: برای من جالب بود، اما فکر کنم برای گروه کار کردن با من خیلی سخت بود. به هر حال باید با رفتارهای غیرحرفهای من کنار میآمدند و نابلدیام را تحمل میکردند. یک بار مریض شدم و نتوانستم سر صحنه بروم اما هیچکس اعتراض نکرد و آقای امینی هم رعایت حال من را کرد. برنامههایم در زمینهی موسیقی هم گاهی باعث میشد نتوانم منظم سر صحنه باشم. مثلاً ضبط داشتم یا تمرین بود و دیر میآمدم. ولی در همه حال گروه هوایم را داشت و با بینظمیها و اذیتهایم کنار میآمد. شاید قبل از آنکه فضای سینما را از نزدیک ببینم تصورم این بود که فضای خوب و سالمی نیست. دربارهی پشت صحنهی سینما خیلی بد شنیده بودم، اما در این فیلم هیچ چیز بدی ندیدم و بر خلاف شنیدهها، اتفاقاً همه خیلی سالم و مؤدب و صمیمی بودند. اگر همراهی بچههای گروه نبود اصلاً نمیتوانستم از پس کار بربیایم.
کلاهقرمزی و بچهننه (ایرج طهماسب): نگاهی به چند شخصیت اصلی دنیای کلاهقرمزی: دنیای قرمزِ قرمزِ قرمز شهزاد رحمتی: آیا واقعاً دلیل اصلی شیفتگی بیحد ما نسبت به «آقای کلاهقرمزی»، این نیست که بر خلاف ما که همان آخرین رسوبات باقیمانده از کودکی و کودک درونمان را هم معمولاً جرأت نمیکنیم بروز دهیم و در خیلی موارد بیرحمانه مدفونش میکنیم، کودکی ابدی است و خواهد بود و اینکه در این زمانهی تغییرها و تحولهای – اغلب منفی – یکشبه و گاه آنی و دورهی بیثباتی همه چیز که حتی به سفت بودن زمین زیرپایت هم نمیتوانی اعتمادی بیکموکاست داشته باشی، کلاهقرمزی همیشه همانی هست و خواهد بود که باید باشد؟
منطقهی امن: از خطر پرهیز کنید پوریا ذوالفقاری: احتمالاً دربارهی کلاهقرمزی و بچهننه این پرسش مطرح خواهد شد که آیا این فیلم، جدا از پیشینهی شخصیتهایش فیلم خوبیست یا نه؟ چنین پرسشی نادیده گرفتن واقعیت پدیدهی کلاهقرمزی و پسرخاله است. دستکم این دو شخصیت (فعلاً بیرحمانه عروسکهای محبوبی را که در سهسال گذشته معرفی شدهاند کنار میگذاریم) بخش زیادی از محبوبیت خود را در سالهای اخیر مرهون پیشینهی کمنظیرشان هستند. هیچ شخصیت کارتونی و عروسکیای در تاریخ سینما و تلویزیون ایران نتوانسته چند نسل را پای تلویزیون بنشاند و روابط آنها را با هم و با مجری برنامه طوری طراحی و تعریف کند که بزرگترها هم به اندازهی کودکانشان از آن لذت ببرند.
آوازخوان نه آواز هومن داودی: بنیان اصلی شوخیهای سرخوشانهی مجموعهی کلاهقرمزی اغراق و قرار گرفتن شخصیتهای ناجور در موقعیتهای ناجورتر است. همین رویکرد کلاسیک به طنزپردازی است که باعث شده علاوه بر اینکه قسمتهای اولیهاش خاطرهانگیز و نوستالژیک باشند، قسمتهای جدیدش هم پخشنشده نوستالژیک شوند. هوشمندی سازندگان مجموعه اینجا بوده که موقع ساختن سریهای جدید مجموعه به تغذیه از خاطرات تماشاگران قدیمیشان دل خوش نکردهاند و با معرفی و پرورش فضاها و عروسکهای جدید، خوراکی جدید برای خاطرهبازها فراهم کردهاند.
کلاهقرمزی/ پسرخاله: تام سایر/ هکلبری فین: هیچ بچهای با دروغ گفتن سنگ نمیشود آرامه اعتمادی: تقریباً در هر جای کتاب مارک تواین نمونههایی پیدا میشود که کلاهقرمزی را به یاد میآورد. این دو در عین تفاوت، باطن مشابهی دارند و در عمق روح و شخصیتشان یکی هستند. آن همه نقشه کشیدنها و کلک سوار کردنهای تام سایر نتیجهی هوش و انرژی فراوان اوست، مثل کلاهقرمزی که مدام حقههای کودکانه میزند و شکل عوض میکند.
آواز در دستگاه مَگَسی! نیما قهرمانی: ... کیفیت موسیقی هیچیک از فیلمهای این مجموعهها در حد و اندازهی خود کلاهقرمزی نبود و بیشتر به موسیقیهای بیرمق و معمول آثار کودک و نوجوان ایرانی شباهت داشت. اما در کمال خشنودی، باید گفت که کیفیت موسیقی در کلاهقرمزی و بچهننه یک سر و گردن بالاتر از آثار معمول کودک و نوجوان و حتی برتر از کارهای پیشین محمدرضا علیقلی است.
گفتوگو با ایرج طهماسب و حمید جبلی: دو روح در دو بدن آرامه اعتمادی/ شاهین شجریکهن: برای کسانی که کودکی و نوجوانیشان را با کلاهقرمزی و پسرخاله گذراندهاند خیلی سخت است که روبهروی ایرج طهماسب و حمید جبلی بنشینند و هنگام گفتوگو با آنها احساساتی نشوند. صدا و تصویر آنها یادآور بخشی از عزیزترین خاطرههای کودکی چند نسل است؛ از کُپُل و دُمباریک شهر موشها گرفته تا عروسکهای آشنا و دوستداشتنی مجموعهی کلاهقرمزی و پسرخاله... اکران کلاهقرمزی و بچهننه بهانهای شد برای گفتوگو با زوج محبوب و موفقی که کمتر مصاحبه میکنند و ترجیح میدهند در خلوت خودخواستهشان به کار و زندگی مشغول باشند. از هیاهو فراریاند و اهل حاشیه و جنجال هم نیستند. این گفتوگو به دلایلی روشن حدود پنج ساعت طول کشید و تازه نیمی از پرسشهایمان هم نپرسیده ماند. متنی که میخوانید بههیچوجه بازتابدهندهی لذت همصحبتی با این دو دوست قدیمی نیست، اما مقصرش ما نیستیم؛ هیچ متنی نمیتواند به آن اندازه شیرین و جذاب باشد. در میانههای این گفتوگو، همکارمان شهزاد رحمتی که یکی از دوستداران قدیمی کلاهقرمزی و همراهانش است هم از راه رسید. حرفهای او با طهماسب و جبلی را که جنبهی تحلیلیتری دارد، در دنبالهی این مصاحبه که در شمارههای آینده منتشر میشود میخوانید. |