چشمانداز ۵۴۴
روایتی دورادور از جام جهانی در غربت: اینجوریش هم خوبه! کیومرث پوراحمد: در ولایت غربت توی خانهی دخترمان نشسته بودیم و سرمان به کار خودمان بود که همسر گرامی پیام فرستاد امروز ششونیم به وقت تهران فوتبال است. همسر گرامی خوب میداند که ما ابداً اهل فوتبال نیستیم؛ آن قدر نیستیم که باور کنید هنوز نمیدانیم قرمز کدام است و آبی کدام. و فقط میدانیم که یکی رنگ یکی از دو تیم مهم ایران است و یکی هم رنگ آن یکی دیگر. و فقط میدانیم اسم یکی از این دو تیم مهم استقلال است (این را هم از بس توی شعارهای جمهوری اسلامی شنیدهایم یادمان مانده) و نمیدانیم آن یکی تیم دیگر اسمش چیست. و هنوز نمیدانیم لیگ یعنی چه و هنوز نمیدانیم رونالدو اهل کدام کشور است و...
درگذشتگان: ناصر ملکمطیعی (۱۳۰۹-۹۷): سوگِ ناصر علی شیرازی: ناصر ملکمطیعی نمادی از یک تراژدی دیرینهی شرقی با مضمونِ «خواستن، جستن، گاهی یافتن و سرانجام نرسیدن» است. او نخستین ستاره و جواناول سینمای ایران بود که با چند ملودرام مانند ولگرد و گرداب به شهرت رسید و در ادامه، همهنوع فیلمی از تاریخی و روستایی گرفته تا کمدی بازی کرد و بیش از سه دهه با حضور در نقشهایی متنوع و متفاوت، نامش در صدر مقبولترین ستارگان روز قرار داشت. اما آنچه او را جاودانه کرد بازیهای هرازگاهیاش در نقشهای تراژیک در آن سه دهه و بعد هم انزوای ناخواستهاش در چهار دههی پایان عمر بود...
ای نازنین، ناصر... پرویز نوری: یک جور اتفاق خوشایندی پیش آمد وقتی در شهریور 1338 من سردبیر «ستارهی سینما» شدم، اولین شماره را با زندگینامهی مصور ناصر ملکمطیعی آغاز کردم. نوشته بودیم: «ناصر بین ما چهرهی تازهای نیست. او دوست دیرینهی همهی آنهایی است که به سینمای ما پیوند و تعلق خاطری دارند.» در یکی از روزهای آخر تابستان بود که با ناصر ملکمطیعی برای تهیهی گزارشی از زندگیاش دیدار داشتم و از او خواستم قدری از گذشتههایش بگوید... گفت در یک صبح بهاری در هشتم فروردین 1309 در خانهشان که پشت کارخانهی برق تهران بود به دنیا آمد؛ در روزهایی که طبیعت چهره عوض کرده و طراوت و زیبایی به همراه آورده بود...
تارزن کشور گمنام امیر پوریا: تیتراژ پایانی زندگی آقای ناصر ملکمطیعی، تنها با اندوه و حسرت رقم خورد. اما اگر اندوه به حسرت نمیآمیخت و دهههایی پیش از نقش ناماندگارش در نقشِ نگار (علی عطشانی، 1392)، یعنی وقتی هنوز نشانی از آن صلابت در او بود، ایفای نقش را ادامه میداد، آیا حس بعد از فقدان او با غم کمتری همراه میشد؟ دقیقتر بپرسم: هستند کسانی از همکاران او که وقتی از دنیا میروند، آدمها در وصف و تحسین کارشان میگویند «خدا رحمتش کنه، خیلی دل مردمو شاد کرد». آیا ممکن بود آقای ملکمطیعی نیز یکی از آنها قلمداد شود؟ یا همهی یاد کردنها و آه کشیدنها همچنان به همان حضور او در هیأت «شمایل مردانگی» دهههای سی و چهل و پنجاه خورشیدی بازمیگشت؟ موضوع چالشبرانگیز این نوشته، از همینجا مایه میگیرد: چهگونه است که هرگز او را یکی از نمونههای متناسب با قالب بسیار پرمخاطب و ضروری کمدی، نام ننهادهایم؟...
ستارهی پشت ابرمانده جواد طوسی: یکی از بهترین و ضدکلیشهایترین بازیهای ناصر ملکمطیعی را در سه قاپ (زکریا هاشمی، 1350) در نقش یک مرد قمارباز گریزان از خانه (برزو) میبینیم که جایزهی «سپاس» را برایش به ارمغان آورد. با آنکه بخش زیادی از فیلم در یخچالهای جنوب تهران و حین بازی سه قاپ میگذرد، بهخوبی میتوانیم درگیریها و درهم لولیدن جمعی از آدمهای علاف و بیشناسنامه را در یک دور و تسلسل یکنواخت و باطل باور کنیم و در آن فضا قرار بگیریم. شاید ساختار و بیان سینمایی فیلم در مشاهدهی دوبارهی این زمان ضعیف به نظر بیاید ولی همچنان فضای صمیمی و رئالیستی آن و در هم تنیده شدن دنیایی زمخت و مردانه و بهشدت غریزی، هنوز به دل مینشیند...
ستار مرده است و دیگر نمیمیرد بهزاد عشقی: چرا چهل سال ناصر ملکمطیعی را از بازی منع کردند؟ مگر ملکمطیعی چه کرده بود؟ این بازیگر با حضور خود چه خسرانی میتوانست در مبانی و ارزشهای انقلاب به بار بیاورد؟ پاسخ این سؤال در سالهای نخست پس از انقلاب مشخص بود: «بازگشت ستارگان فیلمفارسی میتوانست به معنای برگشت به گذشته و احیای ضدارزشهای دوران طاغوت باشد.» اما امروز دیگر کسی چنین پاسخ روشنی در آستین ندارد. یا این که در بازی «کی بود، کی بود، من نبودم»، همه نقش خود را در ممنوعیت ملکمطیعی انکار میکنند. اما در واقع چه کسانی ملکمطیعی را ممنوعالکار کردند؟ آیا مسبب اصلی فقط مسئولان حکومت انقلابی بودند؟ آیا نخبگان فرهنگی و سیاسی و طیفی از مردم نقشی در این داستان نداشتند؟
با شرکت ناصر ملکمطیعی امید نجوان: ردپای زندهیاد ناصر ملکمطیعی در سینمای مستند، نخستین بار در سال 79 و در تیتراژ چهقدر سینمای فردین خوب است (محسن رزقی) دیده شد که فیلمساز با دستنوشتهی خود این فیلم را به ناصر ملکمطیعی تقدیم کرده بود؛ کسی که به تعبیر او «فردین را به سینما آورد.» این فیلم که در ستایش محمدعلی فردین ساخته شده بود، با وجود اعلام آمادگی یکی از نهادهای دولتی برای حمایت مالی، به شکلی قابلپیشبینی در محاق قرار گرفت و هرگز دیده نشد. اما...
هوشنگ آزادیور(۱۳۲۷-۹۷): دستهای بدرقه همایون امامی: هوشنگ آزادیور شخصیتی چندوجهی بود با حضور مؤثر در عرصههای مختلف فرهنگی. در بیستوسوم اسفند 1321 در تهران متولد شد و تحصیلات ابتدایی و متوسطهاش در 1340 با گرفتن دیپلم ریاضی در دبیرستان بامداد پایان یافت. آنچه در این دوران شاخص است گرایش او به رمان و داستان است؛ خوانندهای حرفهای که میکوشد رمان یا داستانی را ناخوانده باقی نگذارد. در آزمون استخدامی بانک ملی پذیرفته میشود. توفیقی دیگر در داشتن شغلی مطمئن با درآمدی مکفی برای آن روزها. ولی فضای حاکم بر مناسبات کاری آنجا که مبتنی بر عدد و رقم حساب و کتاب است، او را وامیدارد پس از چند روز این شغل را رها کند و...
نقد سریال: شهرزاد: هزاراَفسانِ عشق و مرگ شهرام جعفرینژاد: دور از ذهن نیست که فصلهای دوم و سومِ شهرزاد در نوشتارِ بنیادین خود، یکپارچه بودهاند (عنوانبندی یکسان و تعداد قسمتهای این دو فصل نیز این را تأیید میکند) و بعداً به دلایلی - در تولید و پخش - تقسیم شدهاند. به هر حال، چه این گمان درست باشد و چه نه، بخشبندی امروزینِ آن، پیکرهای متناسب یافته که در همآوایی با آیینِ باروَری، میتوان از آنها با پیوندانِ سهگانهی «کاشت، داشت، برداشت» یاد کرد: فصل اول در سیطرهی کامل بزرگآقا تا مرگِ او (که طی آن، ضمن آگاهی از مناسباتِ سنتی اشرافِ قاجار و دربارِ پهلوی در مفسدهی پول و قدرت در حولوحوش کودتای 1332، با شخصیتهای اصلی درام و روابطشان آشنا میشویم)، فصل دوم با حکمرانی قباد تحتِ نظارتِ بلقیس دیوانسالار تا مرگِ او (که طی آن، ضمنِ تغییرِ نسبی الگوهای سیاسی و اقتصادی جامعه به سوی ددمنشی و استبدادِ افزونتر در برزخِ پس از کودتا، چند شخصیتِ جدید واردِ داستان میشوند و برخی از شخصیتهای پیشین، تحولاتی مییابند که در جهتگیری داستان و تبیینِ نقاطِ عطفِ ماجرا تأثیرگذارند)، و فصل سوم در فرمانروایی مطلقِ قباد تا مرگِ او...
تلویزیون: خاطرههای دوران ازدسترفته مازیار معاونی: سیما، امسال در یک سردرگمی و شاید هم بیبرنامگی مجدد، با استراتژی تولید سریالهای مناسبتی ماه رمضانی بیشتر پا به میدان گذاشت و سه مجموعهی سرّ دلبران (محمدحسین لطیفی)، بچهمهندس (علی غفاری) و رهایم نکن (محمدمهدی عسکرپور) به همراه مجموعهی تکراری آخرین بازی را پخش کرد. هر سه مجموعهی ماه رمضان امسال آثار اخلاقمحور جدی بودند و اثری از سریالهای طنز در فهرست مناسبتیهای امسال نبود؛ یک برنامهریزی نسنجیده که مورد انتقاد هم قرار گرفت...
نقد فیلم: دلم میخواد (بهمن فرمانآرا): شیرجه در زایندهرود! مصطفی جلالیفخر: در دلم میخواد، پس از تصادفی خیالی، شبیه تصادف با فرشته در خانهای روی آب، شخصیت اصلی/ بهرام فرزانه صدای موسیقی رقصآوری در گوش خود میشنود و دلش میخواهد با آن برقصد. ایدهای که در تعریف یکخطیاش، به نظر بامزه و هیجانانگیز و انتقادی/ اجتماعی میآید. اما فرمانآرا بهشدت در قالب کلیشههای کهنه و بدون هیچ خلاقیت و جذابیتی در گسترش محور داستان، از سطح ایده فراتر نمیرود. فیلمی که میخواهد دربارهی فقدان شادی و ملالآوری روزمرگیهای جامعه هشدار بدهد، خودش به اثری کسالتبار تبدیل میشود...
رقصآشنا پوریا ذوالفقاری: نمیدانم در سینمای ایران سابقه دارد که فیلمسازی مؤلفههای آثار پیشینش را برای پرداختی پارودیک و هجوآمیز به دنیای اثر جدید خود فرابخواند یا نه. از این نظر و در نخستین مواجهه دلم میخواد فیلم مهمیست. واقعیت این است که ما در سینمایمان سنت هجو نداریم و دلیل خیلی سادهاش فقدان آثاریست که مخاطبان بسیاری آنها را دیده و مشخصاتشان را در ذهن داشته باشند. جز تکوتوک آثاری مثل قیصر و جدایی نادر از سیمین و آژانس شیشهای واقعاً فیلمی را سراغ ندارم که به بخشی از حافظهی جمعی سینمادوستان بدل شده باشند...
واکنشی به پیرامون هوشنگ گلمکانی: دلم میخواد یک فیلم واکنشی است. واکنشی به پیرامون و به اوضاع عمومی جامعه لااقل در ابعاد روانی و اجتماعیاش؛ مثل بسیاری از رویدادها و واکنشهایی که در سالها و دهههای اخیر در جامعهی ایرانی (فرقی هم نمی کند؛ چه عوام و چه روشنفکران) شاهدش هستیم و چند سال است جلوههای بارزش در شبکههای اجتماعی فضای مجازی پیداست. از تغییر ماهیت آیینی مثل چهارشنبهسوری، تغییر آرایش و پوشش مردم - بهخصوص زنان - استقبال یا عدم استقبال از یک فیلم یا سریال، ...تا نتیجهی فلان انتخابات که...
نگاهی به مستند «نقطه سر سطر» دربارهی ابراهیم گلستان کیومرث وجدانی: بهسختی میتوانستم باور کنم در قلب لندن هستم. گالری برونئی [در دانشگاه سوآس لندن]، که اولین نمایش مستند 84دقیقهای نقطه سر سطر (محمد عبدی، 2018) در آن برگزار میشد، فضایی کاملاً ایرانی داشت و احساس میکردم با وجود دوری از وطن، در آن هستم. این غم غربت در تنها شخصیت فیلم هم وجود دارد. ابراهیم گلستان در 1354 به انگلستان مهاجرت کرد و به اقرار خودش علاقهای به بازگشت ندارد، و میگوید «خشت و دیوار» آنجا دیگر برایش جذابیتی ندارد. به هر حال پشت لایهی انکار، از لحن نوستالژیک صحبتش دربارهی گذشته میتوان عشقش به وطن را تشخیص داد...شمارهی 17 سهیلا
(محمود غفاری): نیاز فرزاد پورخوشبخت: شمارهی 17 سهیلا با هر معیاری اثری قابلاعتناست. بر خلاف آنچه به نظر میآید، دومین ساختهی بلند محمود غفاری (که فیلم اولش این یک رؤیاست... مجوز نمایش نگرفت) به هیچ عنوان فیلم ایده نیست؛ بلکه اثری اجراییست که ایدهاش تنها به عنوان کاتالیزوری فریبدهنده برای ایجاد جذابیت به کار رفته است. (منظور، فریبندگی در تکنیک رواییست و نه در درونمایه.) در واقع تأثیرگذاری فیلم نه به جهت داشتن یک ایدهی بکر، که به دلیل نحوهی ارائه و اجرای هوشمندانهاش است. کلیت فیلم، ساختاری شبهاپیزودیک دارد که در آن، اکثر قریب به اتفاق فصلها و سکانسها ماهیتی مستقل دارند و چندان به پیش و پس از خود وابسته نیستند...
دربارهی فروشنده (وحید صداقت، تهمینه منزوی): دربارهی فرهادی رضا زمانی: نگرش سازندگان مستند دربارهی فروشنده بیشتر بازمیگردد به همان دلیل اول، و خود مستند هم پیداست چنین هدفی دارد که از ایده تا اجرا شیوهی کار فرهادی را بشکافد و برای ورود به ذهن او تلاش کند. بنابراین از شکلگیری نطفهی فیلم فرهادی شروع میکند؛ از یک ایدهی ساده که خود فرهادی مقابل دوربین میگوید، یک تصویر کاملاً ذهنی که در نگاه اول به نظر بیربط و بیمعناست: تصویری از یک صحنهی تئاتر که به اشکال مختلف نورپردازی میشود و این ایده، داستان خود فروشنده هم هست: نور تاباندن به صحنهای که این بار تجاوز به حریم خصوصی و زندگی زن و شوهری جوان است.
زمانی دیگر (ناهید حسنزاده): برزخ فیلم با تولد یک نوزاد آغاز میشود. تولدی که باید سرآغاز یک زندگی نو باشد و شادی را با خود به ارمغان آورد. گریههای کودک میتواند آغاز خندههای یک مادر باشد ولی مسیر فیلم مسیر دیگری است؛ مسیری که مرتب انتظارهای مخاطب را به چالش میکشد...
برسد به دست آقای بنان (زهره محقق): بنان خوبه... بنان خیلی خوبه برسد به دست آقای بنان شرح شیدایی جوان موسیقیدوستی است که میخواهد به استاد آواز و تصنیفخوانی ایران ادای دین کند و این کار را از طریق ساخت مستند پرترهای دربارهی او انجام میدهد. مستند پرترهای که حلقهی اتصال سکانسهای آن، نامهای خیالیست که کارگردان به بنان مینویسد و از طریق سؤالهایی از آن مرحوم به زندگیاش سرک میکشد. سراغ کسانی را میگیرد که به او نزدیک بودهاند تا از طریق گفتههای آنها با خلقوخوی بنان و نوع نگاهش به هنر آشنا شود...
ناپدید (فرحناز شریفی): نخواهد شد نام او ناپدید داستانی در فیلم وجود دارد که در برخورد اول به نظر میرسد خارج از هدف اصلی و طراحی فیلمساز است، یعنی همان تمرکز بر ناپدید شدن. داستان کوهنوردان «گمشده» که به خاطر حادثهای نامعلوم بازنگشتهاند. اما خوب که به آن بنگری میبینی با توجه به آنکه این داستان اوایل فیلم روایت میشود بیشتر راهی است برای عبور از معنای «گم شدن» و رسیدن به همان هدف اصلی...
گزارش اکران: سینما تحت فشار عوامل بیرونی طی این چند سال، شاید هیچ زمانی از ابتدای سال 97، سینمای ایران چنین تحت فشار عوامل بیرونی قرار نگرفته باشد. یکی از این عوامل بالا رفتن قیمت ارز و طلا و پایین آمدن قدرت خرید مردم در پی خروج آمریکا از توافق برجام و برقرار شدن تحریمهای جدید بود که تأثیر پنهان و آشکار خود را بر سینما هم گذاشت. آغاز ماه رمضان هم روی فروش فیلمها تأثیر گذاشت. هرچند طرح افطار تا سحر اجرا شد و دستاندرکاران سعی کردند با نیمبها کردن بلیت در ساعتهای قبل از افطار و نمایش فیلمها تا سانس 2 بامداد (با بلیت تمامبها)، به سینماها رونق بدهند اما به نظر میرسد بر خلاف سالهای پیش، این بار این اتفاق نیفتاد...
نوستالگرافی: سینما رادیوسیتی تهران ثبت ملی شد چندی پیش، سینما رادیوسیتی به عنوان یک بنای تاریخی ثبت ملی شد. اینها عکسهاییست از این سینما در چند مقطع مختلف؛ سینمایی که برای برخی خاطرهانگیز است، عدهای فقط آن را به عنوان یک داروخانه به یاد میآورند و نسل امروز آن را همچون یک ساختمان متروک میشناسد. اما سینما رادیوسیتی که اکنون ویرانهاش در خیابان ولیعصر قرار دارد از سینماهای مشهور و محبوب پایتخت بود که در بیستسالگی در آتش خشم انقلاب سوخت و از آن پس، بجز مدتی که از قسمت جلو (سالن انتظار آن) به عنوان داروخانه و از سالن اصلیاش به عنوان انبار استفاده میشد، متروک ماند...
سینمای جهان - روی پرده: موروثی (آری آستر) شهزاد رحمتی: موروثی اولین فیلم سینمایی آری آستر 31ساله است. اولین فیلمی که دید دیک تریسی بود. در آن زمان چهار سال داشت. در صحنهای از فیلم، یکی از شخصیتها در حالی که دیواری از آتش پشتسرش است با تفنگ شلیک میکند. آستر میگوید که با دیدن این صحنه از روی صندلیاش پریده و از سالن سینما بیرون آمده و شش محلهی نیویورک را دواندوان پیموده است! با این حال چندی بعد بهشدت دلبستهی سینمای وحشت شد: «همهی فیلمهای قسمت سینمای وحشت هر مغازهی ویدئویی را که پیدا کرده بودم تماشا کردم. نمیدانستم چهطور میتوان افراد را برای همکاری در ساخت چیزی از این دست گرد هم آورد...
شگفتانگیزها2 (براد برد) فیلم که بیستمین فیلم سینمایی پیکسار است دنبالهای است بر اینکردیبلها/ خانوادهی شگفتانگیز (براد برد، 2004). با وجود موفقیت بسیار زیاد آن فیلم، برد گفته بود فقط در صورتی دنبالهای بر آن خواهد ساخت که بتواند داستانی به همان خوبی یا بهتر از آن را طرح کند. ایدهی تبدیل شدن باب/ آقای اینکردیبل به پدری خانهنشین در حالی که هلن/ الاستگرل نانآور خانه میشود از همان ابتدا وجود داشت ولی سالها طول کشید تا برد داستان کاملی را حول این ایده بیافریند. در آوریل 2014 مدیرعامل دیزنی، باب آیگر، و براد برد اعلام کردند دنبالهی اینکردیبلها/ خانوادهی شگفتانگیز رسماً تدارک دیده شده و برد مشغول کار روی ایدهی داستانی جدیدش است...
فیلمهای روز: دولاتف (الکسی الکسوویچ گرمن): در ستایش وجود مهرزاد دانش: دولاتف (دولتوف) بر خلاف عنوانش که اشاره به یکی از داستاننویسان متأخر قرن بیستم روسیه دارد، یک فیلم زندگینامهای از یک هنرمند نیست. اگر قرار بود زندگینامه باشد، شاید مناسبتر بود از فضا و مقطع دیگری آغاز کند و ادامه دهد. مثلاً خود این نویسنده، داستانی به نام چمدان دارد؛ در این داستان، نویسنده که به آمریکا تبعید شده، وقتی در بدو ورود چمدانش را باز میکند، با بیرون آوردن وسایلش همچون پوتین، ژاکت و... از چمدان، خاطراتش را از شوروی به یاد میآورد. همین ایده، مطلع مناسبی برای یک اثر زندگینامهای میتوانست باشد...
پدمن (آر بالکی): گذرنامهی هندی دامون قنبرزاده: بعد از اکران این فیلم، آروناچالام موروگانانتام، کسی که روش انقلابیاش برای تولید نوار بهداشتیهای ارزانقیمت در هندوستان بسیار سروصدا به پا کرد و این فیلم هم بر اساس همین شخصیت ساخته شد، تلاش کرد در فضای مجازی هم چالشی با عنوان «چالش پدمن» راه بیندازد تا با استفاده از امکانات این فضا نشان بدهد که دوران قاعدگی زنها شرمآور نیست. در این چالش او از آدمهای عادی و سرشناس خواست با نوار بهداشتی عکس بگیرند و در اینترنت منتشر کنند. جالب اینجاست که اولین نفری که این کار را کرد، آکشی کومار بود. بعد از او خیلیها وارد این چالش شدند تا تابوها را جابهجا کنند...
تو هرگز واقعاً اینجا نبودهای (لین رمزی): مردی که با کابوسهایش سفر میکند مازیار فکریارشاد: ذکر این نکته که همهی قصهها تا کنون بارها گفته شدهاند و فقط شیوهی روایت این قصههای تکراری است که به یک اثر دراماتیک (ادبیات، تئاتر و سینما) وجاهت و تمایزی میبخشد، گزارهای تکراری و بدیهی است. اما اینکه لین رمزی چهگونه به ساختارزدایی و کلیشهشکنی موفق در روایت قصهی تکراریاش دست زده، میتواند موضوع بحث جالبی در برخورد با یک فیلم متفاوت و در عین حال پایبند قواعد و کلیشههای ژانر باشد. بهویژه آنکه خانم رمزی با ارجاعهای پرشمار به فیلمها و سکانسهای ماندگار سینما، خود نشانی منبع و منشأ ارجاعهای فیلم را میدهد...
سینما برای چه ادامه دارد؟: در ستایش دو فیلم قدرندیدهی 2017 امیر پوریا: در شمارهی قبل، با تأکید بر خطای تاریخی و رایجی که تصور میکند «هنر، سلیقهای است»، چالشی تحلیلی داشتیم و مبنای این چالش را مکث بر سه فیلم قرار داریم که سال گذشته بیش از حد تحسین شدند: شکل آب (گییرمو دل تورو، 2017) و فرار کن/ GetOut (جردن پیل، 2017) که جایزههای مهمی را در فصل جوایز منتهی به مراسم اسکار دریافت کرده بودند و مادر! (دارن آرونوفسکی، 2017) که در ایران، جرگههایی از بهاصطلاح خاصپسندها را مرعوب کرده بود... آنچه برای خود نگارنده به منزلهی چالشی جذاب جلوه میکند، تفاوت دنیایی است که سه فیلم ارزشمند و باطراوت پست (استیون اسپیلبرگ، 2017)، دانکرک (کریستوفر نولان، 2017) و رشتهی خیال (پل تامس اندرسن، 2017) خلق میکنند و بنیانهای ساختاری و اهداف عاطفی هر کدام بهکلی از دو فیلم دیگر، جداست. به بیان دیگر، در ادامهی چالش با تصور «سینما، سلیقهای است»، پرداختن به آنچه جوهرهی هر یک از این سه فیلم را شکل میدهد و به گمانم از سوی جماعت تصمیمگیرنده در جوایز اسکار امسال درک نشده، میتواند ما را از چند مسیر مختلف به لذت و ذات سینما نزدیک کند.
سوارانِ بیسر!: تحلیلی بر چند نما از شاهکار جدید آندری زویاگینتسف، بیعشق رضا حسینی: بیعشق پنجمین فیلم زویاگینتسف (که جایزهی هیأت داوران جشنوارهی کن را گرفت و یک بار دیگر نامزد دریافت اسکار شد) جدا از دنیای بسیار پیچیده و پرجزییاتش میتواند فرصتی فوقالعاده برای بررسی سینمای این فیلمساز مؤلف باشد که متأسفانه اینجا فرصتش فراهم نیست؛ اما تلاش بر این است که با تمرکز بر چند نمای کلیدی از فیلم (شاید) به ایدهها و جزییاتی پرداخته شود که پیش از این کمتر روی آنها تمرکز شده است.
فلاشبک در نمای متوسط: شب روز بعد (هیوبرت کورنفیلد) هوشنگ راستی: بر خلاف فیلمهای دیگری که حول یک آدمدزدی دور میزند و درگیری گروگانگیرندگان با پلیس روایت میشود، در این فیلم اصلاً پلیسی را به صورت تعقیبکننده نمیبینیم و فیلم حکایت روابط بین دزدها و اختلافهایشان است و فیلم را با یک نتیجهی غیرمعمول و بدیع به آخر میرساند. دیگر پلیسها نیستند که آدمربایان را مغلوب کنند و گروگان را نجات دهند بلکه خود دزدها به جان هم میافتند و همگی جز بادی (مارلون براندو) که از نظر روحی نسبتاً از بقیه سالمتر است کشته میشوند. دستهی آدمربایان تشکیل شده از رهبر آنها که مرد زهواردررفتهایست که میخواهد آخرین زورش را بزند و کنار برود و...
گزارش جشنوارهی کن: کن 2018، بالا و پایین! محمد حقیقت: جشنوارهی کن امسال کمی نزول کرده است. هر قدر هم بخواهیم با ملاحظه و رودربایستی دربارهی این دوره از جشنواره صحبت کنیم، بیهوده است. مشکلات یکیدوتا نیستند. یکیاش به هم زدن سانسهای فیلمها برای منتقدان که دیرتر از سانس رسمی گذاشتهاند. در هفتاد سال گذشته، پیش از نمایش رسمی هر فیلمی، آن را به منتقدان نشان میدادند. با این برنامهریزی جدید، برای منتقدان حسی از بیاحترامی ایجاد شده بود که انعکاس آن در چهرهی منتقدان دیده میشد و حتی در روزنامهها هم از این دلخوری نوشته بودند. از جمله در روزنامهی معتبر «لوموند» نوشتند: «آیا منتقدان و جشنوارهی کن به پای هم پیر خواهند شد؟» از سوی دیگر، گزینش تعدادی فیلم بسیار ضعیف برای مسابقه، به اعتبار جشنواره لطمه میزند، طوری که برخی از کارگردانها و تهیهکنندهها ادعا دارند که از این پس، دیگر جشنوارهی کن برایشان در اولویت قرار نخواهد داشت. این باعث خواهد شد که روزبهروز جشنوارهی ونیز به مدیریت آلبرتو باربرا، اهمیت بیشتری پیدا کند... |