مردگان متحرک Walking Dead
خالق: فرانک دارابانت. کارگردانها: ارنست آر. دیکرسن (7 قسمت)، گای فرلَند (5 قسمت). نویسندگان: چارلی ادلرد، فرانک دارابانت، رابرت کِرکمن، تونی مور (هر کدام 36 قسمت). بازیگران: اندرو لینکلن (ریک گرایمز)، سارا وین کالینز (لوری گرایمز)، لوری هولدن (آندرهآ)، جفری دیمان (دیل هوروِث). تعداد فصلها: تا اینجا 3. سال شروع پخش: 2010. زمان هر قسمت: 45 دقیقه.
افسر پلیس ریک گرایمز به همراه گروهی دیگر از بازماندههای یک فاجعهی آخرالزمانی، در دنیایی که پر از زامبیهای خونخوار است، در تلاش برای بقاست...
نگارنده به رغم علاقه به ژانر وحشت، چندان دلبستگیای به زیرگونهی زامبیها ندارد. بر خلاف موجودات وحشتزای فیلمهای ترسناک مانند خونآشامها، گرگینهها و آدمهای دارای اختلالات روانی و یا حتی ارواح و اجنه که واجد تعقل و هوش هستند و با ترکیب خردورزیشان و ویژگیهای مهیبشان، اسباب هراس ازشان بیشتر فراهم میآید، زامبیها با آن پیکرهای لش و شل و حرکتهای کند و لَخت و کودنی ذاتیشان، بیشتر به مضحکه شبیه هستند تا موجوداتی ترسناک. اگرچه در فیلمهایی مثل ۲۸ روز بعد (دنی بویل، 2002) یا من افسانه هستم (فرانسیس لارنس، 2007) و یکیدو فیلم رومرو، از این مقوله پرداخت خوبی شده، ولی کلیت قضیه چندان به دل نمینشیند. شاید تنها بعد قابلتوجه در این موجودات، همین بیشعوریشان باشد که فرایند مسخشدگی انسان را در منحطترین شکل (تبدیل به جسد) به رخ میکشد، اما این ویژگی بیشتر در موقعیت جلوهگر است تا در کنش و برای همین اینکه یک جسد لنگانلنگان و در آهستهترین شکل ممکن به دنبال آدم زندهای راه بیفتد تا گازش بگیرد و امعا و احشای معدهاش را بیرون بریزد، چندان پذیرفتنی به نظر نمیآید؛ مگر آنکه جلوهی گروهی و گلهوار این جماعت تا حدی بر مهیب بودن اوضاع بیفزاید.
اما اگر مثل من از فیلمهای زامبیای خوشتان نمیآید، باز هم سریالی همچون مردگان متحرک را از دست ندهید. اینجا هم با همان گروه جسدهای شلوول که با دهانهای خونین و قیافههای تخریبشده دنبال کسیاند که بخورندش مواجه هستید، اما غم به دل راه ندهید که محور اصلی سریال بیش از آنکه این جماعت بیشعور باشد، آدمهایی است که در وضعیت محاصره توسط زامبیها، روابط خود را با یکدیگر از نو تعریف میکنند و گاه رفتارهایی از خود بروز میدهند که برای خودشان هم غریب است. شاید یکی از مهمترین دلایلی که با آن میتوان کسی را ترغیب کرد به تماشای سریال بنشیند، نام معتبری همچون فرانک دارابانت به عنوان سازندهی مجموعه باشد که قبلاً در فیلم درخشانی همچون مه اثبات کرده بود چهگونه در فضای مستعمل حملهی موجودات غریب به آدمها، میتواند مقولهی ترس را در ساحت جدیدی بازتعریف کند و در سکانس پایانی، پدیدهای همچون یأس را از هر عنکبوت و حشره و مار غولآسایی ترسناکتر نشان دهد.
از سال ۲۰۱۰ تا کنون دو فصل از مردگان متحرک به شکل کامل پخش شده و آخرین قسمتهای فصل سوم نیز هنگام نگارش این یادداشت در حال پخش است. نوع شروع سریال شباهت زیادی به افتتاحیهی فیلم ۲۸ روز بعد دنی بویل دارد: مردی که بستری در بیمارستان است، بعد از مدتی بیهوشی، به هوش میآید و با شهری خالی از سکنه مواجه میشود و بهتدریج درمییابد که اپیدمی زامبی-واری، مملکت را احاطه کرده است. دارابانت این ایدهی کلی را چنان گسترش داده است که در هر فصل از سریال، آدمهای اصلی داستان بعد از مواجهههایی پرتعلیق با زامبیها، وارد یک فضای امن میشوند اما دیری نمیپاید که این فضا هم امنیت خود را از دست میدهد و شخصیتهای داستان دوباره در محاصرهی جسدهای متحرک قرار میگیرند؛ منتها با تجربههایی بیشتر که برآمده از قرار گرفتن در موقعیتهای دشوار اخلاقی و انسانی بوده است. محور اصلی سریال اصلاً همین مواجهههای انسانی در تنگناهای موقعیتی است. آدمهای داستان درست است که از زامبیها میترسند و گریزان هستند، اما بیش از آن، از خود و آدمهای اطرافشان گویی در هراس هستند؛ چرا که در وجود خود و همنوعانشان، ظرفیت بالقوهی تبدیل شدن به زامبی وجود دارد و همین امر، نوعی بیاطمینانی مداوم را در حسشان نسبت به فضای درونی و پیرامونیشان زنده نگه میدارد. به عبارت دیگر، دارابانت بیش از آنکه ترس را در نمایش عینیات موحش محدود کند، احساس ترس در خود را گسترش میدهد.
شخصیت اصلی داستان سریال، ریک گرایمز، یک مأمور پلیس است و در جمع محدود آدمهای بهجاماندهی محاصرهشده توسط زامبیها، همچنان هویت کسی را که قرار است قانون نظم اجتماعی را اجرا و انتظام کند حفظ میکند، اما چالش فلسفیای که شکل میگیرد آن است که در روزگار فروپاشیشده و پرفاجعهی آخرالزمانی پر از زامبیها، چهگونه میتوان مفهوم قانون و مدنیت و نظم را درک و اجرا کرد. این ابهام و واسازی مفهومی، در قسمتهای مختلف سریال در برابر مقولههای دیگری مانند علم، سنت، عشق، اخلاق و سایر مختصات انسانی تعمیم پیدا میکند و مجموعهای از تضادهای جذاب دراماتیک، بر رفتارهای آدمهای مختلف داستان تأثیر میگذارد. در عین حال سریال آکنده از نقطهعطفهای عاطفی آدمها در برابر زامبیهایی است که زمانی عضو نزدیکی از خانوادهشان بودند و حالا به مثابه یک موجود متعفن و موحش در برابرش حس پرنوسانی بین ترس و عشق و اشمئزاز دارند؛ چه مرد سیاهپوستی که در شلیک به همسر زامبیشدهاش تردید دارد، چه دختری که یک شب تا بامداد را در کنار خواهر دگرگونشدهاش سپری میکند و چه دخترک معصومی که شمایل جسدوارهاش همهی آدمهای داستان را تحت تأثیر قرار میدهد. این وضعیت البته در کنار روند دراماتیکش، قابلیت تأویلهای مختلف را در مسخشدگیهای اجتماعی و کنشهای فردی در قبال سیستمهای مسخکننده پرورش میدهد که خود میتواند بحثهای مفصلی را دامن بزند.