چشم انداز ۳۹۵
«اخراجیها2»: اشتهای بیکران و سُفرهی گسترده علیرضا محمودی: فروش اعجابانگیز اخراجیها2 انتشار پیام روشن پیشی گرفتن فرهنگ عامه بر فرهنگ رسمی در جامعهی ماست. استقبالی که بیش از چهار میلیون نفر از دومین فیلم بلند مسعود دهنمکی کردند و با خرید بلیتهای هزار تا سه هزارتومانی، فروشی بیش از هفتمیلیارد تومان برایش رقم زدند، نشانهی حضور فرهنگی است که از درون به هزاران خردهفرهنگ و از بیرون به تودهی پیشبینیناپذیر به نام «مردم» منتسب است. مردمی که با روشهای منحصربهفرد خود پرده از منشهایی برمیدارند که درک آن بهسادگی امکانپذیر نیست. اما حالا که فیلم توانسته به لطف صفرهای حسرتانگیز رقم فروش به عنوان پدیدهای اجتماعیفرهنگی نقش حلقهی اتصال ناخودآگاه مردم با متولیان فرهنگ رسمی کشور را بازی کند، میتوان دربارهی درون این پدیده حرف زد و به نتایج قابلتوجهی رسید. 27 سال پیش در خرداد 1361، نزدیک به دو میلیون نفر از جمعیت000/ 656/ 5 نفری تهران، در طول دو هفته به سیزده سالن سینما در پایتخت هجوم آوردند تا برزخیها (ایرج قادری) را تماشا کنند. سونامیای که تماشاگران به وجود آورده بودند، یکسوی داستان بود. آنسوی این استقبال همهجانبه که با بلیت تقریباً پنج تومانی، 000/000/8 تومان فروش را فراهم کرده بود و اگر ادامه مییافت به رقم بزرگتری هم میرسید، داستان مخالفتهای رسانهها و تجمعهای محدودکننده و طومارهایی با هزاران امضا بود که خواستار توقف نمایش فیلم بودند...
مرگ در صحنه: پیمان ابدی (1388-1351) این دکتر روانشناس با آن چهره و رفتارش، عینک ذرهبینیاش، آن دوبندهی کشی شلوارش، و نوع حرف زدن آرام و موقرانهاش، بیشتر شبیه روشنفکری استخواندار بود تا کسی که از زور بازو و تواناییهای جسمانی برای انجام کارهای خطرناک بدلکاری استفاده میکند. انگار برای اجرای این صحنهها، عینک و کتاب و قلمش را به کناری میگذاشت، نقابی بر چهره میزد و میرفت تا از بلندی بپرد، با ماشینی ویراژ بدهد که بالاخره آن را به جایی بکوبد یا چپ کند و معلق بزند. پیمان ابدی با اینکه حرفهی خطرناکی داشت و در این جور کارها امکان مصدومیت و مرگ چندان دور از ذهن نیست، ولی چنان اعتمادبهنفسی داشت که گویی میتواند هر ناممکنی را بیگزند، امکانپذیر کند. به همین دلیل عصر روزی که خبر درگذشت او در سر صحنه فیلمی، دهان به دهان و موبایل به موبایل گشت، در ابتدا تصور میشد این هم یکی از همان شوخیهای زشت و دیوانهوار اساماسی است که در این سالها عدهای به دلیل کمبود تفریح باب کردهاند. اما تحقیق بیشتر معلوم کرد که متأسفانه این از همان شوخیها نیست؛ یک واقعهی ناباورانه بود که خیلی زود موجهایش جامعه را فرا گرفت.
این بار ختم به خیر نشد و... احمد امینی: حیف و صد حیف به جوانیاش، حیف و صد حیف به اخلاقش، حیف و صد حیف به وظیفهشناسیاش، حیف و صد حیف به آگاهی و تجربهاش، و حیف و صد حیف به پیمان ابدی که این گونه از دستش دادیم، به همین راحتی و در واقع به همین مفتی! مثل علی سجادیحسینی، مثل شاهرخ غیاثی، مثل پیمان سنندجیزاده و مثل کسان دیگری که تا یک قدمی مرگ رفتهاند و فقط کمی شانس آوردهاند، کسانی مثل پگاه آهنگرانی که قربانی ریسمانی مستعمل شد، مثل فرهاد صبا و دستیارش فرزانه که سالها پیش، از روی بازوی بدجوشخوردهی کرین سقوط کردند و البته جان به سلامت بردند، و مثل کسان دیگری که هر چند وقت یک بار سر صحنهی فیلم یا سریالی دچار حادثهای پیشبینی نشده شدهاند و میشوند و ظاهراً این راه تمامی ندارد و باز هم باید در انتظار قربانیان تازهای باشیم.
در جستوجوی شگردهای مهرجویی پرویز نوری: بازی من در فیلم داریوش مهرجویی تهران، تهران (یک اپیزود از سهگانهی تهران در جستوجوی زیباییها) به گمانم جزو همان شوخیهایی است که زمانی در دورهی جوانی با هم داشتیم و یک بار در همین مجله دربارهی آن شوخیها نوشته بودم. خلاصه وقتی صدایم کرد و گفت نقشی است این چنین و فقط کار توست، خندهام گرفت. جدی هم نگرفتم. اما او جدی بود. ما را کشید و برد داخل یک اپیزود از فیلمی که قرار بود دربارهی زیباییهای تهران خودمان باشد. در واقع بعد از بازی برایم ثابت شد که خواسته این بار یک شوخی بزرگ با من کرده باشد! تهران، تهران بگویم؛ تجربهای بود که به شوخیکردنش هم میارزید.
حسن رضایی: سفیدیلشکر! شاپور عظیمی: حسن رضایی در خیل فیلمهایی که پیش از انقلاب بازی کرده، از توانایی فیزیکیاش کمک گرفته (شگرد او برخاستن از روی زمین با حالتی جهشی و بدون استفاده از دست یا تکیهگاه است که در ژیمناستیک، اسکلوپکا گفته میشود و بارها در فیلمهای مختلف این حرکت را اجرا کرده) و در نقش شخصیت منفی، با قهرمان فیلمها درگیر شده و از آنها شکست خورده است. اما او تقریباً هیچگاه صحنهپرکن نبوده یا به عبارت دقیقتر، حسن رضایی سیاهیلشکر نبوده است. کشف استعداد بازیگریاش در 1367 نشان میدهد که پس از گذشت چهلوچند سال حضور در سینمای ایران و بیستوچند سال حضور پس از کشف دوباره، حسن رضایی مایل است در ذهن مخاطبان سینمای ایران یک «سفیدیلشکر» باشد!
در تلویزیون - نگاهی به سریال «اشکها و لبخندها» شاهین شجریکهن: اشکها و لبخندها هر چه نباشد، ادای دین بلند بالایی است به سینما و شخصیتهای سینمایی مورد احترام حسن فتحی. دیالوگها آکنده از جملههایی است در یادآوری و ادای احترام به کسانی که شنیدن نامشان در میانهی یک قسمت از یک سریال عامهپسند، خود میتواند چشمها را از تعجب گرد کند. از علی حاتمی گرفته تا خسرو شکیبایی. و این روند در ادامه به یکی از منابع نوستالژی اشکها و لبخندها مبدل میشود. زمینهچینی صحیح نویسندگان باعث شده که این یادآوریها به طرزی ظریف و بدون خودنمایی انجام شود و همواره مناسبتی برای ذکر نامها وجود داشته باشد. مثل صحنهای که زمرّد از پسرش میخواهد که از ازدواج با دختر مورد علاقهاش صرفنظر کند و او با ژستی نمایشی، آن دیالوگ معروف فیلم هامون را فریاد میزند که «این زن حق منه، سهم منه، عشق منه...» و زمرّد به او تَشَر میزند که ادای شکیبایی را درنیاورد!
این فقط یک آگهی تبلیغاتی است نه فیلم معناگرا شاهرخ دولکو: بدم میآید از آدمهایی که تاب نقد را ندارند. نقدِ نقد در خوشبینانهترین حالتش مثل آب دهانی است که به بالا پرتاب میشود. که خب، مقصد نهایی آن معلوم است. پس چرا من در این موقعیت قرار گرفتهام؟ آیا قرار است نقد آقای پورمحمد (همکار عزیز و محترم مطبوعاتیام) را نقد کنم؟ ماجرا از شمارۀ ویژهی نوروز شروع شد، در صفحهای با عنوان «نگاهی به پیامهای بازرگانی تلویزیون». نوشتهای یک ستونی به نام «فرهنگبازی»! یکی از آخرین آگهیهای ساخته شده توسط بنده را نقد - که نه، مسخره - میکرد. به همان دلیلی که در ابتدای نوشته آوردم طبعاً ترجیح دادم جوابی ندهم. فکر کردم نویسنده اگر واقعاً علاقهمند به موضوعی که مطرح کرده باشد، میتواند آماری از آن بانک بگیرد تا مشخص شود پس از پخش این آگهی چه میزان بر مراجعهی مردم به این بانک و افتتاح حساب قرضالحسنه افزوده شده تا خودش جواب نوشتهاش را بگیرد؛ آنجا که مینویسد: «غافل از آنکه حتی فارغ از دغدغهی تخریب اجتماعی نیز این گونه آگهیهای "برعکس" با چنین پرداختی اصلاً از نظر تبلیغی هم جواب نمیدهند. کافی نیست که از یک شیوه چیزهایی شنیده باشیم و گمان کنیم که توان اجرای آن را هم داریم. یعنی به رغم پرداخت چنین هزینههایی (از جیب فرهنگ مردم) این آگهی تأثیرگذاری چندانی هم ندارد و البته طبیعی و قانونمند است که چنین باشد.»!
آتش در نیستان: مجموعهای دربارهی سریال بیگناهان بیگناهان پس از تصویر یک رؤیا، روز ایپریت، باران عشق، بیگانهای میان ما و اولین شب آرامش، ششمین مجموعهی تلویزیونی احمد امینی است. این منتقد قدیمی، دوست و همنشین نویسندگان نسلهای گذشته و حال، و همکار 25 سالهی وفادار ماهنامهی «فیلم»، ویژگیهای کمنظیری دارد که او را از همنسلانش جدا میکند. رابطهی صمیمانهی امینی با همهی نویسندگان قدیمی و جوان و تازهکار مجله، در حکم نوعی اعتمادبهنفس برای آنان بوده و هست. علاوه بر اینها، شیفتگیاش به سینما، آنگاه که با حرارت از فیلمهایی میگوید که دوستشان دارد، از او برای همهی ما شخصیتی قابل احترام ساخته است. بیگناهان، نه در قیاس با سریالهای دیگر، بلکه با توجه به تواناییهایی که از امینی میشناسیم، آنقدر متقاعدکننده بود که برای تدارک این مجموعه، از طعنههایی که قرارست بابت رفیقبازی و هوای همکارمان را داشتن بشنویم نترسیم. البته شاید کار ما، پس از ویژهنامههای رنگارنگ و مجموعه مطالب مختلف نشریات دیگر، جزو آخرین حرفهایی باشد که دربارهی بیگناهان زده میشود. با این سریال تا چند سال میتوانیم سرمان را بالا بگیریم و حرف کسانی را که میگویند «منتقدان فیلمسازان خوبی از آب درنمیآیند» نشنیده بگیریم...
چهارراه حادثهها مسعود پورمحمد: حالا میتوان از تولد یک مجموعهی واقعاً پلیسی در ایران خبر داد. آن هم در مورد سریالی که کاملاً پلیسی نیست. تلویزیون در زمینهی مجموعههای پلیسی کارنامهی چندان درخشانی ندارد و جز یکیدو نمونهی قابل اشاره مثل سرنخ (کیومرث پوراحمد)، چیزی در آن نیست. و حالا بیگناهان که یک مجموعهی کاملاً پلیسی نیست و در مؤلفههای پلیسیاش نیز یکیدو نکتهی قابل ذکر به چشم میخورد، شاخصترین مجموعهی پلیسی تلویزیون است. با این تفاوت که در مجموعههای مطرحتر پلیسی (ایرانی یا خارجی) که از تلویزیون پخش میشوند (سرنخ، ناوارو، کمیسر لسکو و...) متن ماجرا از جنس حادثه و پلیس است و مسائل اجتماعی یا عاطفی، نقش و نگار حاشیهی کار به شمار میروند، که این نوع مسایل مثلاً در همین ناوارو و لسکو بسیار هم خوب و تأثیرگذار بهکار میروند اما به هر حال تصویرهای اصلی کار نیستند.
سنجاقک و اقیانوس مهرزاد دانش: بیگناهان اثری دربارهی جنایت است و مکافاتها و تاوانهایی که شامل تر و خشک گسترهی جنایت میشود، اما سریال هرگز از پس این موضوع، در پی خشونتنماییهای بازاری و رو نمیرود. جَوی بهشدت روشنفکرانه و متمدنانه بر کلیت اثر حاکم است که بهخوبی نگاه آرمانی کارگردان و نویسندگان کار را عیان میسازد. سریال از قتل و دزدی و خیانت سخن میگوید اما آدمهایش هرگز لب به فحاشی نمیگشایند (توصیهی جلال به مهرداد موقع دستبهیقه شدنشان در هتل شنیدنی است: «یاد بگیر بدترین حرفها را لازم نیست با بدترین رفتار به کسی بگویی») و این ویژگی فراتر از تقید به ممیزیهای متداول و در واقع برآمده از درونمایهی اخلاقی خود اثر و امری قائمبهذات است. این خصیصهی قابل تحسین باعث شده که ویژگیهای منفی و مثبت آدمها منفک از خودشان بنمایاند و به عبارت دیگر قطببندیهای کلیشهای اخلاقی بر وجود شخصیتها تحمیل نشود. سریال درونمایهای بهشدت اخلاقی دارد، اما از ساحت اخلاق پرچم و عَلَم نمیسازد و جریان آن را به درون بافت و لایههای زیرین درام هدایت میکند.
گفتوگو با احمد امینی و سعید شاهسواری: بیگناهان بینقاب جواد طوسی: این طور به نظر میرسد که دو مجموعهی اولین شب آرامش و بی گناهان، حدیثنفس ضمنی شما دو نفر در دل جامعهای است که چنین مناسبات عجیبوغریبی دارد. ما از طریق آدمها و نوع نگاهتان به فرد، به یک آسیبشناسی جامعهی معاصر همراه با حسی نوستالژیک و ـ بعضاً ـ حسرتخوارانه دست مییابیم. این ـ در صورت تأییدتان ـ چهقدر حسی بوده و چهقدر آگاهانه و حسابشده؟ امینی: در بی گناهان وقتی جلال میفهمد که دوستش به خاطر او به زندان افتاده، خودش را به پلیس تسلیم میکند. فکر میکنم این آدم اصالت دارد و قدر رفاقت و فداکاری را میداند و پای اینها هم میایستد. یا جلال در اولین شب آرامش نمونهی بارز افراد شاخصی بود که ما با آنها زندگی میکردیم، برایشان غصه میخوردیم و به نظر میآید که در این جامعه دیگر جایی برای این آدمها نیست. بله از این بابت حسرتخواری وجود دارد. در ضمن هیچ شکی نیست که ما چیزهایی را از دست دادهایم. البته برای خودم همیشه سؤال بوده که من حالا نسبت به سی سال پیش خیلی راحتتر و مرفهتر زندگی میکنم ولی چرا دلم برای یک چیزهایی از قدیم، مثل خانهی پدریام، تنگ میشود؟ این دغدغهها و دلتنگیها، بین من و سعید به دلایلی مشترکاند و به این قصهها راه پیدا میکنند. شاهسواری: من مفهوم حسرت خوردن را نمیبینم. فکر میکنم که یک چیزهایی را به دلایلی داریم فراموش میکنیم؛ گاهی بهعمد و گاهی ناخواسته. همهی فرهنگها و کشورها و قومیتها حتی در دوران مدرن فعلی هم احتیاج دارند به عقب برگردند و بگویند که ما چه بودهایم؟ این «ما چه بودهایم؟» خیلی مهم است. این نگاه نوستالژیک به گذشته که در هر دو مجموعهی ما وجود دارد، لزوماً نوستالژی نیست، بلکه مقداری از همان نیاز به عقب برگشتن است. قهرمان ما (جلال) از همان زمان آمده است. او سی سال پیش به یک گوشه از دنیا رفته ـ به طوری که اصلاً وجود خارجی نداشته ـ و حالا بعد از این همه سال به او اجازهی زندگی دادهاند، آن هم در تهران 1387. این خیلی نگاه حسرتباری نیست.
گفتوگوی یکتا ناصر با مسعود کرامتی: قدّم 167 سانت است، نمیتوانم نقش 190 سانتی بازی کنم! یکتا ناصر: اینقدر طبیعی بازی میکنید که گاهی یادمان میرود شما بازیگرید. اسمش را نمیدانم چی میشود گذاشت... نوعی آماتوریسم خلاق و دوری گزیدن از قواعد حرفهای رایج. انگار نابازیگری هستید که در هر فیلم برای اولین بار دارید نقش واقعی خودتان را بازی میکنید. مسعود کرامتی: تلاش میکنم کمترین اغراق را در بازیام داشته باشم. فکر میکنید اگر برای ایجاد تفاوت نقشهایم بخواهم یکی را با لهجه اجرا کنم کار سختی باید بکنم؟ اما فکر میکنم این سادهترین راهحل برای متفاوتنمایی است. آن کار را خیلیها بلدند. یا به قول شما با گریمهای خیلی متفاوت بخواهم ضعفهای کارم را جبران کنم، هرچند با نفس این قضیه مشکلی ندارم. امیدوارم این سوءتفاهم پیش نیاید که فکر کنید دارم از خودم تعریف میکنم اما درست یا غلط، حواسم به همهی کارهایی که میکنم هست. بعضیها میگویند: «فلانی خیلی بازیگر خوبی است چون در هر نقشی که بازی میکند نمیشود او را شناخت.» فکر میکنم این معیار غلطی است. من مسعود کرامتی هستم با 167 سانتیمتر قد. نمیتوانم نقش آدم 190 سانتی را بازی کنم. پس کرامتی را با این مشخصات میتوان دید.
نقد فیلم - حریم: دلهرهی خالص خسرو نقیبی: رضا خطیبی چندان در ایران زندگی نکرده و مثل هر فیلمساز دیگری که از آن سوی آب آمده ایدهآلهایی در سر دارد. حداقل این دو فیلمش چنین میگوید. اگر سعید اسدی پس از دو سه فیلم سرانجام به مهمان ساختن تن داد، خطیبی هر دو فیلمی را که تا کنون ساخته، با همهی ایدهآلش ساخته است. فیلم اول، در شهر خبری نیست هست یک کمدی سیاه به سبک آمریکایی بود و به نحوی یک ادای دین آشکار به برادران کوئن و لبوفسکی بزرگ. سروشکلی حرفهای داشت، فیلمنامهاش کار شده بود و هرچند شخصاً کوئنها را دوست ندارم و ادای دین ایرانیاش را هم نمیپسندم، ولی میشد در عین دوستنداشتن محصول، به کار خطیبی احترام گذاشت. او قواعد بازی را رعایت کرده بود، برای هر عنصر غربی موجود در فیلمش عنصری ایرانی یافته بود و حتی جاهایی هم وجود داشت که نشان میداد فیلمساز از آن طرف بام افتاده و در ایرانی کردن افراط به خرج داده است. فیلم دوم، حریم، قرار است یک طبعآزمایی دیگر در ژانری دیگر و کمتر تجربهشده باشد؛ سینمایی که به دلایل متعددی در ایران چندان جدی گرفته نمیشود.
نگاهی به ژانر وحشت در سینمای ایران به بهانهی «حریم» محمد باغبانی: همانقدر که مفهوم و تعریف ژانر غیرایرانی است، ژانر وحشت هم در سینمای ایران اصالتی ندارد و فیلمساز ما اگر درک درستی از آن نداشته باشد، نمیتواند قواعد آن را بازتعریف و بومی کند. سینمای ایران از ابتدا در بومیسازی برخی ژانرها – بهویژه ژانر ترسناک – ناکام بوده است، به عبارتی دیگر سینمای ایران هرگز در ورود به حریم سینمای وحشت موفق نبوده است. میگویند برای صحبت دربارهی فلسفه خودبهخود باید به سراغ تاریخ فلسفه رفت، پس حالا که قرار است دربارهی یکی از معدود آثار ایرانی ژانر وحشت صحبت کنیم، اثری که بهسختی میتوان آن را به سینمای وحشت مرتبط ساخت، بهتر است دلالتهای تاریخی و فرامتنی را به عنوان مصالح برای ساختمان این نقد به کار ببریم. در واقع لازم نیست مستقیماً این فیلم را تجزیه و تحلیل کنیم، بلکه تحلیل و بازشناخت جزییات و قواعد سینمای وحشت، به خودی خود ما را در امر تحلیل و تفسیر حریم یاری و عیارش را نمایان خواهد کرد.
سایه خیال - فارست/ بنجامین: پیشنهادهایی برای پیمودن مسیر زندگی امیر قادری: سلیقههای خاص و گرایشهای موردی را اگر کنار بگذاریم، مورد عجیب بنجامین باتن در کنار میلیونر زاغهنشین، میلک، شوالیهی سیاه و وال.ای، مطرحترین و تحسینشدهترین فیلمهای سال 2008 بودند. یک پروژهی قدیمی که سالها در استودیوهای هالیوود آمد و رفت و مثل هر قصهی فانتزی انسانگرایانهی دیگری از زیر دست استیون اسپیلبرگ هم عبور کرد، تا رسید به اریک راث فیلمنامهنویس و بعد هم دیوید فینچر فیلمساز. از طرف دیگر فارست گامپ بود که در این پانزده سال اخیر، به فیلم محبوب نه فقط سینمادوستها، که مردم و عامهی تماشاگران بدل شده است. فیلم زمِکیس زمان خودش موفق شد. هم خیلی فروخت و هم اسکار گرفت. اما در گذر سالها به فیلم محبوب و بسیار محبوبی تبدیل شده که بارها و بارها دیده میشود و هنوز هم دست به دست میچرخد. همیشه در برنامههایم بود که یک پروندهی «سایهی خیال» را برای فارست گامپ کنار بگذاریم، و مورد عجیب بنجامین باتن را که دیدم، مثل دهها هزار تماشاگر دیگرش در سراسر جهان، متوجه شباهتهای انکارناپذیر دو فیلم شدم که با وجود منابع اقتباس گوناگونشان، هر دو حاصل یک جهان و یک دیدگاه خاص هستند؛ پس دو پرونده را یکی کردیم. سعی کردم کل پرونده حالت قرینه میان دو فیلم داشته باشد. با گفتوگوهایی از بازیگران و دیگر عوامل فنی و مطالبی دربارهی موارد مشترک ریز و درشت هر دو فیلم، و داستان تولیدشان. اما برگ برندهی ما دو گفتوگوی جذاب با کارگردانهای فیلمهاست. بهخصوص گفت وگوی دیوید فینچر. عمری و مفصل و پروپیمان. خواندنش لذتبخش است و پر از اطلاعات و شوخیهای جذاب.
طعنه به تقدیر حسین معززینیا: اولین بار که فیلم را میدیدم، از نیمه به بعد، قدرت کنترل عقلی و رجوع به استدلالهای منطقی برای ارزیابی فیلم را از دست داده بودم و بدون آنکه درست بفهمم چه میگذرد، متحیر و آشفته به تصویرها نگاه میکردم، تکان نمیخوردم و تا پایان تیتراژ نتوانستم به خودم بیایم. در تماشای دوباره، دنبال دلایل این نوع تأثیرگذاری گشتم و میخواستم بفهمم فیلمی که تا این حد ساده به نظر میرسد، از چه طریق و با کدام روش بینندهاش را گیج و پریشان میکند. و حالا تصورم این است که مهمترین نکتهی ساختاری فیلم، همین وارونهسازی بسیار مؤثر حرکت زمان است که بدون خودنماییهای فرمالیستی و بدون هیچ تأکید متظاهرانهای که بین فیلم و تماشاگر فاصله بیندازد، ذره ذره تأثیر میگذارد و به پایانبندی بسیار شگفتانگیزی منجر میشود: بنجامین در گفتار پایانیاش میگوید: «بعضی آدمها به دنیا آمدهاند که کنار رودخانه بنشینند. بعضیها را صاعقه میزند. بعضیها گوش موسیقی دارند. بعضیها هنرمندند. بعضیها شنا میکنند. بعضیها دکمه میشناسند. بعضیها شکسپیر میشناسند. بعضیها مادرند، و بعضیها میرقصند.»
گفتوگویی شیرین و کمیاب با دیوید فینچر: غسل تعمید با آتش هالیوود همیشه تظاهر میکند که هیچ توجهی به شما ندارد. نمیدانم دلیلش چیست. مثلاً باید مدتها در لسآنجلس کار و زندگی بکنی تا همه مطمئن شوند که در این راه واقعاً مصمم هستی. نتیجهی نهایی کار آنها این است که افرادی تربیت کنند که تعهد چندانی نسبت به هدف خود ندارند. من حدود ده سال کار ساخت ویدئوکلیپ را انجام داده بودم و به نظر خودم این نکته احمقانه بود اما من ششهفت سالی آنجا بودم که به نظرم یک عمر بود. سال 1984 به آنجا رفتم و در 1987 کارم در پروپاگاندا فیلمز را شروع کردم. به این ترتیب هشت تا ده سال، کار من ساخت آگهی و ویدئوکلیپ بود تا اینکه یک نفر به من فرصت فیلمسازی داد. و ای کاش هیچ وقت چنین فرصتی به من نمیدادند. حقیقت شیرینی که در مورد هالیوود وجود دارد این است که در هیچ جای دیگری بهخوبی هالیوود نمیشود رو به بالا سقوط کنی! |