بهاریه، یادها و خاطره ماشین کوچولو پرویز دوایی: این مال اسباببازیفروشیهای ملی ـ محلی بود. اسباببازیفروشی رؤیایی و حسابی که جنسهای مرغوب خارجی میفروخت همان یک مغازه بود در اسلامبول (یا من فقط همان یک مغازه را میشناختم)، و حالا آن روز در مشهد در کنار پدر و مادر، وسط آن خیابان مشهد با آن مغازهی بزرگ و پروپیمان روبهرو شدیم که (الان که آدم فکر میکند) وجودش در شهر زیارتگاهی مشهد خودش یک چیز غیرعادی بود. رفتیم تو. یعنی ما را بردند تو و بعد از آنکه چشمها را خوب روی اسباببازیهای چیده و آویزانشده در اطراف گردش دادیم، ما را بردند به طرف یک ماشین کوچولویی که چون بزرگتر از سایر اسباببازیها بود و در قفسه جا نمیگرفت، روی زمین و کنار دیوار، سمت چپ درِ ورودی مغازه گذاشته بودند. ما را بردند به طرف این ماشین که در همان نگاه اولی، مثل نگاه عاشقی به چهرهی درخشان یک معشوقهی دیریاب آمالی، چنان چشمم را خیره کرد که انگار آن را از پشت پردهی مه میدیدم (شاید هم از شوق دیدار این دلدار دیرین از نزدیک، اشک در چشم داشتم!).
یک عکس آیدین آغداشلو: روزی داریوش شایگان عزیزم اشاره کرد که نباید اینقدر زیاد از فقر و دشواری سالهای نوجوانیام بنویسم، چرا که از خانوادهای میآیم همیشه محترم و بلندمرتبت، و مبادا از این اشارهها خدشهای بر عزتی و جایگاهی وارد شود. راستش در آن لحظه رویم نشد بپرسم خدشه بر عزت و جایگاه چه کسی؟ بر من، یا بر کسانی که متوجه نبودند، یا بر کسانی که دورتر ایستاده بودند و مراقبت را وظیفهی خود نمیدانستند؟ اما میدانم که عزت و جایگاه از جای دیگری میآید و با چنین اشارههایی کاستی نمیگیرد. اینها را نوشتم تا یادم بماند که چه راه دور و درازی را، از کجا تا به کجا، و با چه کوشش و مرارتی طی کردهام تا به اینجا و این لحظه رسیدهام، و خوش دارم وقتی برسد که آنقدر گذشته باشم از اعتنای امور گذشتهی این جهان و آسوده شده باشم، که دلم زیادی برای آن پسربچهی باهوش بیپناه و ظریف ِحساس نقاش و شاعر نسوزد و وقتی روزی آذر، عکس و سند حال بد آن روزگار را ـ بیآنکه بداند یا تعمدی داشته باشد ـ برایم بیاورد، بتوانیم از آن سالها به شادی و خرمی یاد کنیم، از آنها که رفتهاند بگوییم و بخندیم به لباس و سر و وضع همهی آدمهایی که در این عکس منجمد شدهاند برای همیشه، و از فردایشان هیچ نمیدانند. اما هنوز وقتش نرسیده شاید.
اتفاقات و بهار احمدرضا احمدی: در کودکی و نوجوانی ما، تابستانها در تهران سنت بود که مردم برای فرار از گرما به ییلاقهای اطراف شهر میرفتند و هر کس به فراخور درآمدش یک باغ یا باغچه کرایه میکرد. مسعود کیمیایی برایم گفته بود که پدرم در یک تابستان باغی در ده ونک کرایه کرده بود و خانوادهی ما را به آن باغ برده بود. یک ماه از ماندن ما که در آن باغ گذشت، روزها تکراری شدند و حوصلهی من سر رفت. یک روز جمعه، اسفندیار منفردزاده به دیدار ما آمد، پس از ناهار تصمیم گرفتیم به تهران بیاییم. در کودکی و نوجوانی ما رسم بود جوانان پشت اتوبوس سوار میشدند؛ گفت من و منفردزاده پشت یک اتوبوس را گرفتیم، اتوبوس از ده ونک بیرون آمد و در جادهی شمیران به طرف شهر میرفت. من ناگهان دیدم ابن سعود پادشاه عربستان که به ایران آمده بود با اسکورت پشت اتوبوس است. من و منفردزاده از وحشت مثل خرچنگ به اتوبوس چسبیده بودیم. موتورسوارهای اسکورت به من و منفردزاده دشنام میدادند و میگفتند: همین شماها هستید که آبروی مملکت را در انظار خارجیها میبرید.
بهاریهای برای بهاریهنویس ابراهیم حقیقی: بسیاری از آدمهای خوب و آشناهای دور به خارج که رفتند تمام شدند، کمرنگ شدند، میوه ندادند؛ اگرچه سبز مینمایند. پرویز دوایی اما توانست با مرور کودکی و جوانی خود، حضور و پیوندش را با اینجا و با ما حفظ کند و از تمام شدن جلوگیری کند؛ با اتصال بند زبان مادری، در روایت قصه و خاطره. شاید مثل وظیفهی یک فانوس در تاریکی یک کوچه. شاید مثل همان پروانه که جایی گفته که جلوتر میرود و مینشیند تا به دنبالش بروی تا بر گل سرخی بنشیند و نشانت دهد که در اکنون تو و جهان، نگاه تو و این گل است که واقعهی اصلی است (چه غریب است این اتفاق حضور پروانه و بال زدن جثهی کوچک و بیوزنی که نهایت خلاصگی و زیبایی شگفت طبیعت است که میپرد و من هم تجربه کردهام همین تابستان و میپرسم که میشود دوباره بفهمیم که چهگونه هلهله میکردیم در کودکی و بهار برای گرفتن آنها با دستهای کوچکی که باز و بسته میشد و جز باد هوا نصیبی نمیبرد؟).
قلم را رها کن پسر حمیدرضا صدر: پارک قیطریه همیشه همین نزدیکی بوده. در چند قدمی خانهات. اما هیچگاه حوصلهی پارکها را نداشتهای. جملهی «پارکها به بچهها و پیرمردها تعلق دارند» را تکرار کردهای. تو نه بچه هستی و نه هنوز احتمالاً پیرمرد. اما در آن ظهر پاییزی چیزی تو را به عبور از پارک فراخواند. نمیدانی چرا، ولی شلوغترین مسیر را هم برای رسیدن به خیابان اصلی آن سوی پارک انتخاب کردی. آنجا بود که با چهرهی دیرآشنایی روبهرو شدی که تغییر کرده بود. او را خوب میشناختی: سعید کاشفی. همان سعید دوستداشتنی مجلهی «فیلم». مرد اهل موسیقی. با خندههای صمیمی. با چشمهایی که با شیطنت برق میزدند. ... سعید یکه و تنها روی نیمکت نشسته بود و عصایی کنارش جلب نظر میکرد. گفت دورهی نقاهتش آرامآرام سپری میشود و گفتی خبری از بیماریاش نداشتی. گفت خانهاش جایی اطراف پارک است و گفتی چه عجب که هرگز یکدیگر را آن اطراف ندیدهایم! شمارهی موبایل سعید را گرفتی و راهت را کشیدی و رفتی. چه کسی ادعا میکرد سینماییها احساساتی هستند؟ چه کسی میگفت تماشای فیلم درس زندگی است؟ چه کسی میگفت سینما آدم تربیت میکند؟ همهی اینها حرف مفت هستند. ادعاهای بیاساسی زاییدهی قلم آدمهایی از جنس خودت.
بربادرفته سروش صحت: با سیاوش از بانک بیرون آمدیم. از دیدنش خوشحال شده بودم، همان موقع یک موتورسوار رد شد و کیف دستیام را زد. تمام دومیلیون تومان ایران چکی که از بانک گرفته بودم توی کیف بود. داشتم سنکوپ میکردم، سیاوش عین قرقی پرید روی موتورش و یک ربع بعد با کیفم برگشت. گفتم: «چه جوری گرفتیش؟» گفت: «اگر این جوجهها جلو چشم ما کیف رفیقمون را بزنن که ما باید بریم بمیریم.»... سوار ماشینم شدم و با خودم فکر کردم چهقدر خوب است که آدم یک دوست لات داشته باشد. دوستی که روی دستش خالکوبی کرده «بربادرفته» و پول بربادرفتهات را زنده میکند.یک دفعه پراید سفیدی که جلویم بود ترمز کرد و من محکم به سپر و صندوق عقبش کوبیدم... خدا خدا میکردم خانم محترمی که صبح با او تصادف کرده بودم پشت فرمان نباشد. رانندهی پراید پیاده شد، مرد محترمی بود، آمد نگاه کرد، ماشین من سالم بود ولی سپر و صندوق عقب ماشین او داغان شده بود. مرد محترم گفت: «مقصر خودم بودم که یکدفعه ترمز کردم.» چیزی نگفتم. مرد معذرتخواهی کرد و رفت.
سیمنما نورالدین زرینکلک: دبیرستان اسدآبادی، اول خیابان حشمتالدوله از سهراه رشدیه بود و من دوازده ساله بودم در کلاس هفتم الف که معجزهی دوم اتفاق افتاد. فیلمبازی یکی از تفریحات اشرافی مدرسه بود که مرا در آن راهی نبود. تعداد کمی از بچهها ـ از شاگردهای کلاسهای بالاتر ـ در کلوب غیررسمی فیلمبازان عضو بودند که در زنگهای تفریح میشد آنها را در حلقهای دور هم دید که به همدیگر فیلم نشان میدهند و با قیل و قال در رقابت یا در داد و ستد فیلماند. یک کلاس سومی دراز و لاغر که رفتاری شازدهوار داشت و «ر» را سخت تلفظ میکرد، نگین این حلقه بود؛ چون همیشه با فیلمهای رنگی نادری که با اصرار اعضای کلوب و پس از مقداری ناز و افاده از لای دفترچهی کوچک بغلیاش در میآورد و نشان میداد صدای تحسین و تمجید همه را در میآورد: «وآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآ.» اسمش پرویز دولّو بود. فیلم رنگی 35 میلیمتری را رو به آفتاب میگرفت و اجازه میداد رقبا و نوچهها آن را تماشا کنند: «این ماریا مونتزه، توی فیلم آخرین ملاقات.» هرچه دلش میخواست میپراند و مطمئن بود کسی راست و دروغ آن را نمیفهمد. فریم 35 میلیمتری، لای انگشت نشانه و شست او آن قدرسریع از جلوی چشم بقیه رد میشد که تنها بتوانند یک لحظه هنرپیشه را ببینند و هرچه میتوانند بهبه و آهآه و اوهاوه کنند؛ اما هرگز این دردانهی 35 میلیمتری لای انگشت هیچکس دیگر نمیرفت.
از یادماندهها دکتر هوشنگ کاوسی: از حوادث دیگر با وایلر این بود که قرار شد او و همسرش یک فیلم ایرانی را ببینند. در یک استودیوی دوبلاژ، در کوچهی جنب سینما کاپری سابق فیلم گاو ساختهی آقای مهرجویی را دیدیم. چون فیلم به زبان فارسی بود، من موضوع فیلم را برایشان گفتم. بعد از نمایش، نظر وایلر را پرسیدم؛ او گفت: نظیر کارهایی بود که ما در گذشته میکردیم... در خروج از داخل استودیو مرحوم فردین با قالیچهی گرانقیمتی که روی زمین پهن کرده بود، منتظر وایلر و همسرش ایستاده بود. همسر وایلر که با دیدن قالیچه از آن خوشش آمد، به گمان اینکه فردین فروشنده است و وقت را مناسب دانسته تا متاع خود را به وایلر بفروشد، به من گفت قیمت آن را بپرسم. من که مراتب را حدس زده بودم، مطلب را به فردین گفتم؛ فردین پاسخ داد بگویید قیمت آن فقط یک امضای یادگار است... البته وایلر قبول نمیکرد و به ایشان گفتم شما در ایران شناختهشده و محبوبید و ایشان (فردین) از بازیگران موفق فیلماند. وایلر امضای یادگار را به فردین داد و او را بوسید، و قرار شد فردین قالیچهی بستهبندیشده را به هتل هیلتون که وایلر و همسرش آنجا بودند بفرستد.
10 چهرهی 87 در ویژهنامهی نوروز سال 87 بر خلاف سنت ده سال گذشته، بخش «چهرههای سال» غایب بود. زیرا در سال 86 تقریباً سینماگری نبود که شایستهی چنین عنوانی باشد. با یکیدو چهره و ستاره هم نمیتوان ستارهباران کرد. اما در سالی که گذشت، وضع بهتر بود. از میان مجموع سینماگران، ده چهره را که هر کدام به دلیلی کارنامهی پربارتری داشتهاند انتخاب و فعالیتهایشان در سال گذشته را مرور کردهایم.
فریدون بینوا هوشنگ گلمکانی: در سال 87 جیرانی خیلی توی چشم بود. حضور مداومش در برنامهی دو قدم مانده به صبح شبکهی چهارم به عنوان کارشناس سینمایی ادامه پیدا کرد. او به عنوان کعبالاخبار سینمای ایران که از سابقه و تاریخ دور و نزدیک آن باخبر است و ضمناً در زمینههای مختلف تحلیل هم دارد، انتخاب خوبی برای این برنامه است. البته از یک جایی به دلیل حرفهای برخی از شرکتکنندگان، و تذکرهایی که داده شد، جیرانی شروع کرد به افتادن از آن ور بام و گاهی انگار در جایگاه مقام مسئول در صدد پاسخگویی به انتقادهای مهمانان برنامه و ماستمالی و جمعوجور کردن قضایا برمیآمد. سریال مرگ تدریجی یک رؤیا هم که از او پخش شد به دلیل مایههای ضدروشنفکرانهاش انتقادهای بسیاری را متوجه او کرد، هرچند که رییس سازمان صداوسیما در مراسمی جیرانی و سریالش را تحسین کرد و به آن جایزه داد.
تنها هستم عباس یاری: به فاصلهی ده سال از دریافت اولین سیمرغش، اگر امسال هم هیأت داوران تندیس دیگری به او میدادند، کسی چندان تعجب نمیکرد، چرا که بیشتر منتقدان و تماشاگران عادی بازی او را در عیار 14 پرویز شهبازی دوست داشتند. محمدرضا فروتن، امسال پانزدهمین سال فعالیت بازیگریاش را در شرایطی آغاز کرده که در تمامی این سالها حضورش با فراز و فرودهایی همراه بوده، اما همواره در فهرست بازیگران برتر سینمای ایران قرار داشته است. فجر امسال، درخشش او در عیار 14، فروتن را وارد جمع نامزدهای دریافت جایزه کرد. البته او از این رقابت دست خالی برگشت، اما بازیاش در عیارسنجی منتقدان بازتابهای مثبتی برایش داشت و در نظرخواهی نویسندگان و منتقدان ماهنامهی «فیلم» هم در رتبهی اول ایستاد.
بنجامین باتن سعید قطبیزاده: عکسهای فیلم لیلا را بگذارید کنار عکسهای بیپولی. لازم نیست برای کسی که نمیداند، قسم بخورید که فاصلهی میان این دو فیلم دوازده سال است، فقط اگر خواستید روی این فاصلهی زمانی تأکید کنید، عکسهای لیلا حاتمی را نشان ندهید. او متولد نهم مهر 1351 است، یعنی سه سال و چند ماه دیگر چهل ساله میشود. با این فرض، علیرضا رییسیان برای فیلم چهلسالگیاش انتخاب درستی داشته اما یادتان باشد که این فقط یک فرض است. در این دوازده سال، لیلا حاتمی که عین بنجامین باتنِ داستان اسکات فیتزجرالد که گذر زمان تأثیر معکوسی در او داشت، هیچ فرقی نکرده؛ این همه فیلم بازی کرده با دو تا سریال، دو بار جایزهی جشنوارهی فجر را گرفته، هم محبوبیت به دست آورده و هم اعتبار و مهمتر از همه دو تا بچه دارد - مانی و عسل - که از صدای جیغ و دادشان پشت تلفن معلوم است خانه را گذاشتهاند روی سرشان و لیلا حاتمی هم این وسط مجبور است هم فیلمنامههای پیشنهادی را بخواند و هم به پسرش فرانسه درس بدهد.
تنوع و انعطاف مهرزاد دانش: به نظر میرسد که مهتاب کرامتی تلاش دارد با ایفای نقش در قالب شخصیتهایی متنوع، شناسههای مختلفی را در بازیگریاش عیان سازد. البته این موضوع منحصر به یکی دو سال اخیر نیست و مثلاً حضور متفاوتش در سریال خاک سرخ حاتمیکیا به نقش زن عرب میانسال خوزستانی جنگ زده که مربوط به هفت هشت سال پیش است اولین تجربهی اینگونهاش به شمار میرفت و یا نقشآفرینی در قالب فرشتهی مرگ در فیلم آدم که حضوری بهجا و هوشمندانه بود (کما اینکه قبلاً هم بهمن فرمانآرا تجربهی مشابهی را با بازیگری هدیه تهرانی در یک بوس کوچولو داشت؛ ایدهای که بهمن قبادی هم بعداً در نیوه مانگ آن را با گلشیفته فراهانی آزمود) اما به هر حال این تلاش، طی چند سال اخیر شکل بارزتری به خود گرفته است و در همین جشنوارهی بیستوهفتم بیش از هر زمان دیگری محسوس بود. ستارگان میدرخشند: سینماگران موفق سینمای سال 87 بهزاد عشقی: ما چه مهران مدیری را دوست داشته باشیم یا نداشته باشیم، چه او را طنزپرداز خلاقی بدانیم یا ندانیم، در این نمیتوانیم تردید کنیم که او یکی از محبوبترین ستاره/ بازیگران ایران است. اما مردم چرا مدیری را دوست دارند؟ چون در او بخشی از هویت فردی و اجتماعی خود را بازمییابند. مدیری شخصیت نوعی یک آدم میانمایه و محافظهکار و کارمندمنش شهری را نشان میدهد. البته گاهی به گذشته میرود و مثلاً در شبهای برره به قالب یک روستایی بدوی درمیآید، یا در باغ مظفر نقش یک خان متوهم و از رده خارج را بازی میکند. اما در همه حال مؤلفههای اصلی شخصیتش را حفظ میکند. او قهرمان نیست و هیچ آرمانی ندارد و جز به خود و منافع شخصیاش به هیچ چیز نمیاندیشد و به قول خودش با «پاچهخاری» و ظاهرسازی میکوشد که موقعیتش را در چنبرهی جامعهای ناسازگار حفظ کند. گاهی جوگیر میشود و پا در جای بزرگان میگذارد تا ضعفهایش را ترمیم کند. اما محافظهکار است و جرات ریسکپذیری ندارد و به محض احساس خطر، بازی را وامیگذارد و از مهلکه میگریزد.
گفتوگو با همایون شجریان، دربارهی خواندن برای سینما: هر شب فیلم میبینم، فیلم ایرانی سمیه قاضیزاده: به طور مشخصتر، از چند تا از فیلمها و موسیقی فیلمهای ایرانی که دوست داشتهاید بگویید؟ همایون شجریان: فیلمهای خوب و موسیقیهای بسیاری هستند که در حال حاضر شاید حضور ذهن کافی برای نام بردن از آنها نداشته باشم. همهی فیلمهای خوب هم ارزشهای یکسانی ندارند. از میان آنهایی که در چند سال اخیر دیدهام و دوست داشتهام تا جایی که حافظهام یاری میکند بید مجنون و باران مجید مجیدی با بازی بینظیر پرویز پرستویی، گیلانه رخشان بنیاعتماد با بازی واقعاً هنرمندانهی خانم معتمدآریا، اشک سرما (عزیزالله حمیدنژاد)، یک تکه نان کمال تبریزی، میم مثل مادر مرحوم رسول ملاقلیپور، مادر از روانشاد حاتمی و سریال هزاردستان از ایشان، زمانی برای مستی اسبها و نیوهمانگ بهمن قبادی، خانهی دوست کجاست از عباس کیارستمی، سگکشی جناب بیضایی و اتوبوس شب از کیومرث پوراحمد که اخیراً دیدهام. تعدادی فیلم هم بود مثل زندان زنان که خیلی تعریفشان را شنیدهام اما هنوز ندیدهام و مترصد فرصتی برای دیدنشان هستم. از فیلمهای طنز مرد عوضی از محمدرضا هنرمند را دوست داشتم که سوژهی خیلی جالبی هم داشت. کارهای مهران مدیری را هم دوست دارم بهویژه آنهایی را که با رضا عطاران و پیمان قاسمخانی همکاری داشتهاند.
سبد 2008: فیلمهای برتر و مطرح سالی که گذشت مانند سال گذشته، در این ویژهنامهی نوروزی هم مروری کردهایم بر تعدادی از فیلمهای برتر و مطرح سینمای جهان در سالی که گذشت. این عنوان ترکیبی «برتر و مطرح» را از آن جهت انتخاب کردیم که ممکن است کسانی با سلیقههای مختلف، از حیث کیفی نگاهی متفاوت به این فیلمها داشته باشند، اما در مورد مطرح بودنشان - هر کدام به دلیلی - تردیدی نیست. از مجموع فیلمهای مطرح سال، به دو فیلم شوالیهی سیاه و وال- ای در بخشهای دیگر مجله پرداختهایم. همهی فیلمها محصول 2008 هستند.
میلیونر زاغهنشین: سینما به مثابه تقدیر! شاپور عظیمی: هند، سرزمین هزار افسانه است و مردمانش هنوز در جهانی اسطورهای زندگی میکنند. آنها به کارما اعتقاد دارند؛ همان دیدگاهی که میگوید تا زمانی روح پالایش نیابد، بارها و بارها در کالبدی دیگر به این جهان خاکی بازمیگردد تا هر دفعه از بار گناهانش کاسته شود و سرانجام مبرا و پاک به آرامش جاودانی برسد. به این ترتیب هندوها اصلاً شکایتی از زندگی کنونی خود ندارند و میگویند این تاوانی است که اکنون برای آرامش جاودان میپردازند. دنی بویل در میلیونر زاغهنشین بهخوبی این نکته را دریافته که هندوها به این کارما یا به عبارت دیگر به سرنوشتی گردن نهادهاند که گریزی از آن نیست. سرنوشت هرچه میخواهد میکند. این تقدیرگرایی بنای اصلی و همیشگی در سینمای هند است (همان بالیوود معروف که هر کسی، در هر مقامی تا آنجا که میتواند طعنهاش میزند و احساساتگرایی در آن را تمسخر میکند. شاهرخ خان دوسال پیش در جشنوارهی برلین به این اشاره کرد که هندیها اهل اغراق و بیان غلیظ احساسات هستند.)
ریچل ازدواج میکند: ارزش آیین ایرج کریمی: ریچل ازدواج میکند حکایت برپا کردن «آیین» و ارزش آن در زندگی فردی و گروهی ماست. یونگ اعتقاد داشت که: «مراسم و آیینها با جلب علاقه و توجه فرد به او امکان میدهند تا حتی در دل گروه، تجربهای نسبتاً فردی داشته باشد و بدین ترتیب کمابیش خودآگاه باقی بماند.» (یونگ و سیاست، والتر اوادینیک، ترجمهی علیرضا طیب، ص 56، نشر نی، چاپ اول، 1379). ما همهی مقدمات و خود مراسم پرطولوتفصیل عروسی را در فیلم با علاقه دنبال میکنیم چون نه با تکرار یک آیین بلکه با برپا داشتن ویژه و تازهای از آیین ازدواج روبهرو میشویم که طنینی از وصلتی فراتر از پیوند زناشویی تکراری را مییابد و طراوتی به عروسی میدهد. به قول فروغ: سخن از پیوند سست دو نام در اوراق کهنهی یک دفتر نیست.
ویکی کریستینا بارسلونا: حتی اگر نمیدانی چه میخواهی، دستکم بدان چه نمیخواهی امیر پوریا: این بحث همیشه میان سینمادوستان مطرح بوده که فلان فیلم جدید آلن، تنها یک کمدی مفرح است یا فیلمی مؤثر و سرشار از ظرافتهای روانشناختی و ساختاری؟ طبعاً در خصوص شاهکارهایی چون آنی هال (1977)، زلیگ (1983)، رز ارغوانی قاهره (1985)، هانا و خواهرانش (1986)، زن و شوهرها (1992)، سایهها و مه (1993) یا ساختارشکنی هری (1999) کمتر چنین بحثهایی درگرفته است. چون فیلمها لایههای مضمونی پیچیده و مشخصی داشتهاند که از هویت انسانی تا مناسبات زناشویی تا نسبت میان خیالات شیرین و واقعیات تلخ تا فاصله میان حقیقت زندگی و باورهای مبتنی بر احساس ما، زمینههای بسیاری را دربرمیگرفت. ولی در رویارویی با مثلاً دنی رز اهل برادوی (1984) یا پایان هالیوودی (2002) یا خبر داغ (2006) یا همین ویکی کریستینا بارسلونا (2008) این اتفاق بارها افتاده است.
فراست/ نیکسن: اتاق تفتیش یاشار نورایی: قصهی فراست/ نیکسن میتواند شرح حال ظهور و افول ستارهی بخت و خوشنامی و بدنامی بسیاری از آدمهای صاحبنام و دارای منصب در دورههای مختلف باشد. جذابیت قصه مدیون روایتی است که آن را از سطح وقایعنگاری تاریخی به مکاشفهای در باب سیاست و نقش افراد در اتفاقات سیاسی آن هم به گونهای فراتاریخی تبدیل میکند تا بهراحتی توصیفی باشد از شرایط سیاسی امروز کشور آمریکا و نوع برخورد با اشتباهات جورج بوش و پاسخگویی او نسبت به خیانتی که به کشورش کرده است. از منظر سیاسی اتفاقاً فیلم نوعی برخورد نسبی را برای تحلیل کارنامهی یک سیاستمدار پیشنهاد میکند و آنچه به عنوان تصمیم سیاسی گرفته میشود و نتیجهی آن را مختص ارادهی یک نفر نمیداند، بلکه آن را نتیجهی شرایطی میبیند که سیاستمدار در آن به سهم خودش مقصر است. رویکرد نمایشی فیلم که بهدرستی از اجرای صحنهای به داخل قاب وارد شده، نوعی فاصلهگذاری و حذف احساسات صرف است.
سایهی خیال خوب...بد...زشت: هر تفنگی صدای خودش را دارد امیر قادری: توی فیلم دربارهی الی، شخصیتهای فیلم در حال بازی پانتومیم هستند و بین معماهای طرحشده، سریعترین پاسخی که یکسان به فکر همه میرسد، نام فیلم خوب بد زشت است؛ فقط به این دلیل که طرحکنندهی معما با کلاه حصیری، ادای یک وسترنر را در میآورد و همین برای به یاد آوردن نام فیلم کافیست. برای ورود به دنیای اسرارآمیز سرجو لئونه بزرگ، فیلمها و مسیرهای دیگری هم میشد فرض کرد. آن گروه از آثارش که به اندازهی خوب بد زشت، پشت ظاهر سادهشان چنین پیچیده و مبهم نباشند و برآمده از ناخودآگاه رنگین هنرمند. فیلمهایی که میتوانستند منابع بهتری برای تعبیر و توضیح دنیای آقای کارگردان باشند. اما قول پرداختن به بخصوص این یکی فیلم استاد را ابتدای پروندهی پرواز بر فراز آشیانهی فاخته داده بودم. چون خوب بد زشت، نهتنها یکی از محبوبترین وسترنها، که دیگر کمکم تبدیل به یکی از محبوبترین فیلمهای تاریخ سینما شده. تمام مواد و مصالح این پرونده تقریباً برای اولین بار در اختیار خوانندهی فارسیزبان قرار میگیرد. از مطالب گرفته تا عکسها و طرحها. و گفتگوهای بسیار نادری با ایلای والاک و لی وانکلیف و مدیر فیلمبرداری و طراح صحنه و باقی عوامل که خودمان بعید میدانستیم یافت شود. |