چشمانداز این شماره
بهاریه: قو... پرویز دوایی: «قو» را قدیمها، شاید حدود پنجاهوهفتهشت سال قبل، در شهری به اسم تهران، در خیابانی از این شهر به اسم «لالهزار» و در سینمای درجهاول «ایران» دیدیم (همهی این اسمها الان البته بهکلی معنی و رنگ و ریخت دیگری دارند!). فیلم را در اوج لطافت روح، دوران باور و اشتیاق در سینمای ایران روی پردهی عریض دیدیم که جانمان از دریچهی چشمانمان سوی پرده و به داخل فضاهای اشرافی فیلم که همه چیزش در نهایت سلیقه آراسته شده بود کشانید و عطر و رنگ و زیبایی آن و فضاها و آدمها و رابطهها و آن قصهی دلپذیر را در مبادلهای جادویی به سوی چشم و بعد به داخل قلب ما هدایت کرد و افسونشدهی این اثر باقی ماندیم و ماندهایم تا امروز...
مثل آب به چشمهها بهروز تورانی: بیدارم کن. ای عطر دارچین و طعم عسل. ای بوی خوش قهوه که با عطر هل آمیختهای. بیدارم کن که دیگر روشنایی بامداد، آسمان تیرهی شب را شکافت. و امروز روز دیگری است. نوروز دیگری. یک دسته نرگس خوشبو، به یاد بهترین روزهای شیراز و آفتاب پس از بارانش، چند شاخه گل سرخ، هر شاخه به یاد یکی که چون درخت جوان و سالخورده فروافتاد، یک فنجان پر از دانههای لیمو و نارنجِ در آب جوانهزده. یک ظرف برنجی مطلای هندی با چشمههای کوچک که سیر و سماق و سرکه و سنجد و سکهی هفتسین را در خود جا داده، و...
بهار تلخِ شیرین پرویز نوری: حکایت این کوچه، حکایتی اثیری است. اولین بار - فکر کنم حدود سال 1331 - سوار بر دوچرخهی بهرامجان ریپور و به دنبال ما پرویزجان دوایی با دوچرخه وارد این کوچهی پردرخت و خاموش و باحال شدیم. تا آن وقت نمیدانستیم همچه کوچهای نزدیک ما وجود دارد. نگاه کردیم به تابلوی آبی چسبیده به دیوار لب کوچه دیدیم که نوشته «کوچهی سیمین». پرویزجان یادم انداخت که آن روز من جلوی دوچرخهی بهرام نشسته بودم و پرویز و پسر آقای پرتوی - که قدری خلوضع بود و تُکزبانی حرف میزد - هر کدام سوار دوچرخههایشان از سهراه فخرآباد سرازیر شدیم به سمت چهارراه آبسردار و قبل از رسیدن به آنجا، پسر پرتوی خطاب به بهرام گفت:...
جعبهی پاندورا فرهاد توحیدی: اولبار بود که فین را میدیدم. با آن سروهای سایهافکن و آبنمایی که صدای گذر آب از آن صدای بهشت بود. غروبی بود. اگر در کاشان بودیم هُرم گرما نمیگذاشت نفس بکشیم. اما اینجا در فین تٌکِ گرما شکسته بود. نرمهبادی روی آب میدوید و پوست را نوازش میداد. دست در آب کردم، آب خنک بود. خنکایی غیرمنتظره.... مگر میشود؟ یادم نیست عباس چه میگفت. یکسره محو تماشا بودم. رنگ خاک و خشتهای بنا را که در فیروزهای آبنما و سبزهای سیرِ سروها تلطیف میشد میدیدم و از جادوی آن ترکیب غریب سر درنمیآوردم. هنوز دور بودم از آن روز که عباس به تهران برگردد. ازدواج کند. صاحب پسر و دختری شود. هنوز دور بودم از...از لاله
زار تا بهارستان ابراهیم حقیقی: سالهاست که مادر و پدر در بهار ما نیستند. خانههای کوچکمان حوض و حیاط ندارد. ماهیهای قرمز میدان تجریش در تنگهای کوچک میچرخند. لالهزار پوشش و پیرایش و جنرال مهر ندارد که برایمان لباس نو بخرند. بادهای خنک کوههای شمیران دیگر لالهزار و میدان ژاله را نمیروبند. یک گلدان سنبل برای آوردن نوروز کافی است. گرچه خیلی کم است. گرچه هر سال جری لوییس و نورمن ویزدام با نوروز میآمدند، نمیدانم چرا دوستشان نداشتم. اما دیدن...
رسم منحط عیدی دادن رضا کیانیان: نمیشد که بتوانم با آن دوربین عکاسی بخرم. ولی از رو نمیرفتم و ادامه میدادم، چون اطمینان داشتم بالأخره روز موعود فرا خواهد رسید. پس روحیهام را حفظ کردم و مثل ذکر زیر لب زمزمه میکردم: ذره ذره جمع گردد، وانگهی دریا شود، و هیچوقت نفهمیدم چرا نسل پدرم به جای وانگهی میگفتند: وونگهی! گاهی وسوسه میشدم پولها را بدهم کاغذ و آبرنگ و مدادرنگی بخرم و عکاسی را فراموش کنم. اما به وسوسهها غلبه میکردم و به جمع کردن پول ادامه میدادم. اما هر چه میشمردم نود تومان نمیشد. تا اینکه عید شد و...
واویلا نوروزمان مالید! عباس یاری: نور چراغقوه را میاندازم داخل دهانش. طفلکی حق دارد چون یک استخوانِ درشت در دو طرف لوزهها جا خوش کرده و راه گلویش را بسته است. با ترس و لرز موچین را میبرم داخل. استخوانِ لعنتی را میگیرم و قسمت باریکش را هل میدهم سمت راستِ لوزه. پسرم جیغی میکشد اما این کار باعث میشود که سر دیگر استخوان از سمت چپِ لوزه رها شود. حالا با یک حرکت آن را میکشم بیرون و تمام...! همسرم که با وحشت وارد اتاق شده فریاد میکشد: «داری چهکار میکنی؟ بچه را کشتی!» میگویم: «بفرمایید این بچه، این هم استخوان!»...
بذر و نهالی که در شورهزار رویید... رخشان بنیاعتماد: زمانی دوستی به من میگفت کاری که شما در کارستان میکنید خیلی شبیه قصهی بسیاری از عاشقان سینماست که آنها هم فقط با عشق شروع کردند و موفق شدند. بهش گفتم این مقایسهی چندان درستی نیست چرا که در ذات سینما و نمایش هزارویک جور دیده شدن وجود دارد در حالی که کارستانیهای جامعهی ما اساساً دیده نمیشوند. چه کسی میداند شیرین پارسی در منطقهی شاندرمن چه میکند؟ یا هایده شیرزادی با چه عشقی در کرمانشاه پای تمام سختیها و مشکلهای ریز و درشت ایستاده است؟ حاجیبابای نازنین حتی به خاطر عشقش رنج زندان را هم به جان خرید اما دوباره از نو شروع کرد...
...ما ماندیم و انبوهی خاطره از اخوی کیومرث پوراحمد: اولین فیلمهای سینمایی که در زندگی دیدم، فیلم رنگی عروس فراری بود با بازی دلکش و کمدی آقا جنی شده با بازی اصغر تفکری. این فیلمها را به همت منوچهر دیدیم. او که لابد از دیدن آنها بسیار لذت برده بود میخواست لذتش را با ما برادران کوچکتر تقسیم کرده باشد و دیدن همان دو فیلم بود که پای مرا به سینما باز کرد و شیفتگیام به سینما را موجب شد و دامن زد. اما منوچهر به مینیاتور هم قانع نبود و نماند. میخواست هر جور شده خودش را به بازیگری برساند. بعد از دیپلم یک دورهی تهیهکنندگی رادیو دید و...
آخرش که چی؟ احمد طالبینژاد: نه. شما را به هر که میپرستید، یک امشب راحتم بگذارید. چه میخواهید از جانم؟ بگذارید حداقل یک شب بیدغدغه و بدون عذاب وجدان بخوابم. مٌردم از بس با شماها و با «اینها» سروکله زدم و به هیچ نتیجهای هم نرسیدم. نه. جلو نیایید. ازتان میترسم. ببینید. دستانم میلرزند. همین دستانی که شماها را خلق کرده. خوب نگاه کنید، اینها علامت پارکینسن نیست. نشانهی ترس و شرمساری از شماهاست. همین یکی را کم داشتم. کم درد و مرض بر جانم چنگ انداخته، این یکی هم رویش. دستکم روی دیابت و فنرهای لاکردار توی قلبم کم میشود. آن یکی دائم بالا و پایین میشود. دکترها، تعداد قرصها را تا آن حد بالا بردند که چند سال است کارم به انسولین کشیده. لانتوس کمدردسر است اما...
یادت میآید؟ سیروس سلیمی: رفتن به کتابفروشی افشار قبل از آغازِ مدرسه برای خریدِ کتاب، دفتر، مداد، خودکار و باقی ملزومات مدرسه بود اما شب سال نو حالوهوا و نیتِ دیگری را در سر داشتم. روحش شاد پدرِ نازنینم که بسیار اهل فرهنگ، ادبیات و کتاب بود، هر سال شب عید برای بیشترِ جوانها و نوجوانهای فامیل کتاب میخرید و عیدی میداد، انواعِ رمانهای ایرانی و فرنگی و بهترینشان را. من نیز در این ضیافتِ دلچسب و شگرف همراهیاش میکردم. کتابفروشی افشار محل برگزاری این مهمانی دلانگیز بود.
رنگِ من روحالله حجازی: عیدها زمان خوبی برای سینما رفتن بود. یک دید و بازدید عجیب! من به دیدن فیلمها میرفتم و مرد فروشندهای با جعبهی چوبیاش که پر از تخمههای بستهبندیشده و ساندویچ کالباس بود در وسط سالن راه میافتاد و من ازش تخمه میخریدم. تخمه ژاپنی را میشکستم و به پردهی نقرهای چشم میدوختم انگار که رفته بودم عیددیدنی و محو تماشای دختر نوجوان فامیل شده بودم تا برایمان میوه یا چایی بیاورد. من سینما را دوست داشتم اما نهاینکه بازیاش کنم! اینکه بسازمش. دوست داشتم بدانم پشت این صحنهها چه خبر است و چهگونه میشود به مردم این لذت عجیبوغریب را چشاند؟...
اسفند شگفتانگیز هومن سیدی: اسفند عجیبترین ماه سال بود. شکل خانه باید تغییر میکرد. مادر اسمش را میگذاشت خانهتکانی... ولی در حقیقت این خانهتکانی به معنای آوارگی برخی از وسایل خانه بود که در طول سال گذشته کاراییشان را از دست داده بودند؛ لوازم برقی سوخته یا کهنهشدهای که توی آنها تلویزیون مبلهای هم بود که برای ما حکم تکهای از موزهی معصومیت سینما را داشت. تلویزیونی که ارتش سری و گرگها را بدون رنگ پخش کرده بود و حالا دیگر توی خانه جایی برایش نبود یا اسباببازیهایی که حکم اخراجشان با بزرگتر شدن ما بچهها صادر میشد...
آن وقتها... نادر داودی: وقتی ماشینهای سنگین خیابان تاجِ اون موقع یا ستارخانِ امروزی را آسفالت میکردند، درست به خاطر دارم. من کنار خیابانِ خاکی مینشستم و با علاقهی زیادی به این آینده نگاه میکردم و از بوی قیرِ داغ هم مست میشدم. اون موقعها چون بچه بودم نمیدونستم همین قیر و قیف چه مشکلهای بزرگ اجرایی که در ایرانِ ما به وجود نمیآورد و چه نابهسامانیها که از فقدان یکی از آنها در هر وقتی، حتی به گاه قیامت، نصیب ما نمیکند. هم قیف بود و هم قیر و ما از کسی که قیر میریخت، خبر نداشتیم. اون ماشینهای بزرگ هم...
در روز عید بهرام توکلی: یاد خودم در بچگی میافتم. وقتی اغلب بچهها با سروصدا و هیجان در کوچه بازی میکنند من فقط نگاهشان میکنم و در افکاری غرق میشوم که نمیفهمم معنیشان چیست. میتوانم طعم غمبار یا ترسناک یا شاد و آرام افکارم را حس کنم، حتی میتوانم حس کنم فکرم نرم است یا گرم یا خشن است یا سرد اما موضوع افکارم برایم نامشخص است، تصویر مشخصی در ذهنم نیست که بشود توصیفش کرد اما انعکاس حس این تصاویر نادیده را در ذهنم بازسازی میکنم و ساعتها با این افکار گنگ سرگرم میشوم...
خلوتنشینان بهار جواد طوسی: سلام رفقای قدیمی! تنهاتر از همیشه، رسیدیم به بهاری دوباره. چه حالی دارد نشئگی بهار، در این غریبستان. تا کجا پا به پای بهار آمدیم و پیر شدیم. در آن کودکانههای رنگین، بهار برای ما نور بود و تصویر. ذوقزده نونَوار میشدیم، تا زائران کوچکِ آن معبدهای متبرک شویم. چه حالی داشت گذر عاشقانه از مکانی که برایمان امنترین جای دنیا بود. بیا باز خوابهای شب عیدمان را با هم قسمت کنیم و دواندوان برسیم به لالهزار و اسلامبول و سینمای کوچک محلهمان و آن معابد طلایی را یکییکی فتح کنیم. بیا کنار آن خطِ نورانی آرام بگیریم تا...
پیکان جوانان سعید ملکان: روبالشتی رو صافوصوف میکنم و سرم رو میذارم روی بالشت. ترق توروق. پتو رو میکشم روی خودم. زردی من از تو، سرخی تو از من. پاها رو مثل جنین جمع میکنم و به سمت شونهی راستم میخوابم. میگن به سمت شونهی راست بخوابی بهتره؛ به قلب فشار نمیآد. صدای انفجار کاربیت داخل حلبی روغن جامد. پتو رو تا لالهی گوشم بالا میکشم و لبهی جلوی صورتم رو از دماغم فاصله میدم که بهتر نفس بکشم. صدای قاشقزنی. صدای ضربههای قاشق به قابلمهها ریتم پیدا میکنه. دست زدن و سوت هم بهش اضافه میشه. دیگو آرماندو مارادونا. اشکاش یادم نمیره...
آقای اروین یالوم شما هم؟ سروش صحت: همیشه فکر کردهام بالأخره میآید، بالأخره روزی میرسد که نفس راحتی بکشم بیدغدغه، با خیال راحت، همان طوری که همیشه دلم خواسته و البته که بارها و بارها این لحظه را تجربه کردهام ولی تجربهی این لحظه پایدار و طولانی نبوده است. دیشب داشتم حافظ میخواندم به این بیت که رسیدم، مکث کردم «در بزم دور یک قدح در کش و برو/ یعنی طمع مدار وصال دوام را» قضیه این است، این وصال را دوامی نیست، مدت بیدغدغه نشستن طولانی نیست، در عوض مدت دغدغهدار نشستن هم طولانی نیست، یعنی هیچچیز طولانی نیست و بدیاش همین است و البته خوبیاش هم همین است...
دو تولد و یک مرگ... بابک کریمی: سال 1994 بود. آقای کیارستمی در پالرمو سمیناری برگزار کردند که تاریخی شد و در سالهای بعد به عنوان یک رویداد سینمایی بزرگ به یاد آورده میشد. مجموعهای از کارگاهها و نشستها بود، با حضور 150 دانشجوی ایتالیایی که در طول ده شبانهروز تمام وقت و انرژیشان صرف گوش دادن به صدای کیارستمی میشد و زندگیشان این بود که از او یاد بگیرند و تماشایش کنند و معنای حرفهایش را دریابند. برای خود کیارستمی هم این تجربهی جدید و بی سابقهای بود، چون هرگز به یاد ندارم و نشنیدهام که او این اندازه حرف زده باشد و روایت کرده باشد. انگار برای خود او هم این نشستها حکم نوعی تراپی را داشت؛ فرصتی برای گفتن از خود، فرصتی برای شنیده شدن و شنیدن و بازگفتن...
ابراهیم و مریلین مونرو، من و حاجخانم جابر قاسمعلی: همان سالی که به رشت آمدیم، مجلهخوان شدم؛ «اطلاعات دختران و پسران». قیمتش ده ریال بود. دیوانهی داستانهای مجله بودم؛ از داستانهای پلیسی پرویز قاضیسعید گرفته تا داستانهای تاریخی سبکتکین سالور. پیشتر اما در متلقو، در سالهای خیلی خیلی بچگی، بجز قرآن، فقط دو کتاب در خانهی ما بود؛ دیوان شمس تبریزی در قطع جیبی و دیوان نسیم شمال. بارها و بارها آن دو کتاب را از سر تا ته خوانده بودم، اما طبیعی بود هیچ از آن نفهمم. غیر از آن، با جادوی تعزیه هم آشنا بودم...
شبنم، باران، بهار و بقیه... سارا بهرامی: تاپ تاپ ... تاپ تاپ... تاپ تاپ... فکر میکردم این صدای نبضمه... ولی نه... این صدای تاپ تاپ قلبم بود که توی همهی بدنم لرزه انداخته بود... اون موقع نفهمیدم. نهاینکه ندونم نبض چیز خوبیه ولی این همه نبض توی همهی جونم رو درک نمیکردم... یاد فیلم کازابلانکا افتادم، اونجاش که اینگرید برگمن به همفری بوگارت میگفت: «این صدای تپش قلب ماست یا صدای غرش توپهای دشمن!» ولی گرفتاریم فقط این تاپ تاپ نبود. بغض هم داشتم. کم نه، خیلی زیاد. پشت چشمم و کنارههای سرم درد میکرد. خوب میدونستم که اگه چشمهامو باز کنم...
ماجراهای ما و «فعالیت فراطبیعی» کوثر آوینی: صبح یک روز پاییزی در سال 80 بود. داشتیم صبحانه میخوردیم که پستچی زنگ زد و شمارهی جدید مجلهی «فیلم» را آورد طبقهی دوم و تحویل حسین داد. مجله را ازش گرفتم به قصد تورق اما قبل از اینکه خیلی جلو بروم، در همان صفحههای اول، خبر کوتاهی خواندم که به نظرم بامزه رسید. برای حسین هم بلند خواندمش. جزییاتش را یادم رفته اما اصل خبر چیزی بود شبیه به اینکه (مرحوم) عباس کیارستمی میخواهد خوابیدن شبانهی کسی را ضبط کند و بر اساسش فیلمی بسازد. اینکه این فیلم را ساخته بود یا میخواست بسازد، اینکه فردی که قرار بود جلوی دوربین بخوابد بازیگر بود یا یک آدم عادی... اینها را فراموش کردهام...
دفترچهی مشاهیر امیر اثباتی: بیجهت و ناخواسته نوجوان فرهیختهای به حساب میآمدم. یکیدو سال بعد، خلاف همکلاسیها و همبازیها و بچههای محل، درست کردن دفترچهی عقاید و نقاشی غروب آفتاب و نخل و پرستوها و جمعآوری و بریدن و چسباندن عکس خوانندهها و فوتبالیستها و هنرپیشهها رغبتی در من برنمیانگیخت. شاید چند باری از مغازههای کوچکی در حد زیر راهپله نبش میدان فوزیه یا اول کوچهی شهرستانی، فیلم جفتی یا عکسهای برقی کوچک ایلوش و فردین و بیکایمانوردی و... را خریده باشم ولی ادامه پیدا نکرد. برایم جدی و جذاب نبودند لابد. درست کردن «دفتر مشاهیر» اما حسابی سرم را گرم میکرد. خلاصهی زندگی مشاهیر بیشتر نویسندگان و آهنگسازان و...
نه خوشچهره، نه خوشاندام، اما جذاب!: با رضا کیانیان، سعید قطبیزاده و امیر پوربا دربارهی شمایل دوستداشتنی بازیگر و خطرات سر راه جهانبخش نورایی: معیار ستاره بودن و بازیگر خوب شدن از نظر بیننده چیست؟ اگر تاریخ سینما را نگاه کنیم خوشچهرگی معیار اصلی بوده؛ چه در سینمای هالیوود چه در سینمای هند و حتی سینمای ایران. در آن سالها، دورهی پررونق پینآپها بود و عاشقان سینهچاک تصویر بازیگر دلخواهشان را به دیوار خانه، مغازه یا کارگاه میزدند و رؤیا میبافتند و لذت میبرد. چهره خیلی اهمیت داشت. این موضوع قانون و قاعده شده و مرد و زن نمیشناخت. زیبایی و خوشسیمایی بود که اثر میگذاشت و خوابها را پر میکرد و مایهی گرمی دل و البته گرمابخش بازار سینما بود. اما ناگهان همهچیز تغییر کرد. در نظام ستارهسالار هالیوود پریرویی مانند آوا گاردنر چند دهه بعد جایش را به بازیگری مانند جولیا رابرتز داد که سروشکلش به گاردنر نمیخورد. اما هر دوی آنها کلی طرفدار و شیفتهی ازخودبیخود داشتند. یا الیزابت تیلر و مریل استریپ را در نظر بگیریم که از نظر چهره هیچ سنخیتی با هم ندارند اما در دوران خود هر دو محبوب بوده و ستایش شدهاند. حالا از شما دوستان میپرسم علت و معیار محبوبیت و شهرت یک بازیگر و علاقهی بیننده به او در دورهی کاریاش چیست و از کجا میآید؟ چرا یک بازیگر زشت و بدترکیب هم میتواند به اندازهی یک بازیگر خوشبرورو جذاب باشد؟ از رضا کیانیان شروع میکنیم که در تیررس است!...
تا زنده هستم فیلم میسازم و مینویسم: گفتوگوی جهانبخش نورایی با مسعود کیمیایی کیمیایی: خیلیها هستند که از واژهی عشق استفاده میکنند ولی شیوه و مرامشان همان خاطرخواهی است./ من در سینما در رئالیسمی که به آن اعتقاد دارم، دست میبرم./ اگر من سرِ بازیگر فیلمم کلاه شاپو میگذارم، به این دلیل است که خیلی دوستش دارم./ علاوه بر فیلمهای سیاهوسفید روسی سینمای نوآر در ارتباط با نور و تاریکی تأثیر زیادی روی من داشتند./ زبان برای من خیلی اهمیت دارد، بهخصوص درمورد موضوعهایی که عمقشان بیشتر از ظاهرشان است./ دیالوگهای بهمن مفید در سکانس قهوهخانهی «قیصر» متعلق به خودِ اوست که من دستکاری خیلی کوچکی در آنها کردم./ آن زمان اگر سر کوچهای نور ضعیفی روشن بود، حتی انعکاس آب که در جوی کوچه جاری بود معنی پیدا میکرد.
عریان و عیان: تنهایی و مرگ در آثار مسعود کیمیایی سینا م. خزیمه: بر خلافِ تاریخنویسیهای مرسومِ سینمایی که کیمیایی را از قیصر به بعد تحلیل میکنند - همان طور که بهغلط مهرجویی را هم با نادیده گرفتنِ الماس 33 بعد از گاو تحلیل میکنند - معتقدم این «تنهایی» و «مرگاندیشی» در کیمیایی از بیگانه بیا شروع میشود.فیلمی که به نظر نگارنده متفاوت از جریان رایجِ فیلمفارسی در آن دوران است و میتوان ریشهها و خصایصِ اصلی آدمهای سینمای کیمیایی را در آن جست...
سیاسی، اقتصادی و... کمی سینمایی!: سینمای ایران در سال 96 پوریا ذوالفقاری: سال 96 سال آمیختن بیشتر سینما با حاشیه، با سرمایههای مشکوک، با سیاست، با رخدادهای اجتماعی و فرهنگی بود. تغییری در کار نیست. امیدی نمیتوان بست و البته ناامید هم نمیتوان شد. سینمای ایران جایی در این میانه ایستاده است. نمیتوان نبودنش را تصور کرد و همزمان تأیید این شکل بودنش هم امکانپذیر نیست. آنها که با رویکرد این روزهای سینما موافق نیستند، به یک گروه تعلق ندارند و لزوماً از یک زاویه آن را نقد نمیکنند. کسانی پیوسته بار بر دوش سینما میگذارند و گروهی معتقدند باید این بارها را از شانههای سینما برداشت. یکی میگوید سینما سرگرمیست و سینماگر حق ندارد حرفهای دهنپرکن بزند و به جامعه راهکار دهد. دیگری میگوید...
سوختن از عمق جان: همایون شهنواز (13109-1317) علی شیرازی: همایون شهنواز کارگردان و فیلمنامهنویس قدیمی روز شانزدهم اسفند پس از تحمل رنجی یازدهروزه ناشی از سوختگی شدید (بر اثر انفجار ناشی از نشت گاز در منزلش) در بیمارستانی در تهران درگذشت. او هنگام مرگ 79 سال داشت و سالها بود که میان ایران و کانادا در رفت و آمد بود. نام شهنواز بیشتر با ساخت سریال مشهور و بارها دیدهشدهی دلیران تنگستان در حافظهها حک شده بود، در حالی که با گذشت بیش از چهارونیم دهه از ساخت و نمایش نخست آن سریال همواره در تلاش برای آفریدن آثار تلویزیونی و سینمایی دیگری هم بود و کمتر موفق شد...
وسیع و تنها و سربهزیر و سخت: لوون هفتوان (1309-1345) ابتدا که خبر مرگش را میشنویم، فکر میکنیم یا دوست داریم فکر کنیم از شایعههای دنیای مجازی است اما نه؛ واقعاً سر صحنهی فیلم سکته کرد و رفت. زمستان، بهخصوص ماه آخر و این روزهای منتهی به سال نو شاید سختترین زمان برای ترک این دنیا باشد اما برای لوون هفتوان فرقی نمیکرد زمستان باشد یا عید چون زندگی به او آموخته بود که همیشه مسیر ناهموار است و روزگار سرد و بیوطنی و بیپناهی، روزمرهاش شده بود. همهی فصلها برای او زمستان بود و سرشار از سرما و رنج که به قول حسین پناهی «فلسفه یعنی رنج. افتخاره که بگی رنجورم؟» هفتوان از رنجهایش همیشه با شیرینی حرف میزد و انگار رنج به فلسفهی تحمیلی زندگیاش بدل شده است...
سال 96، تلویزیون و ویترینهایش مازیار معاونی: در یک دههی اخیر، باور رایج بسیاری از مخاطبان عام و خاص تلویزیون دربارهی مجموعههای نمایشی این رسانه بر بیکیفیت بودن آنها و در نتیجه ترک تماشای سریالهای تولید جامجم بوده است. آیا نمیتوان بخشی از شکلگیری و گسترش این باور را به حس ناخوشایند بیننده نسبت به تنها رسانهی قانونی تلویزیونی کشورش و قهر با آن و نه لزوماً بیکیفیتی سریالهای نمایشی نسبت داد؟ بعید است کسی در پاسخ قاطع منفی به آن باور و جواب مثبت به پرسش بعدی تردید داشته باشد. ریشهی مشکل در کجاست؟...
من و «هفت» و رضا رشیدپور: خاطرات نُه شب «برنامهی زنده»داری انتونیا شرکا: در پایان شبهای پرتبوتاب جشنواره و برنامهی هفت، آنچه میماند عملکرد هر شخص در شرایطی است که از هر سو - سایر همکاران منتقد که هر روز در سینمای رسانه با آنها چهره به چهره میشدیم، فیلمسازان و عوامل سینمایی که معمولاً در پلاتوی هفت آنها را میدیدیم و غول صداوسیما با همهی خطوط قرمز و سیاه و سفید و سبزش - زیر فشار است. تجربه ثابت میکند هر چه آدم خود را در فضای هیاهو و حواشی قرار ندهد روسفیدتر خواهد بود. کلاً هر قدر کمتر برای آیندهی «صدا و سیما»یی خود برنامهریزی کنیم، بهتر است چون... |