نوروز امسال با بصرفه‌ترین سیم‌کار کشور

سینما هم‌چنان در اوج

 

این فهرست ده‌تایی برترین فیلم‌های سال هم مثل فهرست قبلی که در سایت منتشر شد، به دلیل تأخیر در رسیدن فیلم‌های جشنواره‌ای به ایران، کمی دیرتر از حد معمول تهیه شده است. با این توضیح که از میان فیلم‌های مطرح سال گذشته جاسمین غمگین، زندانی‌ها، باشگاه مشتریان دالاس، احضار، نجات دادن آقای بنکس، فیلومنا و آثار مستند برتر سال که اتفاقاً تعدادشان هم کم نیست، را هنوز ندیده‌ام.

 یک. جاذبه (آلفونسو کوآرون)

تماشای جاذبه به صورت سه‌بُعدی با بهترین کیفیت تصویری موجود برای نمایش خانگی شبیه به تجربه کردن سرگردانی فضانوردان داستان فیلم در فضاست. کوآرون در جاذبه تعقیب‌وگریزی نفس‌گیر بین فضانوردان و زباله‌های فضایی مرگ‌بار را با چنان ظرافتی به تصویر می‌کشد که حس می‌کنیم ما هم آن بالا در حال دست‌وپنجه نرم کردن با مرگ هستیم. فیلم با استفاده از نوآوری‌های تصویربرداری، تصویرسازی کامپیوتری خیره‌کننده، موسیقی متن پرفرازونشیب و حضور دو ستاره‌ی سرشناس در نقش‌های اصلی به تمامی اهداف مورد نظر خود می‌رسد. جاذبه فیلمی حماسی، انسانی، فلسفی و مذهبی است و دستاورد کوآرون در ساخت چنین اثر بلندپروازانه‌ای ادامه‌ی مسیری است که کریستوفر نولان طی سال‌های اخیر در دل سیستم فیلم‌سازی استودیویی ایجاد کرده است.

 دو. فرانسیس ها (نوآ بامباک)

فرانسیس ها، نزدیک‌ترین فیلم پرونده‌ی نوآ بامباک به سینمای یکی از محبوب‌ترین فیلم‌سازان‌ او یعنی فرانسوا تروفو است. بامباک در این فیلم سیاه‌وسفید داستان دختری را به تصویر می‌کشد که هنوز مسیر زندگی‌اش را تعیین یا انتخاب نکرده و فرانسیس هازندگی‌اش را با تأثیرپذیری از انتخاب‌های دوستان و اطرافیانش پیش می‌برد. لویین دیویس در درون لویین دیویس (برادران کوئن، 2013) زمانی که موسیقی‌اش شنونده‌ای نداشت، می‌خواست خواننده‌ای مشهور شود و فرانسیس ها حالا که سن‌اش دارد همین طور بالا و بالاتر می‌رود، می‌خواهد در دنیای رقص برای خود اسم‌ورسمی به هم بزند. بامباک از دل برخوردها و گفت‌وگوهای فرانسیس با دوست صمیمی‌اش سوفی و آدم‌های دیگر زندگی او، مسیر و چگونگی تغییر او را به ما نشان می‌دهد. بازی گرتا گرویگ در نقش فرانسیس، فیلم‌برداری سیاه‌وسفید فیلم، شخصیت‌پردازی فرانسیس و آدم‌های اطراف او با استفاده‌ی خلاقانه از دیالوگ و زبان بدن، موسیقی متن سربرآورده از سینمای موج نوی فرانسه و شیوه‌ی تدوین فیلم باعث خلق اثری موشکافانه، تلخ و شیرین و سرشار از احساس شده است. بامباک درباره‌ی آدم‌های اطراف خود فیلم می‌سازد؛ نویسندگان و هنرمندانی که در حرفه و زندگی شخصی خود گرفتاری‌های بسیاری دارند. فیلم‌های بامباک نشان می‌دهد او شناخت بسیار دقیقی از دنیای اطراف خود دارد.

 سه. زیبایی عظیم (پائولو سورنتینو)

تأثیرپذیری پائولو سورنتینو از زندگی شیرین (1960)، ساخته‌ی کلاسیک فدریکو فلینی، به‌سرعت به کلیشه‌ی نوشته‌های سینمایی تبدیل شد و به نظر نمی‌رسد بشود آن را معیاری برای ارزش‌گذاری زیبایی عظیم به حساب آورد. شباهت ساختار روایی فیلم سورنتینو به اثر فلینی بیش‌تر از آن‌که پیروی یا تقلید باشد، یک ضرورت است چون حرف‌هایی که کارگردان می‌خواهد در زیبایی عظیم بزند را نمی‌توان در ساختار کلاسیک به تصویر کشید. فیلم همان ‌طور که از عنوانش برمی‌آید تلاشی برای کشف و رؤیت مفهومی انتزاعی مثل زیبایی است که داستان آن در شهر رُم، پایتخت باستانی ایتالیا می‌گذرد که هنر و معماری آن سراسر شکوه و زیبایی‌ست. سورنتینو با خلق شخصیت جپ گامباردلا، نویسنده‌ای که خود را به امواج لذت‌های زندگی روزمره‌ی ایتالیای معاصر سپرده و دیگر رمان نمی‌نویسد، فرصت پیدا می‌کند به گوشه‌وکنار شهر رُم سرک بکشد و شمایلی از وضعیت فعلی شهروندان آن، به‌ویژه‌ چهره‌های شاخص هنری و مذهبی‌اش را به تصویر بکشد. فیلم شرح تلاش نویسنده‌ای برای یافتن زیبایی عظیم است که آن را در زمان ازدست‌رفته می‌یابد، بی‌آن‌که بر آن خدشه‌ای وارد شده باشد.

 چهار. درون لویین دیویس (برادران کوئن)

روایت دور باطل یک هفته از زندگی لویین دیویس، خواننده و موزیسین فولک که در دوران گذار صنعت موسیقی آمریکا در اوایل دهه‌ی شصت اصرار دارد مثل همان قدیم‌ها بنوازد و بخواند و این را مترادف با حفظ فردیت خود می‌داند. اسکار آیزاک موفق شده از لویین دیویس، افسرده و درخودمانده شخصیتی هم‌دلی‌برانگیز خلق کند و این نکته برای فیلمی با شخصیتی مثل لویین دیویس که در داستان همه او را پس می‌زنند، دستاورد کمی نیست. درون لویین دیویس تصویری هولناک از توقف استعدادها در ایستگاه اول است. درست در زمانه‌ای که لویین احساس می‌کند همه باید به او و موسیقی‌اش گوش کنند، باب دیلن با آن جنس صدای خاص‌ خود از راه می‌رسد و بساط او را برای همیشه جمع می‌کند.

 پنج. نبراسکا (الکساندر پین)

الکساندر پین در فیلم سیاه‌وسفید زیبا و چشم‌نواز خود یکی از تماشایی‌ترین روابط پدر و پسر در فیلم‌های سال‌های اخیر سینمای آمریکا را به تصویر می‌کشد. داستان خانواده‌ای که پسر بزرگ‌ آن به مادر رفته و بیش‌تر به او گرایش دارد و پسر کوچک خانواده همدم و دلواپس پدر است. نبراسکا مثل هر فیلم جاده‌ای دیگر با گذر از شهرهای مختلف و معرفی شخصیت‌های تازه به‌آرامی پیش می‌رود و به نتیجه‌گیری درخشان خود می‌رسد. بروس درن، در نقش پیرمردی که در ظاهر به آخر خط رسیده و در تلاش است تا در گام آخر زندگی‌اش خود را به نبراسکا برساند و جایزه‌ی یک میلیون دلاری‌اش را از دفتر یک مجله‌ بگیرد، اجرایی بی‌نهایت دقیق و دوست‌داشتنی دارد، حتی وقتی که مثل سکانس گورستان حین صحبت‌های همسرش درباره‌ی مادر مرحومش بی‌آن‌که چیزی بگوید فقط به سنگ قبر مادر زل می‌زند.

 شش. گرگ وال استریت (مارتین اسکورسیزی)

در دوران نمایش مستند نوری بتابان! (2008) مارتین اسکورسیزی در گفت‌وگویی مثل همیشه به علاقه‌اش به موسیقی راک اشاره کرده بود و نکته‌ی جالب این بود که در میان گروه‌های مورد علاقه‌اش نام گروه انگلیسی آرکتیک مانکیز هم به چشم می‌خورد که تازه چند سالی بود به شهرت رسیده بود. درست به همین خاطر است که فقط از اسکورسیزی 71 ساله با آن دل جوانش که هنوز در کار کشف چهره‌های تازه‌وارد موسیقی راک است، برمی‌آید که بتواند فیلمی مثل گرگ وال استریت بسازد. فیلم اثری درباره‌ی افراط‌گرایی در همه‌ی جوانب زندگی‌ست که همان ‌قدر که سبک اسکورسیزی در ساخت آن با چنین ریتم جنون‌آمیزی تأثیرگذار بوده، حضور لئوناردو دی‌کاپریو در نقش جُردن بلفورت، کلاه‌بردار بازار سهام آمریکا هم در شکل‌ دادن به آن مؤثر بوده است. گرگ وال استریت، فیلم دی‌کاپریو است اما مثل هر فیلم دیگر اسکورسیزی جا برای درخشش بازیگران نقش‌های مکمل فیلم هم هست، از دیوانه‌بازی‌های جونا هیل گرفته تا حضور کوتاه اما کلیدی متیو مک‌کانهی در همان ابتدای فیلم. گرگ وال استریت همان فیلمی از اسکورسیزی بود که دوست داشتم بعد از تجربه‌ی ناجور هوگو (2011) از او ببینم.

 هفت. Her (اسپایک جونز)

چهارمین فیلم سینمایی اسپایک جونز بر خلاف سه اثر قبلی‌اش که با دنیای درون ذهن و کابوس و خیال‌پردازی سروکار داشت، بیش‌تر به دل و دل‌دادگی مربوط است.Herداستان امتحان کردن جای‌گزینی دل‌داده‌ی از دست‌رفته با سیستم‌عاملی کامپیوتری است و جونز بی‌آن‌که بخواهد فناوری و پیشرفت‌ در جنبه‌های مختلف آن را زیر سؤال ببرد یا حتی روی نامتعارف بودن رابطه‌ی عجیب فیلم زوم کند (هرچند گاهی ناگزیر می‌شود این کار را انجام دهد)، رابطه‌ی مردی میان‌سال و سیستم‌عامل کامپیوتری به نام سامانتا را مثل داستانی عاشقانه به تصویر می‌کشد. Her فیلمی درباره‌ی تنهایی و مکاشفه‌ی درونی هم هست و با تأکید بر ضرورت اجتناب‌ناپذیر روابط انسانی در دوران اوج پیشرفت فناوری به پایان می‌رسد.

 هشت. گوش‌بری آمریکایی (دیوید اُ. راسل)

گوش‌بری آمریکاییگوش‌بری آمریکایی فیلم «سبک و اجرا» است، درست مثل داستانش که درباره‌ی اجرای نقشه‌ای از طرف شخصیت‌های اصلی برای به دام انداختن عده‌ای سیاست‌مدار است و نکته‌ی کنایه‌آمیز ماجرا این است که حین اجرای نقشه سر مأمور قانون بی‌کلاه می‌ماند. فیلم آمیزه‌ای است از طراحی صحنه و لباس گُل‌درشت خاص دهه‌ی هفتاد با حاشیه‌ی صوتی گوش‌نواز و فیلم‌نامه‌ای مملو از جزییات ریزودرشت درباره‌ی شخصیت‌های جورواجور که به لطف حضور گروه بازیگران بی‌نقص‌اش برداشتی کمیک و پر از گوشه‌وکنایه به مأموریت‌های اف‌بی‌آی ارائه می‌دهد.

 نُه. فقط خدا می‌بخشد (نیکلاس وایندینگ رفن)

اولین فیلم نیکلاس وایندینگ رفن بعد از فیلم تحسین‌شده‌ی رانندگی (2011)، اثری مخوف و هولناک با مضمون انتقام در دنیای زیرزمینی تایلند است. فقط خدا می‌بخشد فیلمی‌ست با فیلم‌برداری، قاب‌بندی‌ و نورپردازی چشم‌گیر که موسیقی غربی و شرقی تکمیل‌کننده‌ی تصاویرش‌اند و داستان تلاش مادری بی‌رحم برای انتقام‌گیری از یک مأمور پلیس تایلندی‌ست که باعث مرگ پسرش شده است. رایان گاسیلنگ در نقش برادر مقتول نقش‌آفرینی تماشایی‌ خود در رانندگی را تکمیل می‌کند و دنیای متمایل به سکون فیلم در آستانه‌ی انفجار قرار می‌گیرد.

 ده. دیگر وقتش بود/ دربارة زمان (ریچارد کرتیس)

یکی از آن کمدی‌رمانتیک‌های انگلیسی دوست‌داشتنی با ایده‌ی سفر در زمان که کرتیس از آن بیش‌تر برای پرداختن به مفاهیم مورد علاقه‌اش مثل عشق و خانواده استفاده می‌کند. فیلم داستان پسری‌ست که متوجه می‌شود مردان خانواده‌اش توانایی سفر در زمان و بازگشت به گذشته را دارند و از این موضوع برای سروسامان دادن زندگی خود و اطرافیانش استفاده می‌کند. دیگر وقتش بود از آن فیلم‌هاست که بیش‌تر از عقل با دل ساخته شده و به همین خاطر تماشای آن با چشم دل تأثیرگذاری آن را چندان برابر خواهد کرد.

*

ده انتخاب ویژه‌ی 2013

1) رایان گاسلینگ در مکانی آن سوی کاج‌ها (درک سیانفرانس)

2) مایکل فاسبندر در دوازده سال بردگی (استیو مک‌کویین)

3) فصل رویارویی بیلبو بگینز (مارتین فریمن) و اسماگ، اژدهایی با صداپیشگی بندیکت کامبربچ در هابیت: ویرانی‌های‌ اسماگ (پیتر جکسن)

4) حضور تماشایی تام هنکس در ناخدا فیلیپس (پل گرین‌گرس)

5) ایده‌ی جنون‌آمیز جاس ودون برای ساخت اقتباسی از هیاهوی بسیار بر سر هیچ اثر ویلیام شکسپیر در روزگار معاصر با حفظ زبان نمایش‌نامه‌نویس بزرگ.

6) بندیکت کامبربچ در هیبت ضدقهرمان سفر ستاره‌ای به درون تاریکی (جی. جی. آبرامز)

7) جذابیت بی‌پایان حضور هیو جکمن در نقش ولورین در ولورین (جیمر منگولد)

8) جزیره‌ی اسرارآمیز و راه‌ورسم خون‌آشام شدن در بیزانتیوم (نیل جردن)

9) فروپاشی مرز واقعیت و توهم در خلسه (دنی بویل)

10) دوستی ارنست و سلستین (استفان اوبیه،‌ ونسان پاتار، بنژامَن رنه)

جدیدتر‌ها

آرشیو