لوپر Looper نویسنده و کارگردان: رایان جانسن، بازیگران: جوزف گوردن-لویت (جو)، بروس ویلیس (جو پیر)، جف دانیلز (اِیب)، امیلی بلانت (سارا). محصول 2012، 119 دقیقه. «سفر در زمان» در سال 2074 اختراع شده است. مافیای آینده برای خلاص شدن از شر دشمنانشان آنها را به گذشته، یعنی سیسال قبل (2044)، میفرستند تا کشته شوند. لوپرها کسانی هستند که در زمان و مکان از پیش تعیینشده منتظرند تا به محض ظهور قربانیها آنها را بکشند. جو لوپری است که در یکی از مأموریتهایش با نسخهی سی سال بعد خودش روبهرو میشود و برای کشتنش دچار تردید میشود. جوی پیر با جوی جوان درگیر میشود و فرار میکند. حالا دو نسخهی متفاوت از یک انسان، برای گریز از پیچیدگی پیشآمده راهی جز حذف یکدیگر ندارند...
سوژهی «سفر در زمان» با وجود اینکه بارها دستمایهی فیلمهای سینمایی قرار گرفته، همچنان به اندازهی کافی جذاب و وسوسهبرانگیز است که بتواند نیروی پیشبرندهی یک درام علمیخیالی باشد؛ بهویژه هنگامی که ماشین زمان در سال 2074 میلادی به دست تشکیلات مافیایی جنایتکاران بیفتد و تبدیل به ابزاری برای محو کردن «اضافیها» شود. لوپر در همین سطح داستانیاش نیز بههیچوجه خامدستانه عمل نمیکند و ایدهی جذاب ابتدایی را با بازیهای بینزمانی، چرخشهای غافلگیرکنندهی روایی و نیز جزییات رندانهای که در آن گنجانده شده، گسترش میدهد. اما آنچه باعث میشود لوپر را فراتر از «یک فیلم خوشساخت بینزمانی دیگر» قلمداد کنیم، جهتگیری نویسنده/ فیلمساز برای طرح مضامین پیچیدهی فلسفی/ هستیشناختی از این چینش است. پیش از ورود به این بحث، یادآوری یک نکتهی کوتاه ضروری به نظر میرسد. تقریباً در همهی آثاری که در پسزمینهی گذارهای مکانی/ زمانی روایت میشوند، بخشی از فیلم به بیان قانونهایی میپردازد که این گذارها را منطقپذیر و معنابخش جلوه میدهند. به تصویر کشیدن یک موقعیت انتزاعی، بدون معرفی ضابطههای فرضی حاکم بر آن یک اهمال پیشپاافتاده است که به انسجام اثر خدشهی اساسی وارد میکند. در عین حال ماهیت این ضابطهها بستگی مستقیم به رویکرد فیلمساز دارد. برای مثال در نیمهشب در پاریس، وودی آلن با نگرش هجوانگار خود وجهی فانتزی به این قابلیت بخشیده در حالی که کریستوفر نولان 45 دقیقهی ابتدایی تلقین را تماماً به بیان سازوکارهای ترادیسی دنیاهای عینی/ ذهنی اختصاص داده است. لوپر نیز در رفتوبرگشتهای زمانی پیرنگش، یک موقعیت بهشدت انتزاعی را نشانه گرفته که ملزم به تعریف جزیینگرانهی ضابطهها و رابطههاست. جو سیمونزِ 55ساله (بروس ویلیس) سی سال به گذشته بازمیگردد و در تقابل با جو سیمونزِ 25ساله (جوزف گوردن-لویت) قرار میگیرد. از طرفی رویارویی این دو «خود» همچنان پویاست و مستعد تغییر؛ یعنی سرنوشت «خود مسن» (که از این به بعد و برای راحت شدن ارجاع او را Y میخوانیم) همچنان و پس از طی طریق سیساله، به تصمیمگیریها و کنشهای «خود جوان» (X) وابسته است. در چنین موقعیت پیچیدهای است که نوع تقابل و شیوهی تأثیرگذاری این دو بر یکدیگر، خود به فلسفهی فیلم بدل میشود. در سکانس رویارویی آنها در رستوران، X از Y میپرسد: «آیا کارهایی که اکنون انجام میدهم خاطرات تو را تغییر میدهد؟» و او در پاسخ ذهنش را به یک ابر تشبیه میکند: «خاطرات من الان واقعاً شباهتی به خاطره ندارند، بلکه تنها یکی از احتمالهای ممکن هستند.» این جملات با وجود منطق دیریاب و ظاهر تحمیلیشان، از دو تئوری اساسی فیزیک کوانتوم الهام گرفته شدهاند: اصل عدم قطعیت هایزنبرگ و اثر پروانهای. اولی به جای توصیف دقیق یک مشخصه (مثلاً موقعیت الکترون در اطراف اتم) فضایی «ابرمانند» در نزدیکی هسته تعریف میکند که احتمال حضور الکترون در آنجا زیاد باشد (اُربیتال). جانمایهی فیلم نیز در واقع ورسیون دیگری از این نظریه است. زندگی کنونی ما، آنچه «واقعیت» مینامیماش، تنها یک احتمال از مجموع احتمالهای ممکن است که از قضا صورت عینی پیدا کرده. چه بسا تغییری جزیی در یک رویداد گذشتهی ما، تأثیرهایی در مقیاس کلان بر جای گذارد (اثر پروانهای). دانستن این موضوع که تئوریهای فیزیک کوانتوم (و حتی نظریهپردازیهای آلبرت اینشتین در فیزیک کلاسیک)، امکان گذارهای بینزمانی را به اثبات رساندهاند، تأویلپذیر بودن مکانیسم ساختاری فیلم بر مبنای تئوریهای شناختهشدهی این شاخه از فیزیک را فراتر از یک تصادف محض معنادار جلوه میدهد. فیلمساز از این منظر وجهی کمنظیر به قالب «علمی»-خیالیاش بخشیده که آن را پذیرای واکاویهای جزیینگرانهتری میکند. در طول زمان نمایش (زمان 120 دقیقهای فیلم، و نه بازهی سیسالهای که به عنوان زمان پیرنگ تعریف میشود) یک شکست زمانی متمایز رخ میدهد که چگونگی چیدمانش کلید ورود به هزارتوی فیلم است؛ جایی که X پس از ناکامیاش در کشتن Y مخفیانه به خانه بازمیگردد و پس از کشوقوس با همکاران سابق و دشمنان فعلی از نردبان سُر میخورد. تصویر با تعلیق او در میانهی آسمان و زمین به سیاهی میگراید و بلافاصله آلترناتیو روایت پیشین، یعنی کشته شدن Y به دست X را میبینیم. پس از آن نیز کلیپوارهای از دورهی سیسالهی زندگی X تا رسیدن به 55سالگی - شرارتهای او، غرق شدنش در منجلاب افیون و در نهایت عشق نجاتدهندهاش - را مشاهده میکنیم. بدیهی است که تا پیش از همگرایی مسیرهای روایی فیلم، کارکرد این بخش از فیلم ابهامآمیز و گنگ باقی خواهد ماند. تنها پس از پی بردن به تلاقی مسیرهای روایی از روی تقارن تصاویر است که چیدمان ساختاری فیلم آشکار میشود. در واقع اگر ترتیب واقعی رویدادها را به صورت ABCD در نظر بگیریم که در آن A: بازگشت سیسالهی Y در گذر زمان و کشته شدن او توسط X B: همراه شدن مخاطب با دورهی سیسالهی زندگی X از 25 تا 55 سالگی (تبدیل شدن X به C ، (Y: سفر سیسالهی Y در گذر زمان و فرار کردن او از دست X و D: ادامهی پیرنگ تا پایان فیلم باشد، چیدمان وقایع در فیلمنامه به صورت CABCD صورت گرفته است. این تمهید در وهلهی نخست یک بازیگوشی روایی برای میخکوب کردن تماشاگر بر صندلی از طریق ایجاد تعلیقی درونی است. اما اصلیترین پرسشی که از این نوع چینش سلسله رویدادها برمیآید این است که اصلاً چهگونه امکان دارد در گذر سیسالهی جو سیمونز 55ساله در زمان، دو سرنوشت کاملاً متفاوت و حتی متضاد برای او رقم بخورد؟ اگر فیلم روایتگر زندگی «یک» انسان است، چهگونه است که یک روایت حکم به مرگ او میدهد و در سناریویی دیگر زنده میماند؟ همین پرسش را میتوان به شیوهی موذیانهتری نیز مطرح کرد؛ اینکه آن جو سیمونز 55سالهای که در مرحلهی A سی سال به گذشته بازمیگردد و خیلی راحت توسط خود جوانش کشته میشود کیست؟ بهراحتی میتوان استنباط کرد که او نیز قاعدتاً دورهی سیسالهی 25 تا 55 سالگی را (مشابه و اگر نه کاملاً یکسان با بخش B) سپری کرده که از دید مخاطب پنهان مانده است. تأکید بر این بازهی زمانی که میتوان آن را A´ نامید و از نظر توالی پیش از بخش A نشاند منجر به درک یکی دیگر از تئوریهای بنیادی فیزیک کوانتوم میشود که ارائهدهندهی پاسخی برای پرسش پیشتر طرحشده است: «اثر مشاهدهگر» (Observer effect). طبق این اصل اندازهگیری/ مشاهدهی سیستمهای کوانتومی بدون تأثیرگذاری بر نتیجهی آن امکانپذیر نیست. یعنی خود عمل مشاهده نیز بر خروجی سیستم تأثیر میگذارد. فیلم نیز با نشان دادن دورهی سیسالهی زندگی جو در مرحلهی B و پوشیده نگاه داشتن آن در مرحلهی A´ عملاً مخاطبش را در جایگاه «مشاهدهگر» مینشاند و دو برآیند کاملاً متفاوت از آزمون زندگی جو سیمونز بیرون میکشد. زندگی جو سیمونز 55ساله بهسان گربهی شرودینگر در پارادوکسی از مرگ و حیات همزمان سپری میشود؛ در سطوح متفاوتی از هستی که هر یک به اندازهی دیگری «واقعی» است. میتوان برای روشنتر شدن موضوع اندکی پیشتر رفت و موقعیت فرضی پیش رو را ترسیم کرد؛ اینکه زنجیرهی متناوبی از بخشهای A و B پشتسرهم چیده شده باشند (ABABABAB…). یعنی زنجیرهای که هر چرخهاش از لحظهای آغاز شود که جو سیمونز پس از قرار گرفتن در ماشین زمان سی سال به گذشته بازگردد، توسط خود 25سالهاش کشته شود و سپس سی سال روند شکلگیری شخصیتی او را تا 55سالگی پی بگیریم تا زمانی که موعد قرار گرفتن دوبارهی او در ماشین زمان فرا برسد. این سیر تسلسلی میتواند تا بینهایت ادامه داشته باشد و البته این پندار را به وجود آورد که زندگی جو با این شکل و شمایل ماشین زمانیاش یک زندگی جاویدان خواهد بود. اما باید دقت کرد که تجربیات هیچکدام از این سیکلها در نهایت بخشی از اقتصاد کلی روان او نخواهد بود. یعنی این گونه نخواهد بود که او فرضاً به خود بگوید: «خب! یک تجربهی زندگی سیساله را با چنان مختصاتی گذراندهام و در سی سال بعد چنین رویکرد جانشینی را برخواهم گزید.» شاید دیاگرام زیر بهترین شیوه برای توصیف مکانیسم رفتوبرگشتهای بینزمانی جو باشد که نزدیکترین بیان بر «تفسیر چندجهانی» (Many-world interpretation) و نظریهی دنیاهای موازی فیزیک کوانتوم است. جو به گذشته بازمیگردد اما گذشتهای که به آن بازگشته همان گذشتهای نیست که روزی از آنجا آمده بود.
همین فقدان گذشتهای مشترک است که باعث میشود این دو «خود» برای یکدیگر غریبهای بیش نباشند و حتی آرمانهایشان تا مرحلهی حذف فیزیکی یکدیگر متقابل و متضاد باشد. این گونه است که لوپر توانسته با بسترسازی مناسبش مفهوم «خود» (هویت وجودی) را فراتر از قالبوارههای ژنتیکی تعریف کند و انگارهای تمامفلسفی بیافریند؛ بهویژه که با پایانبندیاش گسترهی تعریف «خود» را به مقیاس کلان اجتماعی میبرد و به بیانهای بدون تأکید و در عین حال کاملاً مؤثر و قدرتمند دست مییابد. و بهراستی چه تصویر کنایهآمیزی از آیندهی انسان ترسیم شده است؛ اینکه با خود بیولوژیکمان یک غریبهی تمامعیار باشیم ولی در اوج سلطهی مدرنیسم و آشوب، به مکاشفهی همان گزینگویهی دستمالیشدهی «نجات یک فرد، نجات اجتماع» برسیم.
|