دهلیز میتوانست یک راهروی تاریک و طولانی باشد، با چشمهای غمگین مردی که سالهاست بهدنبال یک روزنهی کوچک از نور و روشنایی میگردد. دهلیز میتوانست دهلیز باشد، اما دهلیز نبود! هیچ راهروی تاریک و دنبالهداری در فیلم دیده نمیشود. هرچند که قاببندیهای فیلم زیبا هستند و حتی گاهی مثل یک عکس هنری بدون شرح جلوهگری میکنند اما تناسبی با دهلیز ندارند. دهلیزی که توی فیلم نمایش داده میشود، راهرویی روشن است، با پسزمینهی سفیدرنگ و چیزی از اضطراب و دلهرهی یک دهلیز واقعی را بازتاب نمیدهد. لوکیشن زندان بیشتر شبیه به یک مسافرخانهی تر و تمیز است و گاهی آنقدر غیرقابلباور میشود که مخاطب را دچار پرسش و ابهام میکند. یک زندانی محکوم به قتل را تصور کنید که با تمام اصحاب زندان، از پایینترین درجه تا بالاترین درجه رفاقت دارد. هر روز کنار همسرش مینشیند و سیب قاچشده میخورد. با پسرش دوز و حتی فوتبال بازی میکند و از همه عجیبوغریبتر اینکه پشت میلههای زندان سیگار میکشد؛ آنقدر راحت که مخاطب فکر میکند به سینمای سه یا ششبعدی رفته و دود سیگار دارد به چشم او میرود! با چنین فضایی، مخاطب نهتنها دلش برای زندانی توی فیلم نمیسوزد که حتی ممکن است آرزوی رفتن به چنین زندانی را داشته باشد! مشکلات اصلی فیلم دهلیز همین نکات گلدرشت باورنکردنی است که با منطق یک داستان رئال جور درنمیآید. زنی پنج سال توانسته است راز وجود پدر را از پسرش پنهان کند، تا اگر مرد اعدام شد پسرش ضربهی روحی نخورد. در صورتی که وقتی یک پسربچه بعد از پنج سال ناگهان بفهمد پدری دارد که قرار است بهزودی قصاص شود، بیشتر دچار روانپریشی میشود. در فیلم سر و تهِ سرگشتگی پسرک با نشان دادن چند نمای کوتاه و تأکیدهایی روی امتناع او از خوردن غذا، جمع میشود. به دلیل فراوانی همین جزییات غیرواقعی و سهلانگارانه است که احساس میشود فیلمنامهی دهلیز منطق داستانی ندارد، منطق بالیوودی دارد. کارگردانی اما روان است و دقیق. با یک فیلمبرداری ساده اما پر از جزئیات زیباییشناختی که در کنار موسیقی غمانگیز بهزاد عبدی، مخاطب را با خود همراه میکند. بازی بازیگر کودک فیلم ـ محمدرضا شیرخانلوـ از تمام بازیگران فیلم بهتر است؛ شاید چون واقعیتر جلوه میکند و به زندگی شبیهتر است. در بیشتر سکانسها او بار عاطفی فیلم را یکتنه به دوش میکشد و بازیاش حتی از هانیه توسلی که سیمرغ بهرین بازیگر نقش اول زن را برای بازی در این فیلم گرفت، تأثیرگذارتر است. اشکها و لبخندهای تماشاگران هم (بهخصوص در سکانس پایانی فیلم) بر همین برداشت صحه میگذارد. «بعضیوقتها نمیبخشند...» این بهترین دیالوگ فیلم است و البته معنای تمام فیلم را در خود جای داده است. اما این ایجاز و قابلیت انتقال مفاهیم در دل تصویرها، به کلیت فیلم تعمیم پیدا نمیکند. کاش دهلیز همانطور بود که سیمین دانشور میگفت. همان تشبیه ملموس «انتظار» به «دهلیز» در کتاب جزیرهی سرگردانی: «در دهلیز انتظار چشم به راه مرگ ایستادهام. و حالا دم و بازدمش که هر دو سینهاش را میشکافتند و میخراشیدند، به صدای قطاری میمانند که هنوز از راه نرسیده به راه میافتد.»
|