لاک قرمز (سیدجمال سیدحاتمی)
رنگ امید!
میثم شیخی لاک قرمز داستان زندگی دختری شانزدهساله به نام اکرم است که با پدرِ عروسکساز، مادر، برادر هشتساله و خواهر چهارسالهی خود زندگی میکند اما بروز حادثهای غیرمنتظره همه چیز را بههم میریزد و موج تازهای از درگیریها و مشکلات را وارد زندگی آنها میکند. در ابتدای فیلم با خانواده و پدری روبهرو میشویم که درگیر همان مشکلهای کلیشهای معمول با همسرش است و فقط به فکر ساخت و فروش عروسکهای چوبی خودش است. در واقع با این فصل افتتاحیه، این انتظار در مخاطب ایجاد میشود که دوباره با فیلمی قراردادی و انبوهی از کلیشهها در روایت داستان روبهرو خواهد بود، اما یک اتفاق غافلگیرکننده در همین ابتدای روایت، مسیر داستان را بهکل تغییر میدهد و پیشبینیهای اولیهی تماشاگر را بینتیجه باقی میگذارد. این حادثهی غیرمنتظره، مرگ ناگهانی پدر خانواده است که در لحظه، تماشاگر را میخکوب و سر جایش خشک میکند. از اینجا است که بار درام روی دوش شخصیت اکرم و مادرش قرار میگیرد و فیلم بهدرستی احساس پاک و معصومیت یک دختر نوجوان و تضادش با مشکلات زندگی را به نمایش میگذارد. اکرم پس از مشکلهای فراوانی که در فروش عروسکهای پدرش پیدا میکند، در اوج ناامیدی، و ترس و تشویش حاصل از فرار از دست مأموران شهرداری، بالأخره موفق میشود اولین عروسکش را بفروشد و با گرفتن اولین سی هزار تومان، حس بسیار التیامبخشی را تجربه کند و با خوشحالی راهی خانه شود. در این فصل مخاطب هم بهخوبی این حس خوشحالی و رضایت اکرم را درک میکند که این نشاندهندهی همراهی تماشاگر با شخصیت اصلی داستان است. البته در این میان تفاوتی هم وجود دارد؛ تماشاگر که شاهد غوطهوری اکرم در گردابی از حوادث ناگوار بوده است، درگیر غم آزاردهندهای است که به آیندهی اکرم مربوط میشود. ایکاش فیلمساز با کمی مکث بر نماها بیشتر بار دراماتیک روایتش را در نظر میگرفت. به عنوان نمونه پس از دستگیری اکرم توسط پلیس، ناگهان با این دیالوگ مددکار روبهرو میشویم که «هفت روزه اینجایی و حرفی نزدی...» نباید فراموش کرد که دیالوگ بهتنهایی قادر به بیان تغییرهای چشمگیر زمانی و مکانی در روایت نیست و مکث و تمپوی مناسب در اجرای تکتک نماها و در نهایت فصلها باعث تداوم همراهی تماشاگر با اثر میشود. یکی از مهمترین مشکلهای فیلم، تعدد وقایع ناگواری است که برای اکرم و خانوادهاش روی میدهد؛ در عوض کارگردان میتوانست با یک بحران و پروبال دادن به آن، هم به ریتم مناسبی برای ملودرام خود برسد و هم فرصت بیشتری برای شخصیتپردازی و پرداخت مؤثرتر شخصیتهایش داشته باشد. شاید آن وقت صحنههایی مانند روبهرویی اکرم با مادرش که در اثر سقط دچار جنون شده است (که بازی پانتهآ پناهیها در این صحنه واقعاً بینقص و دیدنی است) یا جایی که نزد عمویش میرود تا شب را پیش او سپری کند و به او میگوید «من رو با چرخوفلک به بالاترین نقطه ببر عمو»، میتوانستند زمان بیشتری رو به خود اختصاص دهند و به همین کوتاهی نباشند که دربارهشان خواندید. بیتردید این صحنهها در آن صورت از تأثیر دراماتیک بیشتری برخوردار میشدند و حتی فرصتهایی را برای شخصیتپردازی مؤثرتر به وجود میآوردند. در فصل پایانی فیلم که بهترین نمونه در لاک قرمز است، اکرم با کندن سبیل عروسکهای پدرش - که به گفتهی مادرش شبیه پدرش هستند - و با زدن لاکِ قرمز به لبها و دستان عروسکها، استفاده از لباس عروسیِ مادرش و موی خودش برای آراستن عروسکها، آنها را به عروسکهای تازهای از وجود خودش بدل میکند تا بتواند زندگی خود و خواهر و برادرِ کوچکش را بگذراند. اکرم دیگر یک دانشآموز شانزدهساله نیست، او حالا با تمام رنجها و دردهایی که پشت سر گذاشته است، نانآور و سرپرست خانوادهای تازه شده است.
سیانور (بهروز شعیبی)
نتیجهی خوشایند جاهطلبی
سجاد سابقی بهروز شعیبی در دومین فیلمش گامی رو به جلو برداشته است. او از فیلم جمعوجور و کمشخصیت دهلیز سراغ یک درام سیاسی پرلوکیشن و پربازیگر رفته است که قصهای بهمراتب پروپیمانتر دارد. جالب است که نتیجه هم در کل بهتر از تلاش قبلی او در مقام کارگردان است. شعیبی بهخوبی از پس خلق فضای اوایل دههی پنجاه برآمده است و به گونهای این فضا را در فیلمش ترسیم کرده است که احساس میشود سالها در آن دوران زیسته است. علاوه بر فضای سرد و بیروح فیلم که بهشدت تأثیرگذار است و طراحی صحنه و لباس هم به بهترین شکل ممکن در شکلگیری آن نقش داشتهاند، شعیبی در بازی گرفتن از بازیگرانش هم موفق عمل کرده است؛ بهخصوص مهدی هاشمی که یکی از بهترین بازیهایش را به نمایش گذاشته است. ویژگی دیگر فیلم جدید شعیبی، بیطرفی آن است. سازندگان فیلم تمام تلاش خود را کردهاند تا بدون جانبداری به شخصیتها و مواضعشان بپردازند و بدون قضاوت درباره شخصیتها صرفاً داستانی را برای مخاطبان فیلم تعریف کنند (شاید به همین دلیل سیانور در برخی محافل نادیده گرفته شد). با این وجود سیانور میتوانست بهتر از این هم باشد. فیلم تازهی شعیبی هم از مشکلی رنج میبرد که گریبانگیر اکثر فیلمهای سینمای ایران است. اگر فیلمنامهنویس به جای پرداختن به چند خط روایی به یکی از آنها میپرداخت و بقیه را در خدمت خط اصلی داستان به کار میگرفت، سیانور اثر کاملتری از کار درمیآمد. مشکل دیگر فیلم به شخصیتپردازی اعضای گروه مجاهدین برمیگردد. شعیبی سعی کرده است آنها را باهوش و باسواد نشان دهد اما در فیلم چنین چیزی دیده نمیشود. به عنوان مثال تقی شهرام شخصی باسواد و بانبوغ و فارغالتحصیل از دانشگاه تهران معرفی میشود اما عجیب است که از این نبوغ و سواد چیزی در فیلم دیده نمیشود (در این مورد شاید هم نسخهی نهایی فیلم چنین سروشکلی پیدا کرده باشد)؛ یا لیلا زمردیان که واقعاً باور میکند که مجید شریفواقفی و مرتضی صمدیلباف ناگهان از ترس ساواک پا به فرار میگذارند. سیانور در کل فیلم جذاب و تماشایی است که به نظر میرسد همه میتوانند برای یک بار از دیدنش لذت ببرند.
|