
بیستوچهار ساله بودم که بیوقفه و شوریده، برای بخش نقد خوانندگان مجله، مطلب مینوشتم. مواجهه با انتشار نوشتههایم، حسی همچون پرواز آزادانهی عقاب بر فراز آسمان داشت. فارغ از غوغای جهان، پیوسته فیلم میدیدم و مینوشتم. در میانهی این روزهای پرکار، ایمیلی دریافت کردم. لحن متن ایمیل، استوار و قاطع بود. در نگاه اول، انتقاداتی به انسجام نوشتهها وارد شده بود و در ادامه، بر فقدان برخی اطلاعات مهم در مورد پیشینهی فیلمساز تاکید شده بود. اما این موارد، چیزی نبود که مرا بهسمت تحول اساسی در ساختار نوشتههایم سوق دهد. برگ برنده گویا در انتهای ایمیل، نهفته بود. جملهای ظاهراً ساده اما تکاندهنده: «بیستوچهار سالگی، سن كمی نيست. بسياری از كارگردانان بزرگ مانند اسپيلبرگ در همين سن اولين فيلمشان را ساختند. اگر قصد پيشرفت در نقد نويسی را دارید، كتابهای مرجع تاريخ سينمای ايران و جهان و كتابهای تئوريك سينما را بايد بخوانيد.»
حسابی جا خورده بودم. لحن این جمله با هرآنچه پیش از آن در قالب نصیحت شنیده بودم فرق داشت. گویی مرشدی مهربان، از راهی طیشده با من سخن میگوید. پیش از این ایمیل، فکر میکردم وقت زیادی برای پیشرفت دارم و فقط باید بنویسم تا نگارشی غنیتر داشتهباشم. اما حالا ورق برگشته بود. آتشی در ذهنام برپا شد. نوشتن را کنار گذاشتم و به دستور مرشد، خودم را غرق در خواندن کردم. دنیایم شده بود کتابفروشیهای میدان انقلاب و کتابخانهی ملی. مدتی گذشت و چنان مدهوش بودم که به دنیای بیپایان متون متکلف وارد شدم و ناخودآگاه نوشتههایم نیز پر شد از جملههای تودرتو. فرسنگها از نثر مرسل فاصله گرفته بودم.
سرگشته از این روزها و غرقه در پیچیدهنویسی، ساعتها پیادهروی کردم. ناگهان خودم را بر آستانهی کوچهی سام یافتم. گویی گمشدهای دارم که یافتناش را در آن حوالی وعده داده بودند. از لای در آن اتاق معروف، داخل را نگاه کردم. شوق کودکانهای برای اولین دیدار با مرشد نادیدهام داشتم. در باورم نمیگنجید که با کسی ملاقات خواهم کرد که سالها، نامش را بر صفحه اول مجله محبوبم دیدهام. از تکلف در نوشتههایم گفت و بازهم در بزنگاهی حساس در مسیر زندگیام، نوری بر ذهن آشفتهام انداخت: «بیژن نجدی بخوان، حتی اگر میخواهی شاعرانه بنویسی، ساده بنویس!»
ورق دوباره برگشت. جهان ذهنیام با تلاطمی سهمگین مواجه شد. گویی تولدی دوباره را تجربه میکنم. جملات نجدی کوتاه بود و ساده، اما آمیخته با استعارههایی شاعرانه و عامیانه! چه ترکیب سهل ممتنع و سحرآمیزی! سخت کوشیدم تا هوایی تازه در راه و رسم شخصیام جاری کنم. مرشد کار خودش را کرده بود. آنهم دو بار! مسیرم را اصلاح کردم و به مشقکردن ادامه دادم.
وقتی فیلمی را میدیدم و برای نوشتن بیتاب میشدم، با شوق و ذوق تلفن را برمیداشتم و شمارهی دفتر مجله را میگرفتم. وقتی مسئولین دفتر میرفتند، مرشد خودش تلفنها را پاسخ میداد. برای یک مرید، چه چیزی گواراتر از همکلامشدن با مراد و دمی گفتوگو در مورد فیلمی که حس میکنی روزت را ساخته! تقسیم این حس با مرشد برایم شورانگیز بود. اغلب در انتهای گفتگو از مرشد میخواستم تا مجوز نوشتن در مورد آن فیلم را بدهد. پاسخ همیشه مثبت بود و پاسخش برای من از عسل هم شیرینتر! به تاخت میرفتم تا مطلبی برای سایت آماده کنم. کارهای یومیه را کنار میگذاشتم و مشتاقانه به دنیای کلمات وارد میشدم.
امروز، در نبود مرشد، پیمودن راه، با حزنی عمیق همراه است. کاش باز هم آن اتاق تاریخی، از نعمت وجود مسعود مهرابی بهرهمند بود.
کانال تلگرام ماهنامه سینمایی فیلم: