
سايههاي تاريك Dark Shadows
كارگردان: تيم برتن. فیلمنامهنویس: ست گراهام-اسمیت. بازيگران: جاني دپ (بارناباس كالينز)، ميشل فايفر (اليزابت كالينز)، هلنا بونهم كارتر (دكتر جوليا هافمن)، اوا گرين (آنجليك بوشارد). محصول 2012، 113 دقيقه.
يك خونآشام زنداني به نام بارناباس، پس از سالها آزاد ميشود و به خانهي آبا و اجدادياش بازميگردد؛ جايي كه فرزندان عجيبوغريبش نياز به كمك و حمايت او دارند...
*
سعی کرد ظاهرش خوشحال باشد
سعی کرد ظاهرش غمناک باشد،
ستارهشناسی را امتحان کرد
و عشق و جادوی سیاه را.
هیچ چیز نمیتوانست این دو را به هم پیوند دهد،
بجز یک چیز...
چیزی که لنگر روحشان باشد...
بچهدار شدند.*
سايههاي تاريك اثر اخیر تیم برتن نتوانسته رضایت دوستداران آثار این فیلمساز را جلب کند. این نوشته قصد دارد با مروری اجمالی بر کارنامه و مؤلفههای برجستهي فیلمهای این فیلمساز علل شکست فیلم اخیر را در یک روند مقایسهای بررسی کند.
1- در هر زبانی لغاتی وجود دارد که ترجمهي دقیقی برایشان وجود ندارد. نه میتوان معنای تحتاللفظی درستی برایشان پیدا کرد و نه ترجمهي خود کلمه میتواند حسوحال و مفهوم واقعی آن لغت را برساند. یکی از این لغات در زبان انگلیسی Fairy Tale است. در بعضی از لغتنامههای انگلیسی به فارسی Fairy Tale را «داستان جن و پری» معنی کردهاند. بعضی آن را «افسانه» و بعضی «قصهي پریا» ترجمه کردهاند؛ اما حقیقتاً هیچکدام از این معانی نمیتوانند آن طور که شایسته است Fairy Tale را معنی کنند. نه به این خاطر که این ترجمهها اشتباه هستند یا حتی خوب در دهان نمیگردند بلکه به این خاطر که هیچکدام نمیتوانند حسوحال و اتمسفر این عبارت را بهخوبی منتقل کنند. شاید این مقدمه برای یک نوشتهي سینمایی قدری تعجببرانگیز و دور از ذهن یا حتی بیربط به نظر برسد اما احتمالاً بهترین مدخل برای ورود به دنیای تیم برتن همین عبارت انگلیسیِ Fairy Tale است. همان اندازه که این کلمه در زبان انگلیسی میتواند توصیف مناسبی برای فیلمهای تیم برتن باشد، در زبان فارسی با توجه به مشکل بودن ترجمهاش، بازتابی از جهانِ عجیب، رؤیاگون، توضیحناپذیر و خواستنیِ فیلمهای این فیلمساز است. ناتوانی در انتخاب درست یک ترجمهي دقیق از این عبارت دقیقاً شبیه ناتوانی در توصیف فضای پررمزوراز، تاریک و روشن، فانتزی، افسانهای و غمانگیز آثار برتن است. خط مشخص و پررنگ افسانهبافی و تعهد تیم برتن به Fairy Taleهای کهن ادبیات غرب، بهویژه اروپا، در تمام فیلمهایش قابلبازیابی است. الگوبرداری این فیلمساز از همان بهاصطلاح داستانهای جن و پری در هر یک از فیلمهایش به نحوی مشهود است. رد پای داستانهایی چون دیو و دلبر، زیبای خفته، آلیس در سرزمین عجایب، هانسل و گرتل، جک و لوبیای سحرآمیز، پینوکیو و... به شکلی آشکار در کارهای تیم برتن دیده میشود. به عنوان مثال در ادوارد دستقیچی (1990) میتوان تأثیر پینوکیو را بهوضوح مشاهده کرد. آلیس در سرزمین عجایب (2010) که برداشت برتنواری است از همان افسانهي قدیمی و دقیقاً با همان نام. در اسلیپی هالو (1999) میتوان اشاراتی را به هانسل و گرتل یافت. در عروس مرده (2005) بارقههایی از زیبای خفته به چشم میخورد و بالاخره در فیلمی چون سیارهي میمونها (2001) هم حتی میتوان نشانههایی از دیو و دلبر را یافت. نمونههای اندکی که ذکرشان رفت مثالهای کمتعدادی هستند از بیشمار ارجاعات ریزودرشت فیلمهاي برتن به Fairy Taleها و دلیلی بر علاقهي بیحد این فیلمساز به این سبک از ادبیات کهن. در سايههاي تاريك هم برتن یکی از مضمونهاي عامهپسند آمریکایی که ریشه در ادبیات سالهای آغازین قرن هفدهم اروپای منطقهي بالکان دارد را دستمایهي کارش قرار داده و با اقتباس از سریالی به همین نام سراغ خونآشامها رفته. هرچند قدمت داستانهای خونآشامي به اندازهي سایر نمونههای یادشده نیست اما جهان چندگانه و تیرهي این گونه، بهعلاوهي علاقهي مخاطب عام، بیننده را امیدوار میکند که اثر یگانهای در کارنامهي این فیلمساز شکل بگیرد. با تماشای فیلم دیری نمیگذرد که این امید به یأس میانجامد. قصه به سادهترین شکل و در خنثیترین شیوهي روایت، بی هیچ نشانی از فانتزی و جذابیت قصههای پریان تعریف میشود. فیلم در بهترین حالت حتی شبیه به یکی از سریالهای خونآشامی هم نیست و در ایجاد تعلیق ناکام است. این ضعف زمانی بیشتر خودنمایی میکند که میبینیم داستان بهتنهایی قابلیتهای زیادی برای جذب مخاطب و بهویژه جولان تخیل نبوغآمیز برتن را داشته اما او با سهلانگاری نمیتواند این پتانسیل را به فعل درآورد. به عنوان مثال میدانیم که یک خونآشام با نامیرایی در طول زمان زندگی کرده و پیشرفت را به چشم میبیند و تجربه میکند، حالا که با ایدهي جذابی مثل خواب چندینساله و برخاستن یک خونآشام مواجهیم، کارگردان مفهوم سفر در زمان این خونآشام را آن طور که باید و شاید جدی نمیگیرد و از کنار نکتههای جالبی که میتوانست این سفر در زمان داشته باشد، جز در چند صحنهي کوتاه در شروع فیلم بهراحتی و با سرعت میگذرد. تصور کنید رستاخیز بارناباس کالینز و برخوردش با پدیدههای تکنولوژیك چه اندازه میتوانست هم طنز تلخِ مطلوب برتن را به همراه داشته باشد و هم به وجوه مثبت و منفی دنیای جدید اشاره کند اما او به نشان دادن یک تابلوی مکدونالد و گفتنِ «مِفیستوفلوس» از زبان بارناباس بسنده میکند.
2- وجود قصههای پریان را میتوان وجهی آشکار از پیرنگهای مضمونی فیلمهای برتن دانست اما آثار این فیلمساز فقط محدود به این شاخصه نیست. از لحاظ بصری و سبکِ پرداخت، سینمای تیم برتن را میتوان بهشدت وامدار سینمای اکسپرسیونیستی دهههاي 20 و 30 آلمان دانست. بهخصوص نشانههای آشکاری از علاقه و تأثیرپذیری از فیلمهای فردریش ویلهلم مورنا استاد بلامنازع این سبک سینما را میشود در فیلمهایش ردگیری کرد. این علاقهمندی در بسیاری از عناصر آشکار و نهان کارهای برتن دیده میشود. به عنوان مثال در ادوارد دستقیچی قلعهي روی تپه که محل زندگی ادوارد است کاملاً شبیه قلعهي نوسفراتو (1922)است. یا حتی خود مخترع ادوارد (با بازی وینسنت پرایس) هم به طرز آشکاری شبیه و یادآور شخصیت نوسفراتو است. یا حتی در اد وود (1994)از نظر نورپردازی، بازی با سایهها و لوکیشن شباهتهای زیادی به فاوست (1926)دیده میشود. از این دست مثالها که کدهای گنجاندهشده از سینمای اکسپرسیونیستی در آثار برتن هستند، زیاد میشود نام برد. از لوکیشن شهر هندسی و منتظم ادوارد دستقیچی بگیرید تا شهرکِ ماهی بزرگ (2003) و یا خانهي کجشدهي جینی در همین فیلم و یا روستای اسلیپی هالو با آن درخت هولناکش. حتی اد وود را میتوان تلاش آشکاری برای ارائهي تام و تمام این سبک سینما دانست. اِلمانهای اکسپرسیونیستي فیلمهای برتن محدود به لوکیشن و نور و فضا و یا ویژگیهای بصری نمیشوند، بلکه این علاقه و تأثیرپذیری در محتوا و مضمون این آثار هم مشهود است. نگاه همراه با ترس و وحشت برتن به پدیدهها و موضوعات اطراف را میتوان برآمده از سنت نگاه هراسآلودِ آلمانِ پس از جنگ جهانی اول به دنیای پیرامونش دانست. شهرهای ویرانه، رکود اقتصادی و غرور ملی پایمالشدهي ملت آلمان همان قدر تأثیر منفی بر ذهن فیلمسازان آلمانی آن دوره گذاشته که ظهور پدیدههای تکنولوژیک، جهان فراصنعتی و انسان مدرن تیم برتن را میترساند. این نگاه همراه با وحشت وقتی با میل برتن به افسانهبافی و قدرت خلاقهي کودکانهاش درهم میآمیزد، معجونی به دست میآید که مخاطب را مفتون خویش میکند. معجون ناهمگنی از رؤیا و کابوس؛ و احتمالاً به همین خاطر است که چیزهای ترسناک فیلمهای این فیلمساز آن طوری که باید نمیترساند. نه انسانی که دستش قیچی است، نه عروس اسکلتی، نه حملهي مریخیها و ذوب کردن آدمهای زمینی و نه حتی یک سوار بیسر. خود برتن خوب میداند داستانش را چهطور کودکانه و بازیگوش روایت کند که علاوه بر داشتن بَدمن و لولوخورخوره، در پایانْ سرخوشی و شادی رؤیاگوني در وجود مخاطبش رسوب کند. سايههاي تاريك متأسفانه از این حیث هم دچار خلأ است. نه دیگر از نظر جلوههای بصری واجد آن ویژگیهای تحسینبرانگیز سینمای اکسپرسیونیستی است و نه به لحاظ مضمونی. فضای کلی فیلم، لوکیشنها و رنگ و نور استفادهشده در آن کمتر نشانی از فضای درخشان قبلی آثار برتن دارد و کاملاً مبتنی بر سیستم رایج این روزهای هالیوود است. دیگر خبری از آن طراحی لوکیشنهای عجیبوغریب، نورپردازی پُرکنتراست و طراحی صحنههای بدیع نیست. هرچه هست نشأتگرفته از الگوهای تکراری و بسیار دیدهشدهي سینمای درجهي دو و سهي روز است. به لحاظ مضمون هم تقابل خیر و شر به بلوغ لازم نمیرسد و نمیتواند بیننده را اقناع کند. انگیزههای عاشقانهي آنجلیک و حسادت زنانهي او نه در ذهن مخاطب و نه در بازتاب تصویر آن قدر قوت نمیگیرد که بتواند دلیل قابلپذیرشی برای این همه دشمنی دیرینه باشد. ترس و تشویش نسبت به دنیای امروز هم به قدرت فیلمهای قبلی این فیلمساز موجود نیست. در واقع دیگر خبری از استعارهپردازی برتن برای نگران کردن مخاطب نیست. نه اد وودی که یادآور به ته رسیدن ایدههایمان باشد؛ نه مریخیهایی که حمله کنند تا دوران جنگ سرد را یادآوری کنند؛ نه تنهایی انسان و خلق موجودی دستقیچی برای پر کردن تنهاییمان؛ نه اد بلومی که نگرانی از تفاوت نسلها و عدم درک متقابل پدر و پسر را یادمان بیندازد؛ و نه هیچ چیز دیگر. همه چیز خنثی است و در سکون.
3- با نگاهی اجمالی به فهرست آثار و همکاران و بازیگران کارنامهي برتن خیلی سریع متوجه میشویم با توجه به آثار متعدد او، طیف همکارانش خیلی گسترده نیست. از جهاتی میتوان این را یکی از دلایل موفقیتش دانست. به نظر میرسد او و همکارانش به نقطهای از زبان و درک مشترک رسیدهاند که بهراحتی میتوانند در مسیر نیل به خواستههای مشترک و ارتقا بخشیدن به کیفیت فیلم گام بردارند. هرچند این طور که پیداست این درک مشترک مطابق آنچه در ادامه خواهیم گفت دستخوش ناملایماتی شده که به فیلمها هم ضربه زده اما تا همین جای کارنامهي برتن و عواملش، شاهکارهای متعددی هم خلق شده است. جانی دپ و هلنا بونهم کارتر بهترتیب با 8 و 7 همکاری و بازی در فیلمهای برتن تا به حال بیشترین همکاری را در میان بازیگران با او داشتهاند. تیم برتن و همسرش هلنا بونهم کارتر و دوست صمیمیاش جانی دپ به درجهای از درک متقابل و تفاهم رسیدهاند که حتی از نظر شکل و قیافه هم شبیه هم شدهاند و حتي نوع پوشش، قیافه و آرایش موهایشان هم شبیه به هم است. این شباهتهای ظاهری و البته فهمِ مشترک ذهنیات یکدیگر در آثار مشترکشان منجر به همافزایی و بهبود کیفیت میشود؛؛ تا جایی که برتن در فیلمنامههایش نقشها را منحصراً برای دپ و همسرش مینویسد. شیطنتهای ذاتی دپ، رها بودنش جلوی دوربین و غم ذاتیاش که با لبخندهای محوی همراه میشود انگ جهان دوپهلوی برتن است. همسرش هم دقیقاً این خصوصیات را دارد. با این تفاوت که شیطنت کودکانه و شیرینش کمتر و غم درونیاش بیشتر است. به همین خاطر هم هست که همیشه نمیتواند نقشهای اصلی را بازی کند. با این حال و با توجه به آنچه در سايههاي تاريك میبینیم، به نظر میرسد این همکاریها دارد به نقطهي پایانیاش نزدیک میشود. انگار همه چیز جانی دپ تکراری و دمده شده. از طرز راه رفتنش تا صحبت کردن و نگاه کردن و حرکات دستش. به نظر میرسد تیم برتن این قدر از این کندو عسل گرفته که حالا فقط موم بیمزه و بیخاصیتش باقی مانده. این نکته زمانی بیشتر خودنمایی میکند و آزاردهنده میشود که نبوغ دپ را در فیلمهای دیگری میشود دید. از فیلمهای عامهپسندتری مثل دزدان دریايی کارايیب گرفته تا اثر تحسینشدهای چون رَنگو (گور وربينسكي، 2011). اتفاقاً این نارسایی در بازی و نقش هلنا بونهم کارتر هم بهوضوح قابلتشخیص است. گمان نمیکنم توضیح زیادی لازم باشد تا برای مخاطب این یادداشت مشخص شود نقش جولیا، دکتر دائمالخمر سايههاي تاريك، چهقدر به فیلم حقنه شده و حضوری غیرضروري دارد. فقط میتوان به همین نکته بسنده کرد که کل این نقش و بازیگرش را بهکل از فیلمنامه و فیلم خارج کنید و آنگاه فکر کنید چه ضربهای به فیلم وارد شده؟ هیچ. به نظر میرسد این تیم سهنفره در سراشیبی سقوط قرار گرفته و موتور کارخانهي رؤیاسازی تیم برتن همراه با چراغ رفاقت او و جانی دپ به خاموشی میگراید. اینها را میشود از مصاحبههای اخیر دپ بعد از اکران سايههاي تاريك همفهمید. به همین خاطر هم هست که فیلمهای تیم برتن از چارلی و کارخانهي شکلاتسازی (2005) به این طرف نتوانسته خاطرات خوش همکاریهای مشترک قبلی را در نظر مخاطبان زنده کند.
4- تیم برتن فقط یک کارگردان و یا هنرمندی محدود به سینما نیست. او یک تصویرگر، شاعر، عکاس و انیماتور هم هست. اخیراً هم چند نمایشگاه از آثارش در زمینهي هنرهای تجسمی برگزار کرده. اما ذکر این هنرها از این جهت خالی از لطف نیست که یکی دیگر از دیدگاهها و تفکرات جهانبینی او را در این هنرهایش هم میشود پیدا کرد. در تمام آثار او مضمون واحدی در نگاه به انسان به عنوان یک مخلوق ناقص و پُرایراد وجود دارد. به عبارت بهتر او انسان را موجودی میداند پر از ایراد و کاستی که میخواهد بهتر شود و به کمال برسد. او این ناتوانی و نقصها را غالباً به شکل یک نقص فیزیکی نشان میدهد و در جایی که داستانش اجازه نمیدهد این معلولیت را از یک تجسم عینی به نقیصهای ذهنی و روانشناختی تبدیل میکند. تیم برتن کتابی دارد به نام مرگ غمانگیز پسر صدفی. تمام بچهها و شخصیتهای داستانهای این کتاب کودکانی هستند که یک انسان کامل نیستند. پسر صدفی، پسر هیزمی، دختر کبریتی، پسر آهنی، دختری با یک عالم چشم، پسر لکهای و... موجودات این شعر/ داستان هستند. برتن همهي اینها را معصوم و پاک به تصویر میکشد و آنها را مولود ما میداند. حالا این «ما» هم میتواند تکنولوژی و جهان صنعتی امروز باشد و هم میتواند خلقوخوی زشت ما باشد. این نگاه تلخاندیش در فیلمهای این فیلمساز هم آشکارا دیده میشود. شخصیتهای آثار برتن هم هر کدام به نحوی با این نقصها دست به گریباناند. ادوارد که به جای دستهایش قیچی دارد ساختهي دست مخترعی است که نیمهکاره رها میشود، با قلبی پاک به جهان انسانها پا میگذارد و در مقام یک قاتل جانی از این دنیا به قلعهاش میگریزد. در مریخ حمله میکند! (1996) پیشرفتهای تکنولوژیکْ جهانی هراسانگیز را ترسیم میکند که در آن مریخیها به زمین حمله میکنند، کنترل انسانها را در دست میگیرند و جای سر و بدن انسانها و سگها را عوض میکنند. در این بین حتی شخصیتی مثل ویلی وُنکا که انسان معقول و متمولی هم به نظر میرسد، دچار عقدهي حقارت و کمبود محبت است. سویینی تاد عاشق پاکباختهایست که با از دست دادن زن و فرزندش دچار جنون شده و مشتریانش را سلاخی میکند. یا حتی معقولترینشان که اد بلوم ماهی بزرگ است با آن همه نیکوخصالی و توانایی، دروغگو و رؤیایی و خودبزرگبین معرفی میشود. همهي اینها نمونههایی هستند از نگاه تیرهي این فیلمساز به انسان و انسانیت مدرن. این تنها مؤلفهای است که در سايههاي تاريك وجود دارد و منطبق بر جهانبینیِ تیم برتن است. بارناباس کالینز عاشق پاکباختهایست که از عشق محروم شده و عفريتهي شوم دشمنی و حسادت او را تبدیل به خونآشام کرده. مثل سایر مثالها او انسانی است با خصايل نیک بشری اما در ظاهر یک خونآشام است و این همان نقصی است که برتن میخواهد به او تحمیل کند تا ضعفهایش را بهتر به تصویر بکشد. هرچند ابعاد این شخصیت به اندازهي باقی کاراکترهای برتن وسیع نیست و بارناباس از ضعف مفرط در شخصیتپردازی رنج میبرد اما همچنان نگاه مورد علاقهي برتن در بررسی وضعیت انسان و اصرارش در به تصویر کشیدن انسان به عنوان یک موجود ناکامل به چشم میخورد. موجود ناکاملی که در هیأت یک خونآشام تبلور یافته و حالا قصد دارد با توسل به اکسیر عشق دوباره حرکتش را به سمت کمال آغاز کند اما روند پُرسکته، مغشوش و سادهانگار داستان این اجازه را به او نمیدهد. نشانههایی که در بالا ذکرش رفت میتوانند اثباتی باشند بر این تئوری که تیم برتن انسان را موجود ناقص و پرایرادی میداند كه نمیخواهد در بند این تلخاندیشیها بماند و مدام در حال حرکت رو به جلوست. راه فرار از این سیاهیها آن طور که برتن روایت میکند بچهها هستند و کودکی کردن. او کودک درونش را زنده و بازیگوش نگه میدارد و با هنرش از ما هم میخواهد همین کار را بکنیم تا خیلی هم سخت نگذرانیم. تیم برتن تلخاندیشی بزرگسالانهاش را در ظرف فضای گوتیک سینمای اکسپرسیونیستی میریزد و با ممزوج کردن کمی رؤیاپردازی، قوهي خلاقه و بازیگوشیهای کودکانه، Fairy Taleهایی مختص خودش از نو میآفریند و ما را به ضیافتی از کابوس و رؤیا دعوت میکند تا برای دقایقی هم که شده فراموش کنیم در اطرافمان چه میگذرد. گاهی فوقالعاده موفق میشود و گاهی مثل این فیلم ما را دچار یأس و سرخوردگی میکند.
* از شعر «خوشگل لنگری» نوشتهي تیم برتن از مجموعهي مرگ غمانگیز پسر صدفی - ترجمهي احسان نوروزی - نشر حرفهي هنرمند.