داره صبح میشه (یلدا جبلی)
کارگردان: یلدا جبلی، نویسندگان: یلدا جبلی و سمیه تاجیک، بازیگران: رؤیا نونهالی، بابک کریمی، مهدی احمدی و... محصول 1393، 87 دقیقه.
رسم این است که به دلیل فیلماولی بودن، کمی آسان میگیرند و خطاها و ضعفها را بزرگ نمیکنند؛ البته جدا از رسم و تعارفهای معمول، گاهی وجدان آدم هم به چنین چیزی حکم میدهد. اما از سوی دیگر گاهی همین چشمپوشیها نتایج بدتری به بار میآورد.
فیلم متأسفانه مشکلات زیادی دارد و واقعاً نمیشود از کممایگی داستان و به جای آن با حرّافی سوراخها را پُر کردن، شعار دادن و پیشی گرفتن مضمون و «حرف» از داستان و ساختار، نگفت چراکه در این فیلم بهشدت توی ذوق میزنند و حداقل گروهی از تماشاگران را ناامید میکنند.
تمام آدمهای فیلم قرار است به نوعی در یک شب، مسائل و موقعیتهایی را تجربه کنند؛ با عشقهای قدیمی مواجه شوند، دچار تردید شوند، خودشان و دیگران را محاکمه کنند، عشقهایشان را سربسته نگه دارند و... فیلمساز میخواهد به همهی اینها بپردازد اما در واقع به هیچکدام نمیپردازد، یعنی نمیتواند بپردازد و همه چیز در سطح باقی میماند؛ و این در سطح ماندن، در جایجای فیلم دیده میشود، از طراحی صحنهها و لوکیشنهای تخت و دکورمانند (به یاد بیاورید آن انارهای روی طاقچهی خانهی استادِ از دنیا رفته را که به سبک فیلمهای عرفانی دههی شصت قرار است نشاندهندهی میزان عرفان و سلوک استاد باشد) تا دیالوگهای پرطمطراق و دهان پُرکن و مصنوعی که وقت و بیوقت از زبان همهی آدمها شنیده میشوند تا جای خالی داستان و طرح داستانی پُر شود که نمیشود. از سوی دیگر چهرهپردازی شخصیتها نیز (واقعاً نمیشود آن کلاهگیسی را که با بیذوقی روی سر بابک کریمی کشیدهاند تحمل کرد. ماجرای این کلاهگیسهای نافُرمی که روی سر بازیگران بیمو و کمموی سینمای ایران میگذارند، خودش حکایتی است) به بازیهای ناهمگون بازیگران اضافه شده است؛ از جمله بازیگر نقش فروغ که مخصوصاً در نماهای بسته، ناتوان از اجراست. ناهمگونی بازیها در اپیزود سامان و گُلی به اوج خود میرسد: جوانهای تازهکاری که در این اپیزود حضور دارند، میخواهند بیش از حد راحت و روان بازی کنند اما همین نکته باعث میشود کار خراب شود و همه چیز بهشدت لوس جلوه کند. وقتی بخواهی بیش از حد خودت را جلوی دوربین راحت نشان بدهی اتفاقاً از آن سرِ بام خواهی افتاد و همه چیز مصنوعی خواهد شد. در این میان، بازیگران حرفهای هم چون هیچ دستاویزی برای نقشهای تکبُعدیشان ندارند، با تصنع هرچه تمامتر روی پرده دیده میشوند؛ مانند مهدی احمدی که انگار یکراست از شبهای روشن (فرزاد مؤتمن) آمده است و در فیلمهای عاشقانهی آرام و یخزده، مثل همین فیلم یا ارغوان (امید بنکدار و کیوان علیمحمدی) تکثیر شده است. انگار هر جا دنبال بازیگری برای نقش یک مرد عاشقِ درونگرا هستند، او تنها گزینهای است که به ذهنشان میرسد.
سازندگان فیلم در زمان تولید گفته بودند فیلمشان پردیالوگ است و این موضوع با از دست دادنِ حتی یک جمله میتواند باعث شود که رشتهی داستان از دست مخاطب دربرود. همان موقع میشد حدس زد که چه در ذهن سازندگان میگذشته و آن هشدار(!) معنایش چه بوده است و همین نشان میدهد که پیریزی فیلم با چه دیدِ نادرستی صورت گرفته است. ما به سینما میرویم تا «ببینیم» نه اینکه فقط «بشنویم» و اطلاعات به صورت زنجیرهای ناگسستنی به ما ارائه شود. اگر قرار بود بشنویم، میتوانستیم رادیو را انتخاب کنیم. باز اگر پردیالوگ بودن فیلم بیرون نمیزد و آزاردهنده و تحمیلی به نظر نمیرسید میشد بهنوعی با این موضوع کنار آمد؛ اما در حالتِ فعلی و با این میزان جملههای بزرگتر از دهانِ شخصیتها پذیرفتنی نیست. به قول معروف: «حرف زیاد است اما گفتنی کم است» و در این فیلم آدمها زیاد حرف میزنند و هیچ چیز پیش نمیرود.
داره صبح میشه در بهترین حالتِ ممکن میتوانست یک فیلم کوتاه باشد، یا شاید هم چهار فیلم کوتاه! فیلمنامهنویس تصور کرده است همین که مثلاً در آخر یکی از اپیزودها، لیلا (رعنا آزادیور) ناگهان بگوید دخترش در واقع دخترِ امیر (مهدی احمدی) است، شوکی به مخاطب وارد میشود. شاید این طور هم بشود اما این شوکی نیست که عمیق باشد چون بیننده تا نزدیک به انتهای فیلم، فقط حرف شنیده و چیزی ندیده است. در عین حال نهتنها درهم فرو رفتنِ داستانکها با بیسلیقگی انجام شده است و نقاط کاتِ یک اپیزود به اپیزود دیگر، نظم و نسق چندانی ندارد، گاهی هم که فیلمساز تلاش میکند با تمهیدی این اپیزودهای بهشدت جدا از هم (از لحاظ کنشمندی داستان و نه «حرف» و مضمون) را به یکدیگر بچسباند نتیجهی چندان جذابی به دست نمیآید. علاوه بر این همان داستانکهایی هم که تعریف میشوند هموزن نیستند؛ به عنوان مثال نگاه کنید به اپیزود سامان و گُلی که به دلیل کمبود مصالح چهگونه آغاز میشود، در حالی که داستان بیتا و استاد، یا علی و نوهاش فروغ تا جاهایی پیش رفته، در اپیزودِ سامان و گُلی، تنها شاهد یک «پارتی» کلیشهای هستیم با همان رقص نورها و حرکتهای نیمچهموزون و موسیقی پرحرارت. تازه بعد از دو بار رفتوبرگشت است که داستان آنها آغاز میشود که آن هم با دعوایی بیمقدمه ادامه مییابد؛ دعوایی که آنقدرها جدی هم نیست و حتی با خاطرهی گُلی از ذهنیت منفیاش نسبت به تلفن هم عمق پیدا نمیکند. این گونه است که شبِ داستان، برای مخاطب بهسختی و بامرارت صبح میشود اما برای شخصیتها بهراحتی!
تمام این حرفها به این معنی نیست که قرار است یک فیلماولی از فیلم ساختن دلزده شود. اتفاقاً همین که فیلمی با این همه هنرپیشه سروسامان داده شده و بالأخره «جمعوجور» شده، آنقدرها هم بد نیست و میتواند به عنوان یک گام اول (البته ضعیف) تلقی شود! در این میان، مهم درسها و آموختههایی است که میتوانند نصیب فیلمسازان جوان و فیلماولی شوند و در آینده به تجربههایی تأملبرانگیز و درخور توجه بینجامند.