هجویه هر اندازه خندهدار باشد باز هم هجویه است و دنبالش تلخی است. اما تلخیِ شیرینشدهی یک فیلم یا اثر هنری چیزی نیست که تماشاگر عام را ناراضی به خانه بفرستد. از همین روست که معتقدم اشکان، انگشتر متبرک و چند داستان دیگر را میتوان به تمام سینماروها توصیه کرد، حتی آنان که از سینما جز سرگرمی و خنده چیز دیگری طلب نمیکنند.
اشکان... هجویهی فیلمهای گنگستریست (با این تسامح که البته در ایران گنگستر نداریم و هرچه هست دزد و سارق و... است)، اما بعد با رویکردی که مکری تا دومین فیلمش از خود نشان داده، کسی که نخستین بار آنها را میبیند، خواهد گفت: «اینکه تارانتینوست» یا «اینکه همون گاس ونسنته». اما در دنیای هنر تأثیر گرفتن و حتی تقلید همیشه اتفاق میافتد و پس از جا افتادن و پخته شدن هنرمند و تولد کارهای ناب و خالص او هم، ردپاهای بزرگان یافتشدنی است. در همین ایران خودمان حافظ ابتدا با دنبالهروی کمالالدین اسماعیل آغازید و بعد حافظ شد، اما بسیاری از اشعار نغز او هنوز ردپای کمالالدین اسماعیل را نشان میدهند. مگر میشود منکر تأثیرپذیری آشکار صادق هدایت در مشهورترین اثرش بوف کور از سینمای اکسپرسیونیسم آلمان شد؟ و مگر میشود سهگانهی ماتریس را دید و متوجه تأثیرات و وامگیری واچافسکیها از کوبریک بزرگ نشد؟ مهم این است که مکری همچون حافظ یا واچافسکیها توانسته باشد آن سرچشمهها را در کار خود، ایرانی یا درونی کرده باشد؛ که معتقدم این اتفاق افتاده است.
شهرام مکری یک داستانپرداز درجهی یک و مدرن است، حتی اگر هنوز ماهی و گربه و همین اشکان... را نساخته بود و صرفاً به اتکای همان فیلمهای داستانی کوتاهش میشد این نتیجهگیری را داشت. همان گونه که کوئنتین تارانتینو سینما را کاملاً دوره کرده و در هر کارش دورهای از سینما را مصالح کار خود قرار میدهد، مکری هم در داستانپردازیهایش که رگههای قدرتمندی از ابسورد و سوررئالیسم در آنها مشهود است (بهویژه در اشکان...) همواره نگاهی به تاریخ سینما دارد. در اشکان... نهتنها از همان نخستین سکانس که بحث پیشگویی «کاراییب»! در مورد آثار کیارستمی مطرح میشود که اصلاً از فضای سیاهوسفید، خوابی که شهروز برای رضا تعریف میکند، از آن نمای رضا همراه با تکرار تصاویرش در دو آینهی توی هتل، اشارههای زیاد به فیلمنوآرهای مشهور و خیلی از عناصر آشنا و ناآشنای دیگر سینمای گنگستری، معلوم است که مکری تا چه حد خود سینما را موضوع و مادهی کارش کرده است. هرچند از معناهای ضمنی و اشارههای آشکار و پنهان فیلم میتوان فهمید که وفور این گونه نشانهها تنها متکی به بازی صرف با تاریخ سینما و «ژانر» نیست؛ هرچند اگر هم بود، چیزی از ارزشهای فیلم نمیکاست. مشخص است که فیلم با این معناها، بدل به شاهدی بر گذران روزگار مردمی شده که او از میانشان برخاسته است؛ و اما به عنوان معترضه: اگر آن بازی با عناصر فیلمنوآر به گونهی مکرر در مکرر نشانهی تقلید از تارانتینو است، باید بگویم: «ای دوصد احسنت بر تقلید باد!».
در مطلبی که در ماهنامهی فیلم نوشتم به ضرورت سوررئالیسم آثار مکری اشاراتی داشتم، خوب است موضوع را کمی بیشتر باز کنم. در یکی از فیلمهای بونوئل، کشیشِ اقرارنیوش مرد محتضری را به خاطر جنایتی که مرد چند ده سال پیش در حق خانوادهی کشیش کرده بوده، با یک تفنگ شکاری و از فاصلهی بسیار نزدیک به قتل میرساند! این سکانس با طنز وحشتناکش یادآور بیمنطقی حیات انسانهاست و اینکه گویی چیزی سر جایش نیست. مکری هم در پرداختش از دنیای پیرامون تقریباً همان راه بونوئل را میرود: هیچ کار افسر پلیس این فیلم هیچ شباهتی به یک پلیس ندارد؛ نه خواستگاری، نه تعقیب مظنونان و نه حتی دستگیری آنها توسط او. برای ابراز عشق به خانم پشت دخل در فروشگاه، چهار بار سبد خرید خود را پر میکند تا بهانهای برای باز کردن سر صحبت پیدا کند و هر بار تا نوبتش برسد زن برای کاری به جایی رفته است! در حالی که جور کردن بهانه برای پلیسی در موقعیت او بسیار آسان است. بدتر از همه اینکه وقتی مشکل تنگیِ جا در ماشین خودشان را دارد، کلی بهانه جور میکند تا در دیدههای خود شک کند و وقتی شکش غلیظ شد، مظنونی که جا را تنگ کرده آزاد میکند! در حالی که یک پلیس باید به همه چیز شک کند و تا یقین نکرده است، دست از کندوکاو برندارد.
از این گونه شباهتها میان اعمال این پلیس با کشیش فیلم بونوئل فراوان داریم. مثلاً تمام اشارات میان دو قاتل مزدور که به دستور مالخر قصد جان پسر مالخر و نامزدش را کردهاند، به فیلمهای مشهور تاریخ سینما و ضرورت مهر و محبت به انسانها، از اساس با حرفهشان و کاری که برای انجام آن روان شدهاند، منافات دارد. برای فهم بهتر این بخش باید اشارهای بکنم به رمان من منچستر یونایتد را دوست دارم اثر مهدی یزدانیخرم. این رمان مروری است به وقایع خونبار، شگفتآور و دهشتناک سال 1331 شمسی در تهران، وقایعی که گاه اصلاً با عقل جور درنمیآید و خواننده درمیماند آیا چنین رویدادهایی واقعاً در تهران اتفاق افتاده است؟ اغلب این اتفاقها، یا قتلهای ناموسی است یا جنایتهایی که بهفرموده، رخ داده است. در یکی از این جنایات، قاتل یک چاقوی کوتاه لبهپهن را تا دسته در زیر حلقوم پهلوانی فرو میکند و در همان حال با تضرع از مقتول میخواهد که او را حلال کند، چون مسلمان است و... الیآخر! آیا آن سخنها درباره مهر و محبت با تضرع آن قاتل مزدور شباهت اندکی دارد؟
اما یک نکته در بافت فیلم وجود دارد که فکر میکنم با رجوع به همان رمان یزدانیخرم بهتر گشوده میشود: ماهی درون تنگ که در سردخانه و بالای سر اجساد وجود دارد و ظاهراً قرار نیست در بدترین اتفاقها هم بمیرد، گویی رمزی در خود نهفته دارد و نقش نخ تسبیح را در فیلم بازی میکند. توجه کنیم که رضای کور در انتهای فیلم به دختری در دانشکدهی پزشکی و بالای سر اجساد ابراز عشق میکند و در شرح ویژگیهای آن ماهی درون تنگ میگوید: «از اینها سهتا در دنیا هست و هر آبی را که پیدا کند میرود و ممکن است از یک جریان داخل ایران از مدیترانه سر دربیاورد!» ارتباطی هست لابد میان این ماهی و آن روند زندگی شگفتآورش با نحوهی کشته شدن آن جسد «پاروغنی»، مرگ اتفاقی یکی از قاتلان مزدور، تلاش ناموفق اشکان برای خودکشی در اتاق رضا و شهروز در هتل، و زنجیرهی اتفاقهایی که همچون مهرههای دومینو، یکی پس از دیگری روی میدهند و ضربهی نخست و شاید ضربههای بعدی را دو مرد کور به این مهرهها وارد میکنند! بازمیگردم به رمان من منچستر یونایتد... و شرح خیالی جریان مختلشدهی گلبولهای خون راوی امروز رمان؛ آن جریان مختلشدهی گردش خون، روایتگر خارج شدن جریان خون انسان از قاعدهای منطقی است که لازمهی تداوم حیات است. سرطان خون راوی، مصداقی است از جریان خونریزیای که در سال 1331 در تهران حاکم شده و تابع هیچ قاعده و قانونی نیست، نمادی است از هرجومرج. حال این ماهی و شوم بودنش که هر جا از کنترل خارج شود میتواند مرگ به بار آورد ـ خود رضا در دوران جنگ برای گرفتن یکی از آنها چشمهایش را از دست داده است! ـ و در هر کجا که آبی باشد شنا خواهد کرد، حکایتگر تداوم یک جریان خونین، فساد و جنایت، همچون مهرههای دومینو، در حیات انسانهاست. حتی انگار حیات این ماهی تضمین شده است و فقط نباید گذاشت وارد آبهای جاری شود! شاید این ماهی نشانهای است از همان منطق بیمنطقیِ حاکم بر زندگی انسانها. بنابراین این ما هستیم که شرایط را برای حیات این ماهی فراهم میکنیم.