76 دقیقه و 15 ثانیه با عباس کیارستمی با نمایی از تلاشِ عباس کیارستمی برای کنار زدن برف از روی پاترولِ معروف خود آغاز میشود و با تصویری از دویدن و دور شدن او در بیشهزاری پر از درختهای زیتون به پایان میرسد. آنچه در فاصلهی این دو نما پیش چشم تماشاگر رژه میرود برشهای کوتاه و بلندی از زندگی این فیلمساز سرشناس و جهانی است که شاید در نگاه نخست، معمولی و در برخی موارد حتی پیشپاافتاده به نظر برسد اما عمیقتر که نگاه کنیم، برشهای کوتاه و بلندی از سبک زندگی یا به تعبیری بهتر، نوع نگاه خاص کیارستمی به دنیای اطرافش را به نمایش میگذارد که به لطف مشاهدهگریها و البته نگاه کنجکاوانهی سیفالله صمدیان به پردهی سینمای مستند راه یافته است؛ نگاهی که گاهی مثل همین نمای آغاز فیلم، تلاشهای فردی و عمدتاً یکنفرهی کیارستمی برای لذت بردن از زندگی را بازتاب میدهد و گاهی مثل نمای آخر آن، تعبیری از آغوش گشودن او رو به طبیعت و بهنوعی گردن نهادن به مشیت الهی است. بگذریم که خودِ فیلمساز در جملهای عجیب و بهشدت مناقشهبرانگیز گفته بود: «اگر قرار باشد با رفتن من از این دنیا آثارم باقی بمانند، ترجیح میدهم خودم بمانم تا آثارم.» (نقل از مضمون).
از این نگاه، 76 دقیقه... نه یک پرتره (مثلاً با اطلاعاتی ناگفته درباره کیارستمی) است و نه روایتی کرونولوژیک (با ترتیب زمانی خاص) درباره او. مجموعهای از تصویرهایی است که هیچ تقدم و تأخری در استفاده از آنها به کار نرفته است و به همین دلیل میتوان گفت بیش از هر چیز به یادآوری خاطرههای ریز و درشتی درباره کیارستمی شبیه است؛ درست مثل زمانی که میخواهیم درباره کسی صحبت کنیم و خاطرههایی از او به یاد میآوریم که نه ترتیب زمانی دارند و نه گاهی حتی به زبان آوردنشان میتواند اهمیتی حیاتی داشته باشد. اما وقتی در کنار هم قرار میگیرند، تصویری از فردِ غایب یا دور از نظر میسازند که قابل لمس، خاطرهانگیز و حتی جذاب و دریادماندنی است. به همین دلیل وقتی تصویرِ دویدن و گم شدن کیارستمی در قلب درختان زیتون به سیاهیِ پایان فیلم پیوند میخورَد، آنچه از پسِ پژواک صدای او در ذهن باقی میماند، تنها، برشهای خاصی از زندگی اوست؛ برشهایی که به تعبیر سازندهی فیلم، بیهیچ مبنای مشخصی در کنار هم قرار گرفتهاند؛ درست مثل خودِ زندگی.
در نهایت، آنچه از کنار هم قرار گرفتن این تصویرهای پراکنده حاصل میشود، تکمیل پازل هزاران تکهای درباره عباس کیارستمی است؛ هنرمندی چندینوچندوجهی که روزی برای عکاسی از طبیعت، روانهی جادههای پرپیچوخم و پربرفِ اطراف تهران میشود، روزی دیگر دیوان اشعار شاعران بزرگ و نامدار را زیرورو میکند تا از میان آنها خوراک مناسبی برای آدمهای بیقرار این روزگار و همچنین پیامکهای بیتاب آنها پیدا کند! روزی برای دستیار سابق خود فیلمنامه مینویسد و روزی دیگر به میان مرغابیها میرود تا تصویرِ رؤیاهای ذهنی خود را عینی کند! و خلاصه، در طول مدت زمان این فیلم، مدام در حال انجام کارهای مختلف و پراکندهای است که بعضی از آنها (مثل ضبط صدای تکان دادن پیراهن خود به جای افکتِ بال زدن مرغابیها!) شاید در ظاهر، هیچ ربطی به نگاه فیلسوفمابانه و روشنفکرانهی کیارستمی نداشته باشد اما شعبدهی عملکرد او را حتماً تکمیل میکند؛ شعبدهای که در همین فیلم مورد بحث، از این فیلمساز یک چهرهی ملموس اما دور از دسترس ساخته است.
یکی از جذابترین بخشهای فیلم، لحظههای تلاش کیارستمی در هنگام ساخت تیتراژ سربازهای جمعه (مسعود کیمیایی) است؛ لحظههایی که برای علاقهمندان بهسردرآوردن از شعبدهی کیارستمی، بیش از یک تصویر ساده از پشت صحنهی این فیلم به نظر میرسد و کلاس درس بسیار فشرده و کوتاهی است که جدا از عاشقان این فیلمساز، میتواند مخاطبانِ بیتفاوت یا به تعبیری کمتفاوت نسبت به کار او را نیز به وجد بیاورد. جایی که کیارستمی وقتی دلشورهی ناشی از بیاعتمادی به نتیجهی کار را در چشم و نگاه مسعود کیمیایی میبیند، او را در آغوش میگیرد و میگوید: «سینما همینه. اولین فیلم با آخرین فیلم فرقی نداره. دلشوره رو باید داشته باشی.» و زمانی که در ماشین، کنار هم مینشینند حرفهای خود را این گونه ادامه میدهد: «ما دیگه وقت نداریم. باید برای دل خودمون فیلم بسازیم و کِیف کنیم.» و جالبتر از همه، ثبت لحظهای است که در آن، مسعود کیمیایی، چتری را بالای سر کیارستمی نگه داشته تا باران، مزاحمتی برای کار او ایجاد نکند. این تصویر البته جدا از اشارهی زیرکانه به تفاوت در نوع خاص سینمای این دو فیلمساز (که گاهی کارگردان/ تصویربردار را وامیدارد تا یکنفره دوربین و سهپایه را جابهجا کند) به کنار آمدن آنها با شرایط خاص و به نفع فیلم نیز اشاره دارد؛ جایی که به تعبیر سیفالله صمدیان (در یکی از گفتوگوهایش): «باعث میشود فیلمسازی با جایگاه ویژهی مسعود کیمیایی، بعد از دههها فعالیت در سینما، روی سر کسی غیر از خودش چتر بگیرد!»
اما جدا از این نکتهها آنچه در لابهلای نماهای این مستند، مغفول و پنهان مانده است، حس شوخطبعی و طنز خاص عباس کیارستمی است. ویژگی جالبی که دستکم این فیلم از او یک چهرهی بسیار جذاب و بهیادماندنی ارائه کرده است. به عنوان مثال در فصل همراهی کیارستمی با علیرضا رییسیان (برای پیدا کردن لوکیشنهای ایستگاه متروک) زمانی که آنها به یک مکان متروک اما بسیار جذاب میرسند او میگوید: «به این میگن «لوک عِیشِن» یعنی نگاه کن و عیشش رو ببر!» که به طور حتم اگر زودتر از اینها (منظور پیش از ساخت 76 دقیقه...) به نمایش درآمده یا مثلاً در محافل سینمایی نقل شده بود، قابلیت این را داشت که تأثیرگذارتر باشد و حتی به ادبیات رایج در تولید فیلم راه پیدا کند.
76 دقیقه... جدا از اشاره به مدت زمان فیلم، تمثیلی از طول عمر عباس کیارستمی نیز هست. مدت زمان حیات مادی و معنوی حضور او در این دنیای فانی که صمدیان به سلیقهی خود، یک ثانیه (یک روز) به آن اضافه کرده است. نشانهای از واپسین روز حضور او در زادگاهش؛ و نخستین فرش قرمز رنگی که سرانجام پس از مرگ نابههنگامش در ایران برای او گسترده شد!