دوازده مرد خبیث را در نمایش عمومی تهران (به نظرم سال 1350) بارها دیدم، چون علاقهی غریبی به فیلمهای «اکشن» دارم؛ البته نه هر نوع «اکشن»ی. مثلاً فیلمهای جیمز باند و سیلوستر استالون حوصلهام را سر میبرند، اما از طرفداران پروپاقرص فیلمهای ایندیانا جونز و جیسن بورن هستم. غرض اینکه هنوز هم گاهی که «خبائث» را یکی از کانالهای تلویزیون نمایش میدهد، دستکم چنددقیقهای از آن را تماشا میکنم تا اینکه سروصداهای گوشخراش آن، سروصدای همسر گرامی را درآورد.
بازیگران و داستان فیلم را همه میدانیم و نیازی به تکرار مفصل آن نیست. خلاصهاش این است که در جنگ جهانی دوم و سال 1944، متفقین در آستانهی حملهی سراسری به ساحل نورماندی (معروف به D-Day) قصد دارند ضربهای کاری به سران ارتش نازی بزنند. از این رو، پای یک سرگرد یاغی آمریکایی، دوازده مجرم نظامی محکوم به اعدام یا حبس درازمدت، و یک مأموریت انتحاری در پشت جبهه - که اگر هم به کشته شدن جناب سرگرد و آن دوازده نفر بینجامد کک کسی نمیگزد - به میان میآید. ارتش آمریکا به هر حال دوست دارد از شر همهی آنها خلاص شود. مأموریت انجام میشود و جناب سرگرد و سرگروهبان و یکی از آن دوازده نفر زنده میمانند.
دوازده مرد خبیث که سال 1967 به کارگردانی رابرت آلدریچ ساخته شد، آمیزهی «بازاری» خوبی داشت، متشکل از چند نام پرآوازه از قبیل لی ماروین، ارنست بورگناین و رابرت رایان، یک خوانندهی مشهور به نام ترینی لوپز، فوتبالیستی معروف که پس از بازنشستگی وارد عالم سینما شده بود به نام جیم براون، و عدهای از بازیگران هالیوودی که هنوز تبدیل به «ستاره» نشده بودند، از قبیل چارلز برانسن، دانلد ساترلند، تلی ساوالاس، جان کاساوتیس و جرج کندی. این فیلم نامزد چهار جایزهی اسکار شد و در فهرست «صد فیلم هیجانانگیز آمریکایی» (به ابتکار AFI) در ردیف شصتوپنجم قرار گرفته است.
ای. ام. ناتانسن حدود بیست سال بعد، رمان دیگری نوشت به نام یک جنگ کثیف در دوردست (1987) درباره افسری شبیه سرگردی که لی ماروین نقش او را در این فیلم بازی کرده است؛ که این بار در همان سالهای جنگ جهانی دوم به خاور دور رفته است و به فرماندهی چریکهای محلی، علیه نیروهای اشغالگر ژاپنی میجنگد. اما ناتانسن در ضمن نوشتن رمان - که قصد نداشت دنبالهای بر دوازده مرد خبیث بنویسد - سرانجام تصمیم گرفت خود سرگرد رایزمن را به عنوان افسر مزبور وارد ماجرا کند. منتها سرگرد رایزمن در اولین رمان ناتانسن، سروان است ولی در این رمان دوم، و سه ماه پس از عملیات فرانسه، سرگرد شده است و در آخرین روزهای جنگ به هندوچین منتقل شده است. به هر حال این رمان فروش خوبی نداشت و هرگز مورد توجه هالیوود قرار نگرفت.
تا اینجا را همه کموبیش میدانستیم. عنوان دوازده مرد خبیث از دیالوگ سرگروهبان در صحنهای از فیلم به دست میآید که دوازده محکوم، در اردوی آمادگی سرکشی کردهاند و جناب سرگرد دستور داده است آب گرم و غذای گرم و حمام و اصلاح سر و صورت ممنوع. در نتیجه، همهی آنها پس از مدتی آن قدر کثیف و چرک و بوگندو میشوند که سرگروهبان آنها را «دوازده مرد کثیف» (Dirty Dozen) صدا میزند. منتها در دوبلهی فارسی این «کثیف» را به «خبیث» تبدیل کردند تا - لابد - هیجان بیشتری ایجاد شود که اشکالی هم ندارد!
اما فیلمنامه بر اساس رمانی از اروین ناتانسن به همین نام نوشته شده بود؛ نویسندهای (1928-2016) که یک روزنامهنگار نهچندان معروف بود که در اواخر دههی 1950 از نیویورک به لسآنجلس نقل مکان کرد و در هیأت تحریریهی یکیدو مجلهی پلیسیجنایی مشغول به کار شد و با تنی چند از هالیوودیها روابط دوستانهای برقرار کرد. در شمار این دوستان، یکی از آن «آچار فرانسه»های کارکشتهی هالیوود به نام راس مایر بود که هر کاری از فیلمبرداری و تدوین تا عکاسی و تهیهکنندگی ازش برمیآمد و در بسیاری از فیلمهای «بزن و در رو»ی آن سالها نامش را میتوان در عنوانبندیها دید. به هر حال، این جناب مایر داستانی از زمان خدمتش در سالهای جنگ جهانی دوم را برای ناتانسن تعریف میکند که شباهت بسیاری به داستان همین دوازده مرد خبیث داشته؛ به این ترتیب که ارتش، دوازده مجرم نظامی را دستچین کرده بود تا به فرماندهی یک افسر آمریکایی، به صورت یک واحد کماندویی به پشت جبههی آلمانها حمله کنند و ضربههای جانانهای به آنها بزنند. مایر گفته بود که زمان جنگ، عکاس یکی از واحدهای نظامی بوده و این داستان را هم آنجا شنیده است. اما ناتانسن هرچه جستوجو میکند، کمتر موفق میشود صحتوسقم ماجرا را کشف کند. بنابراین با استفادهی مبسوط از قوهی خیال، داستان دوازده مرد خبیث را مینویسد که همان زمان، یعنی در سالهای میانی دههی 1960 به دهدوازده زبان دیگر ترجمه شد و حدود دو میلیون نسخهی آن فقط در آمریکا به فروش رسید.
تا جایی که امروز روشن شده است (و حتی در «ویکیپدیا» هم مقالههایی در این باره وجود دارد) اولین مأموریت آن واحد اصلی، که «واحد تخریب» یا «انهدام» نام داشت، در ژوئن 1944 این بود که پشت جبههی آلمانها در نورماندی فرود بیایند و پلهای رودخانهای به نام «دوو» را منفجر کنند تا ارتباط نیروهای نازی تا حدی مختل شود. عکسی از دو نفر از این افراد، در همان زمان در ماهنامهی ارتش آمریکا (موسوم به «خط و ستاره») چاپ شد که موهایشان را به سبک سرخپوستان «موهاک» اصلاح کرده بودند و داشتند سر و صورت یکدیگر را به شیوهی جنگجویان سرخپوست، رنگآمیزی میکردند. سرگروهبان این واحد، مردی بود به نام جیک مکنیس که خون سرخپوستی داشت و هم او بود که این ترفند را به افرادش آموخته بود. نیمی از افراد واحد و همچنین فرماندهشان ستوان چارلز مِلِن، در همان مأموریت اول کشته شدند و در نتیجه مکنیس فرماندهی «واحد تخریب» را بر عهده گرفت. بعد از آن، مکنیس به واحد دیگری در پاریس منتقل میشود و افراد باقیمانده از واحد تخریب هم به او میپیوندند. در این واحد که به نام «راهیابان» شهرت داشت، کار آنها این بود که پیش از ورود نیروهای اصلی، با چتر نجات به پشت جبههها رسوخ میکردند تا راه را برای آن نیروها باز کنند. یک نفر دیگر از افراد واحد هم در مأموریت بعدی کشته شد، اما مکنیس و بقیهی افراد تا پایان جنگ به خدمت خود ادامه دادند و زنده ماندند. خود مکنیس که متولد 1919 بود، پس از جنگ به دیار خود بازگشت و مدت 28 سال در ادارهی پست به کار پرداخت، دو بار ازدواج کرد و صاحب سه فرزند شد.
یک مورخ همشهری به نام ریچارد کیل بلین، سال 1997 با مکنیس تماس گرفت و پیشنهاد گفتوشنودی مفصل درباره خاطرات سالهای جنگ را مطرح کرد. حاصل این گفتوگوها در سال 2003 به صورت کتابی درآمد به نام سیزده مرد کثیف که شهرت و محبوبیت بسیاری را برای جناب مکنیس به همراه آورد، تا حدی که نشان لژیون دونور را هم از دولت فرانسه دریافت کرد. مکنیس سال 2013 در سن 93سالگی درگذشت.
اما علت نامگذاری سیزده مرد کثیف هم این بود که «واحد تخریب» که سال 1944 در انگلستان آموزش عملیات چریکی دیدند، از دوازده سرباز نهچندان پایبند به اصول و مرام نظامی تشکیل شده بود. آنها تصمیم گرفته بودند هفتهای یک بار حمام کنند، از اصلاح سر و صورت خودداری کنند و اونیفورمهایشان را هم نشویند تا بتوانند از جیرهی آبشان برای پختوپز استفاده کنند. ظاهراً غذای آنها کافی نبوده و افراد واحد به طور مخفیانه به تله گذاشتن در جنگلهای اطراف پرداخته بودند و خرگوش و گوزن و حیوانات خوشگوشت دیگر را میگرفتند و با آب ذخیره میپختند؛ و در نتیجه آن قدر کثیف و بوگندو شده بودند که این نام بر آنها گذاشته شده بود.