جشنوارهی سیوسوم هم به ایستگاه آخر رسید و نامهای نامزدها در بخشهای مختلف اعلام شد. این موضوع که به حاشیههای فراوانی همراه بود، مثل هر سال به بخشی از آداب جشنواره تبدیل شده و در این دوره هم بازار حرفوحدیث دربارهی ماهیت انتخابها گرم است. گرچه جشنواره بدون سیمرغهای بلورینش هم بیکارکرد نیست و همین که خیلی از فیلمها و سینماگرها در این چند روز دیده شدند و افکار عمومی را به تحسین نقاط مثبت کارشان واداشتند نشان از این دارد که جشنواره بدون جایزه هم میتواند برای یک سینماگر مفید و مثبت باشد. اینکه فیلمساز شاخصی مثل بهرام توکلی از غیبت یک کارگردان جوان رقیب در بین نامزدهای کارگردانی ابراز تعجب میکند مصداق بارز «بازی جوانمردانه» است و نشان میدهد که روح سینما غنیتر از یک یا چند سیمرغ بلورین است. از سوی دیگر اسم بردن فیلمساز شاخصی مثل توکلی از یک فیلمبردار جوان مثل پیمان شادمانفر و تعریفوتمجیدش از کار خیرهکنندهی او در اعترافات ذهن خطرناک من (هومن سیدی) خودش نوعی جایزه است و نشان میدهد که کار خوب اگر از چشم داوران هم پنهان بماند از چشم اهل سینما پنهان نمیماند و خلاصه تأثیرش را میگذارد. اما متاسفانه رفتارهایی مثل واکنش توکلی به کاندیدا شدن خودش جزو استثناهاست و اکثریت مطلق با حاشیهسازها و نویسندگان مطالب جنجالی است.
هر جشنوارهای در هر جای دنیا به مجموعهای از قواعد و هنجارها و قوانین متکی است که راهورسم برگزاریاش را روشن میکند و اهدافش را به مخاطبان و شرکتکنندگان میشناساند و در نهایت به هویت آن جشنواره شکل میدهد. اما گذشته از این قانونها و آییننامهها، قواعد نانوشتهای هم وجود دارد که از روح هر جشنواره و هویت برگزارکنندگانش سرچشمه میگیرد. این قواعد نانوشته مثل مقررات بازی هستند و حتی اگر به چشم عدهای غیرمنصفانه یا بیهوده یا غیرمنطقی به نظر برسند ناگزیر برای شرکت در آن بازی باید رعایتشان کرد. قضیه درست مثل یک ورزش دستهجمعی میماند؛ کسی نمیتواند وارد زمین فوتبال شود و بعد استدلال بیاورد که رأی و نظر داور در فلان مورد غیرقابلقبول است و از اساس غلط. مسأله این است که این بازی، این قاعده را دارد و اگر کسی وارد بازی میشود باید قواعدش را هم بپذیرد. همانطور که بازیکن از مزایای حضور در زمین بهرهمند میشود و در معرض توجه قرار میگیرد و ثروت و شهرت عایدش میشود، به همین قیاس باید آماده کارت قرمز و پنالتی حساس هم باشد. شاید در نخستین نگاه ناعادلانه یا حتی پوچ و بیمعنا به نظر برسد؛ اما بازی همین است و اگر کسی طاقتش را ندارد نباید وارد زمین شود.
جشنواری فیلم فجر هم سازوکاری شبیه این دارد. یک گروه برگزیده از چهرههای موجه و سرشناس سینمای ایران تحت عنوان هیأت داوران به تماشای فیلمها مینشینند و برآیند نظرشان فهرستی میشود که هر سال دربارهاش بحث و مناقشه برپاست. طبعاً هر گروه دیگری با هر آرایش دیگری و در قالب جشنوارهای دیگر با اهداف و آرمانهای دیگر، به فهرستی متفاوت و شاید دگرگون میرسند. اما این به معنی مشکوک بودن آرای داوران و سیر غیرطبیعی جشنواره نیست. صرفاً به این معناست که این گروه مشخص از آدمهای شناختهشده، در این زمانه و این جامعه و در قالب این جشنواره به چنین ترکیبی از آرا رسیدهاند. نه وحی منزل است و نه صحیح مطلق. ولی به این معنی هم نیست که از یک گروه از داوران جز خطا و نادرستی برنمیآید و اگر گروهی دیگر از داوران روی کار بیایند یکسره صحیح و سالم رأی میدهند. تصمیم هر گروهی از داوران با هر عقبه و سلیقهای به هر حال صدای عدهای را به اعتراض بلند خواهد کرد. پس عاقلانهتر آن است که انرژی و اعصابمان را صرف سلب اعتبار از داوری نکنیم و قاعدی بازی بزرگی که جشنواری فیلم فجر نام دارد را به منزلی بخشی از هویت جشنواره بپذیریم.
در بین نامهایی که در فهرست نامزدهای بخشهای مختلف اعلام شدهاند، ناگزیر کسانی را میبینیم که به نظر ما شایستهترین نیستند و کسانی هم از قلم افتادهاند که معتقدیم جایزه حق مسلمشان بود. لابد بخشی از حقیقت نزد ماست، اما نه همهاش. دانستن این نکته کمک میکند که لابهلای بحثها و اظهار نظرهایمان مراقب فرازهای تند و اتهامزننده باشیم و از زاویهی دانای کل به سلب اعتبار از داوران و جشنواره و دنیا و مافیها نپردازیم.
پیتزای کلهپاچه
مهرزاد دانش
خویشتنداری فراوانی میطلبد که در نوشتن دربارهی فیلمی مثل ایرانبرگر، آداب متعارف رعایت شود. یک کمدی نازل که قرار است با استناد به شیوههای دمدهی دوران صامت سینما (مثلاً افتادن کلاهگیس از سر مرد کچل در وسط دعوا و یا آب ریختن روی سر آدمهای زیر پنجره) و یا لوسبازیهای کلامی (مثلاً تعبیر جامعهی باز به جامهی باز) و لودگیهای فیلمفارسیوار (مات و مبهوت شدن و عرقریزی و راه افتادن آب از لب و لوچهی جوان داستان در مواجهه با دختر زیبای شهری)، و در ترکیب با مایههای بررهای گرتهبرداری شده از آثار مدیری و سایر جنگهای فکاهی تلویزیونی و روزنامهای، تماشاگرش را بخنداند. بحث انتخابات مستعد مایههای مختلفی برای شوخی است، اما در این فیلم دم دستترین ایدههایی که به ذهن هر کس دیگری هم ممکن است برسد، در این زمینه استفاده شده است. کمدی با فکاهیهای خاله زنک وار فرق دارد.
اما مشکل بزرگتر این فیلم، اصرار فیلمساز برای تعمیم این فکاهی لوس، به مختصات جامعهی ایران امروز است. اینکه در سراسر فیلم، مردم حاضر در قصه را مشتی گداگشنه و ابله و رذل و بیسواد و خاله زنک و... نشان دهیم و یک دفعه حاصل رأی این جانوران آدمنما را تقدیس به حضور مدیر مدرسه و ملای ده و شادی جشن عروسی کنیم، اصلاً نتیجهی خوبی نیست. این باغ وحش تقدیسشده ایران نیست؛ تصویر جعلی و وارونهای است بر واقعیتهایی پنهان نگه داشتهشده. خندیدن و خنداندن همیشه علامت سرخوشی نیست. گاهی هم نشانههای دیگری دارد.
هذیان
محمد شکیبی
در عالم سینما اینکه فیلمی بینندگانش را بخنداند، بگریاند، شگفتزده و غافلگیرکند، به هیجان بیاورد، بترساند، بهفکر فروبرد، آموزش و عبرت بدهد و یا احساساتش رابرنگیزد؛ از کارکردهای طبیعی و ذاتی آن است اما گمان نمیکنم اذیت و آزار تماشاگر و ایجاد حس چندش و اکراه در او نیز از کارکردهای مقبول و معمولِ سینما باشد. به هر حال همگان برای لذتبردن به سینما میرویم و نه آزاردیدن که با آزردهشدن فرق میکند. اعترافات ذهن خطرناک من سومین فیلم بلند سینمایی هومن سیدی تصویر مطول و مکرری از روایت مجموعهای از هذیانها و خلجانهای ذهنی و روحی شخصیتی برزخی است که نه کاملاً زنده است و نه قطعاً مرده که انگار نه برای هدایت احساسات مخاطب فیلم به یک یا چند مؤلفه از همان کارکردهای ذاتی سینما که صرفاً به منظور خراشیدن روان و آزار رساندن به او ساخته شده. این درست که در دنیا فیلمهایی که ساختار ودرونمایهشان پر از شخصیتهای ناهنجار و تصاویر چشمآزار و صداهای گوشخراش باشد، کمنیستند اما به هرحال در جایی فیلمساز کوتاه میآید و هنگام خاتمه دادن به اثرش بیننده را به سمت یک نتیجهگیری که درون مجموعه کارکردهای طبیعی سینما میگنجد، رهنمون میکند. در اعترافات... یک دایرهی بسته از کنشهای روانپریشانه و چهرهپردازیهای چشمآزار و فضاسازی بیرنگ و روح از آخر به اول و خلاف عقربههای ساعت به راه میافتد و دوباره با رجعت به همان نقطهی آغاز- پایان انگار این دورِ بیمقصد و مقصود دوباره آغاز میشود. درست مثل عالم برزخ. حالا اینکه نمایش این عالم برزخی قرار است تماشاگر را به کدام نتیجه برساند؛ فیلم ساکت و یا الکن است. و حتی گنجاندن مایههایی از قاچاق و اعتیاد و سوءمصرف مواد مخدر و روانگردان، کمکی به هضم و پذیرش هذیانهای مصور فیلم نمیکند. یعنی پردازش دو شخصیت مرد و زن نیممرده و نیمزندهی فیلم بهگونهای نیست که بشود برای آنها مابهازای بیرونی و انسانی (خوب یا بد و حتی خاکستری) فرض کرد و دربارهی اعمالشان داوری کرد و سنجهای برای خیر و شرشان پیدا کرد.
باران عشق
محسن بیگآقا
و سرانجام، یک عاشقانه!؛ در دنیای تو ساعت چند است؟: درحالی که جای عشق و بیان عاشقانه، در فیلمهای امسال جشنواره خالی بود، صفی یزدانیان با فیلمش فضا را عوض کرد. بین منتقدانی که تاکنون فیلم ساختهاند، فیلم صفی یزدانیان از همه عاشقانهتر از کار درآمده است. موسیقی ملودیک کریستف رضاعی و نگاه متفاوت و حسی فیلمساز به فضای شمال که نمونهی خوبش قبلاً فیلم ماهیها عاشق میشوند بود بهجای نگاه معمول توریستی برخی فیلمها از ویژگیهای فیلم هستند. و اما عشق، که یزدانیان در بیان پیچیدگیهایش موفق شده:
- عاشق بیآنکه بداند، مدام مزاحم میشود و همه چیز را به روی معشوق میآورد؛ وارد حریمی میشود که نباید بشود. معشوق از این که عاشق مچش را بگیرد که حرف عاشقانهای به کس دیگری میزده، ناراحت میشود و فرافکنی میکند که چرا مکالمهام را گوش کردی؟
- عاشق رقیب فرانسوی را که در پاریس است، در کنار خود میبیند و حتی دستش را روی شانه خود حس میکند.
- معشوق در بیانی سینمایی به رویای مرد از شهر پاریس ملحق میشود و میگوید: «تصورت از پاریس بامزه است!»
- معشوق میگوید خواب عاشق را دیده؛ از بس که همه جا هست و همه چیز را میداند. عاشق اما در خود غرق است: مثل اینکه به عاشق بگویی دیشب خوابت را دیدم و او بگوید امیدوارم دختر مودبی بوده باشم!
- عاشق، کتاب آموزش زبان فرانسوی موژه، ساعت کوچک و بقیهی اشیای اتاق معشوق را این مدت نگه داشته بوده.
- معشوق مثل فصل پایانی فیلم عشق، جنسیت و نوار ویدیو از سودربرگ به باران در بیرون از خانه نگاه میکند. بعد میگوید: «از آن باران ریزریزهاست که من خیلی دوست دارم. این بارش است، در پاریس اما، باران میبارد. بارش با باران فرق میکند.»
- معشوق که از مزاحمتهای اولیه دور شده، با مهربانی میگوید: «جالبه که علامت ضربدر روی دستم را هم دیده بودی!»
- معشوق در نمای پایانی به عاشق که احساس خستگی میکند و روی میز دراز کشیده، میگوید : «بخواب دیوونه، بخواب!» و عاشق میخندد و میگوید: «میارزید!» که یعنی دیوانه خواندنم به این احساس صمیمیتی که مدتها دنبال بیانش از طرف تو بودم، می ارزید!
- راستی، الان در پاریس ساعت چند است؟!
هرچه بی نام و نشان تر، به تو نزدیک ترم!*: بیش از بیست سال پیش بود که در صف سینما شهرقصه با سه جوان آشنا شدم که در کنار سینمای آمریکا، سینمای اروپا را هم خوب میشناختند. آن سه، سعید عقیقی، مهرداد لشگری و مصطفی احمدی بودند. سعید به مجلهی فیلم آمد و بعدتر فیلمنامهنویس حرفهای شد، مهرداد دستیار فیلمبردار شد و بیشتر با زریندست کار کرد، و حالا مصطفی اولین فیلم سینماییاش را ساخته. مصطفی احمدی بعد از آن روزها، مدتی در خارج از کشور بود و از آن جا مطلب سینمایی و ترجمه میفرستاد. بعد که به ایران برگشت، دستیار کارگردان چندین فیلم شد. بعدتر یک مینیسریال ساخت و یک تلهفیلم. برای همین و بنابر شناخت قبلی از او، حدس می زدم فیلم نزدیکتر فیلم متفاوتی باشد.
فصل مهمانی یا بهتر بگویم دعوای خانوادگی فیلم، برای فیلم اول فصل بسیار دشواری بوده که فیلمساز از عهدهاش برآمده. اندازهی نماها، لحظه قطع، حرکتهای دوربین و همراهی بازیگران، هماهنگ شدهاند تا قصه فیلم و گرههایش آغاز شود. با معرفی سریع شخصیتها توسط مادر، اختلافها جان میگیرد و زوج جوان نامزد فیلم، علی (صابر ابر ) و مهتاب (پگاه آهنگرانی) در این بین قرار است به شناخت متفاوتی از یکدیگر برسند تا بتوانند برای آینده تصمیم بگیرند. دختر قرار است بفهمد مرد آیندهاش چه چیزهایی را ازو پنهان کرده و پسر قرار است میزان علاقه و ماندگاری دختر را با دانستههای جدیدی که در مهمانی آشکار شده، محک بزند. تا پیش از مهمانی همه چیز خوب پیش میرود و شاید دختر به مصداق بیت «هرچه بی نام و نشانتر، به تو نزدیکترم» علاقهای به کندوکاو بیشتر نشان ندهد. او در پایان به پسر میگوید هیچ چیز عوض نشده و فقط باید با دانستههای جدیدش، برای ازدواج کمی فکر کند. شاید او با خود میاندیشید ای کاش بیشتر با هم آشنا نمیشدیم؛ همان بیخانواده بودن پسر بهتر از وضعیت فعلی بود و ای کاش گذشته، خانواده و قضاوتها وسط نمیآمد.
اما برای یک فیلم سینمایی یک فصل طولانی درخشان کافی نیست. نحوهی روایت، پاساژهای میانی و رفتن از شلوغی به خلوتی و برعکس، همگی در ریتم فیلم تاثیرگذارند. برخی افت میانی فیلم را ناشی از فیلمنامه دانستهاند، اما از نظر نگارنده فیلمنامه و شخصیتپردازی فیلم دقیق طراحی شده. چنان که بازگشت شخصیتها به خانه به تکمیل رابطهها کمک میکند و پسرخاله را پس از سالها - با این جملهی جالب دخترخاله که: «گندت بزنند که هیچ وقت به موقع حرفت را نمیزنی!» - به دخترخالهاش میرساند. شاید تدوین مجدد فیلم و کوتاه کردن فصلهای میانی بتواند فیلم را جذابتر کند. ضمن اینکه وقتی مادر از آشتی فرزندانش میگوید و ما صدای آنها را میشنویم، دیگر نیازی به نمایش آنها هنگام خوردن آش دور هم و آن هم با حرکت آهسته نیست (راستی مگر کسی برای گرفتن حاجت، آش پشت پا هم میزند؟!). همینجا به یک مزیت دیگر فیلم هم اشاره کنم که استفادهی درست از صدای بیرون کادر است که هم اطلاعات میدهد و هم در فضاسازیها موثر است. نزدیکتریک بدشانسی هم آورد و آن مکالمهی فرانسوی دخترخاله (نازنین فراهانی) بود که چون درست پس از فیلم در دنیای تو ساعت چند است؟ با مکالمههای متعدد فرانسویاش به نمایش درآمد، برخی تماشاگران را به این تصور واداشت که موجی از مکالمهی فرانسوی در سینمای ایران به راه افتاده! و در نهایت اینکه فیلم بازیهای خوبی دارد: از بازگشت بازیگر کمکار نازنین فراهانی در بهترین بازیاش تا کنون، تا بازی احساسی اما تحت کنترل صابر ابر و بازی پخته و شیرین شیرین یزدانبخش.
* شعری از شیوا راوشی، شاعر معاصر.
فیلمی مبارک!
علی شیرازی
ایرانبرگر یک فیلم مبارک است. همین که پس از نزدیک به یک و نیم دهه اثر تازهای از کارگردان خوشذوقی مثل مسعود جعفریجوزانی روی پرده میبینیم خودش به تنهایی جای خوشحالی دارد. همین که فیلمساز یک سر و گردن از معدود فیلمهای همنسلانش که در جشنواره دیدیم بالاتر ظاهر شده است. همین که در این خشکسالی قصه در سینمای ایران، هم سرگم میکند و هم میخنداند (گاهی هم قهقهه به راه میاندازد!)، همین که تعدادی از حرفهای مهم روز را در خود دارد...
اما دقیق که میشویم ایرانبرگر چیزی بالاتر از مکتب «کمدی ایرانی» در چنته ندارد. فیلم همچنان بر پایهی الگوی دیرینه رابطه ارباب و رعیتی در نمایش روحوضی و سینمای شناختهشده و متعارف کمدی ایرانی (و در واقع خندهدار بر محور رابطه «مبارک» و «حاجی») شکل گرفته است. صمد... را یادتان هست؟ فیلم جوزانی هم وجوه اشتراک فراوانی با آن دارد. البته آن سری فیلمها در زمان خودشان از ایدههای خوب تصویری هم بهره میبردند در حالی که جوزانی به مشتی دیالوگ بامزه بسنده کرده است. نکتهی دیگر اینکه صمدها حالا به خاطرهی نوستالژیک جمعی بدل شدهاند. چیزی که گمان نمیکنم با از یاد رفتن روابط سیاسی و اجتماعی این سالها شامل حال ایرانبرگر بشود. اما این فیلم از یک نظر دیگر هم جای خوشحالی دارد. اینکه فیلم پیش پا افتاده و سرهمبندیشدهای نیست و جای چنین فیلمهایی بهشدت در این چند ساله در بالای جدول پرفروشهای هر سال خالی است. پس باز هم مبارک است...
ناخودآگاه عشق
ارسیا تقوا
در دوران عاشقی بیتا تمدن (لیلا حاتمی) وکیل سرشناسی است که در بسیاری دعاوی حقوقی میان زن و شوهرها موفق شده موکلش را پیروز از میدان خارج کند، اما ناخواسته در جریان پروندهای قرار میگیرد که پرده از راز زندگی پنهان عاشقانهی همسرش برمیدارد، همسری که خود را عاشق زن و بچهاش معرفی میکرد، چنان دررابطهی جدید شاد و باطراوت است که انگار این یگانهترین رابطهاش بوده است. نقطهی قوت فیلم را فراتر از سوژهای که بیشباهت به فیلم هندی نیست باید در واکنشها به این رخداد جستوجو کرد. بیتا که بهسادگی برای مراجعهکنندگان و موکلانش نسخه میپیچید در این شرایط تازه دست و پا بسته است و نمیداند که چه باید بکند. پدرش به او توصیه میکند که به فکر پسرش باشد. معشوقهی همسر ابراز میکند که نمیدانسته مردش زن و بچهای داشته است. و شوهر از او میخواهد که به حرفش گوش کند و ضمن پذیرش سهم خود در منحرف کردن شوهر، او را ببخشد!
آموزههای روانشناختی میگویند وقتی زوجی متوجه رابطهی پنهان و خیانت همسرش میشود، این زندگی دیگرمشروعیت خود را از دست داده است. اما دوران عاشقی به عنوان اثری ایرانی نشان میدهد این پدیده فراتر از سواد و ادراک آدمهای درگیر با آن به مولفههایی همچون بستر تاریخی، مذهبی و فرهنگی این دیار گره خورده است؛ مولفههایی بعضا ناخودآگاه که استدلال هر تصمیمی را با نمایش پارادوکس آن سست و شکننده میسازند؛ به نحوی که در انتها نمیدانی درست کدام است و نادرست کدام. آیا عملکرد شوهر خیانت محسوب میشود یا تنها استفاده از حق انتخابی است برای داشتن همسر دوم!؟ رییسیان هوشمندانه و با آگاهی از ورطهی این کلاف سردرگم سعی میکند تنها انعکاسدهنده و راوی خوب قصهاش باشد و در دام تصمیمگیری و ارایهی راه حل نیفتد. به این ترتیب دوران عاشقی فیلمی درمیآید با سوژهای جسورانه که ابدا داعیهی ساختارشکنی و رنگی از عصیان بر علیه مناسبتهای عجیب و غریب اجتماعی ما ندارد. به رغم ضعفهای موجود در فیلمنامه این روایت را میتوان به زنها و مردهایی که قصهی مشترکی با آدمهای این فیلم دارند توصیه کرد.
یادداشتهای روزانهی سیوسه (3)
محمدسعید محصصی
1 . جای خالی زاون: به حساب رفیقبازی نگذارید لطفاً! زاون واقعاً جایش خالیست این روزها. او حالا بعد از پنج ماهِ سخت در اتریش به ایران عزیزش و اصفهانی که عاشقش است برگشته و او و همی ما همچنان، با بیم و امید به آینده چشم دوختهایم و نگرانایم. اخباری گاه با منشأهایی نادرست و گمانهیی، او را گاه تا دم مرگ حتمی برد و او با امید و درد و لبخند بازگشت؛ اما سایی تلخ این قضای مقدر هنوز، در اطراف خانی درندشت پر از کتاب و فیلم و اسناد مهم تاریخ سینمای ایران واقع در اصفهان، خیابان فیض، انتهای کوچی باغ نگار، پرسه میزند. زاون در تمام ماههایی که به تخت بیمارستان زنجیر شده است تا توانست فیلم دید و ذهنش همچنان درگیر سینمای مألوفش و بازبینی فیلمهای کمتردیدهشده، مثلاً نیاز بوده است و در تماسهای گاهگاهی که با اتریش داشتهام و در یکی دو ملاقاتِ پس از بازگشتش به اصفهان مدام در هوای سینماست. حالا او نگران فیلم آخر بهمن فرمانآرا است که از قرار یازده مورد اصلاحیه خورده است و در کنار آن بهشدت بیقرار برگشتن به دانشگاه سپهر است برای بودن در کنار شاگردان رنگارنگش، که خستهاش کردهاند از بس به ملاقاتش رفتهاند.
چه ربطی دارد به جشنواره؟ زاون مردِ جشنوارههاست: تمام جشنوارههای متعددی که در اصفهان برگزار میشد (زمانی البته!) که اغلب اسم و رسمی داشتند و برخیها جایگاهی مستحکم در جهان، یادگار او هستند: جشنوارهی بینالمللی فیلم کودکان و نوجوانان، جشنواری بینالمللی فیلم کوتاه اصفهان، جایزی ادبی اصفهان، جشنوارهی بینالمللی طنز و کاریکاتور، جشنوارهی آیینه و آفتاب و جشنوارهی تازهتأسیس طلوع سرخ. همی اینها با محدود کردن نقش زاون در آن شهر راه خاموشی در پیش گرفتند و باید بیتعارف و اغراق این سالها را «سالهای فترت فرهنگ در اصفهان» نامیدش. حال اگر تنها یکی از آنها جشنوارهی بینالمللی فیلم کودکان و نوجوانان به اصفهان بازگشت و خلاصه اگر این شعله در اصفهان هنوز خردهجانی دارد تا حد زیادی نتیجهی پیگیریها و خوندلخوردنهای او بوده است. حالا ماییم و آن قضای مقدرِ همیشه بیدار و چشمهای مردِ جشنوارهها به دور تازهای از عاشقی به سینما و اصفهان که او را با پاها و چشمها و لبخند و صدای محکم خودش، به کنار زایندهرود ببرد و به کلاسهای درس دانشگاه سپهر، خانهی باز تمام سینماگران بر رویش و به سالن سینماهایی که او عبادتگاهش میخواند و به جشنوارهها و الی آخر.
دعایش کنیم.
2. هر سخن جایی و...: این مصرع از شعر سعدی «... نه همین لباس زیباست نشان آدمیت» حرف درست و منطقیای است که دیگر ضربالمثل شده است، اما «هر سخن جایی و هر نکته مقامی دارد» نیز یکی دیگر از ضربالمثلهای شیرین فارسی است که در مقام برهان از آن استفاده میشود. لباس آراسته یا مناسب هم از آن دست چیزهاست که میتواند مصداق دومین ضربالمثل باشد. گویا چند سالی است که مراسم فرش قرمز در نخستین نمایشهای برج میلاد باب شده و سازندگان فیلمها در برابر تماشاگران مشتاق روی صحنه میروند و الی آخر. اینکه تیم سازندهی فیلمها با چه لباسی روی صحنه ظاهر شوند اساساً در حیطی اختیار آنهاست و با اخلاقیاتِ بابشده در جامعی ما، کسی هم انتظار ندارد آنها (بهویژه بازیگران مشهور ما) به تأسی از بازیگران خارجی رنگارنگترین لباسهای خود را در این مراسم بهتن کنند. هرچند فکر میکنم این، انتظار نابهجایی نباشد که وقتی این تیم روی صحنه میروند با لباسی شیکتر از روزهای دیگر ظاهر شوند؛ زیرا نوعی احترام به برگزارکنندگان و تماشاگران بهشمار میآید. با اینهمه طرز لباسپوشیدن اعضای تیم سازنده حقی است متعلق به خود آنان و حرفهای نگارنده را باید تنها یک پیشنهاد تلقی کرد. اما در کنار آن، فکر میکنم نوع لباس و نحوی اجرای مجریانی که روی صحنه میروند، الزاماً باید رسمی و با احترام کامل هم به تیم سازنده و هم به تماشاگران باشد. اینکه مجریان با کاپشن، شلوار لی و پیراهنِ روی شلوار و ظواهری از این دست روی صحنه میروند و یا هنگام صحبت با اعضای تیم سازنده یک دست خود را توی جیب شلوارشان بگذارند؛ رفتاری خودمانی بهحساب نمیآید و آنکه از پایین یا از تلویزیون این رفتار را میبیند، چنین برداشت میکند که مجری، آداب حضور در چنین صحنهای را یادنگرفته، از این آداب بیخبر است، نمیداند در هنگام اجرا دستهایش را چه کند؟! و رفتار نهچندانمودبانه را با خودمانیبودن اشتباه گرفته است. باور کنید این حرفها از روی ملانقطیبودن نیست، اداواطوار هم نیست، جزیی از آداب اجتماعی است؛ جشنواره هم یک حرکت اجتماعی است که آدابی دارد. اینطور نیست؟
وقتی یک گزیده نویس، گزیده ساز می شود
آنتونیا شرکا
صفی یزدانیان را از سالهای دور ِمجله فیلم میشناسم و عشقش به تارکوفسکی و ویم وندرس و رابطۀ مریدوارش با بابک احمدی را به یاد میآورم. همواره او را نویسندهای گزیدهنویس و فرهیخته دانستهام که کم مینویسد اما خوب مینویسد. خبر ساخت نخستین فیلم بلندش در دنیای تو ساعت چند است؟ البته خوشحالم کرد و کنجکاو برای تماشایش... فیلم خوشساخت است: فیلمبرداری خوب، نماهای زیبا، قاب بندیها تفکر برانگیز، موسیقی تاثیرگذار، بازیهای عالی زوج حاتمی/ مصفا و البته در کنار زهرا حاتمی، طراحی متشخص صحنه و لباس، میزانسنهای چالشبرانگیز... اما فیلم بیشتر به مجموعه کلیپهای عاشقانهای میماند که میشود جدا جدا هم دیدشان... یک عاشقانۀ رمانتیک از نوع فرانسوی آن در بستر شهر زیبای رشت با تاریخ غریبش، و... اگر دلت را به افسون فیلم بسپاری، ترا با خود میبرد. اما اگر نسپاری...؟!! درگیرت نمیکند. ترانۀ زیبای لیلا جان از روی تم یک ترانه قدیمی فرانسوی با آکاردئون شنیدنیست اما چرا این قدر در فیلم تکرار میشود؟! و مشکل غالب فیلمهای اول امسال: فیلمنامه درام ندارد، اوج و فرود ندارد... و این قابل قبول نیست حتی از فیلمی روشنفکرانه و خاص... در دنیای تو ساعت چند است؟ یک فیلم شخصی است که اما حتماً باید دید برای اینکه لحظههای زیبایی دارد.
یک فیلم؛ یک سکانس
خداحافظی طولانی: POV یک مُرده
هوشنگ گلمکانی
حالا دیگر همه میدانیم که فرزاد مؤتمن به همان اندازه که گدار را دوست دارد، عاشق سینمای کلاسیک آمریکا هم هست. با این نگاه میتوان فیلم تازهاش خداحافظی طولانی را ترکیبی از سینمای مدرن اروپا و برخی از ویژگیهای سینمای کلاسیک آمریکا تعبیر کرد. مثلاً نگاه کنید به سکانس دعوای طولانی شخصیت اصلی فیلم (سعید آقاخانی) و برادر همسر درگذشتهاش. شخصیت اصلی مظنون به قتل همسرش است؛ زندانی بوده و تبرئه شده و حالا به همان خانه برگشته و در خیال او انگار همسر محبوبش هنوز زنده است و آنجاست اما بستگان همسر و اهل محل هنوز او را یک قاتل میدانند. برادر زن در شبی بارانی به سراغ مرد میآید برای اعتراض و شاید انتقام. در محوطی جلوی درِ خانه با هم گلاویز میشوند. خیسِ خالی در گلولای به هم میپیچیند. این زدوخورد شباهتی به زدوخوردهای معمول سینمایی ندارد. بیشتر همان درگیری و گلاویز شدن برای توصیفش مناسب است. بیشترین شباهت را به برخی از زدوخوردهای کلاسیک در وسترنها میبرد. (اگر حافظه همراهی میکرد شاید زدوخوردهای مشابه هم به یادم میآمد! مثلاً امپراتور قطب شمال رابرت آلدریچ که البته باران نداشت، ولی زدخوردهای بارانی هم زیاد بودهاند. آه ای حافظهی ناسازگار لعنتی!) البته یک عنصر اساسی در زدوخوردهای وسترن، مشتهایی «آرتیستی» است که مدام حوالی صورتها و چانهها میشود. اما اینجا از مشت آرتیستی خبری نیست. فقط همدیگر را به زمین میزنند، در گلولای میغلتانند، گاهی یکی در بالا و غالب و گاهی برعکس. مثل وسترنها هم این جور زدوخوردها برندهای ندارد.
اما نکتی دیگر در این ترکیب آمریکایی/ اروپایی کلاسیک/ مدرن، نما یا نماهای نقطهنظری است از نگاه زن (ساره بیات) از درون خانه. ما میدانیم یا خواهیم دانست که او قبلاً مرده، و حالا نمای نقطهنظر از یک مرده را میبینیم. امسال در فیلمهای رخ دیوانه و من دیگو ماردونا هستم، روایتهایی از آدمهای مرده را میشنویم؛ این هم نمای نقطهنظر از یک مُرده.